Part 12

1K 188 19
                                    

بی حوصله در اتاقش رو باز کرد و کوله اش رو روی زمین رها کرد
سمت تختش رفت و بدن کوفته اش رو روی تخت انداخت و نفسشو آه مانند بیرون داد..

کاش میتونست هیچوقت به این خونه برنگرده..
از هرچیز مربوط به این خونه تنفر داشت..
از ادماش..از فضای درونش...
و مقصر همه ی اینا پدرش بود!
هیچکس بجز پدرش مقصر بلاها و عذاب کشیدنش نبود!

با باز شدن در و نمایان شدن قامت نامادریش نفس کلافه ای کشید و توی جاش نشست
"بهت یاد ندادن وقتی بزرگتر میاد تو باید بلند شی یا باید از اول ادبت کنم؟"

به زور از جاش بلند شد و سعی کرد بغض توی گلوش رو کنترل کنه..
دلش برای مادرش تنگ شده بود...
برای وقتایی که بعد از مدرسه وقتی میرسید خونه و اون رو درحالی که دولیوان شیرموز آماده کرده تا باهم خستگی در کنن تنگ شده بود...
کوک فقط دلش برای محبت مادرانه ای که زود ازش گرفته شده بود تنگ شده بود...

آخرین بار که کسی بهش عشق ورزیده بود کی بود؟
"هه نمیشه انتظار زیادی از اون مادرت داشت...گم شو بیا پایین غذا رو میخوان بکشن...حواست به جونگهیوون هم باشه دارم میرم بیرون"
جونگکوک باشه ای گفت و با صدای بسته شدن در اتاقش روی زانوهاش نشست

تا کی باید تحمل میکرد؟
تا کی میتونست زندگی توی خونه ای که از مرگ مادرش به شکنجه گاه تبدیل شده بود رو تحمل کنه؟
نیاز داشت بره بار...با اینکه به سن قانونی رسیده بود ولی حوصله ی کل‌کل کردن با نامادریش رو نداشت...
پس برای آروم کردن ذهن و از بین بردن خستگیش تصمیم گرفت دوش بگیره...
.
.
.
.
.
.
بطری آبش روی سرش خالی کرد و از شدت سرد بودنش نفسش بند اومد
هوا کاملا سرد بود ولی یونگی به خاطر تحرک زیادش به شدت گرمش شده بود جوری که حس می‌کرد یکی درحال خفه کردنشه!
روی نیمکت نشست و پاهاشو روی توپ بسکتبال گذاشت
قرار بود با جونگکوک تمرین کنن تا توی مسابقه ی بین کلاسا حرفه ای تر عمل کنن ولی انگار پسر قصد اومدن نداشت..
با صدای باز شدن در به سرعت سرش رو بلند کرد و با دیدن شخصی که وارد شده بود ابرویی بالا انداخت
_یونگز چرا دیگه تمرین نمیکنی؟
روبه روی یونگی واییساد و سرشو کج کرد تا بتونه صورتش رو ببینه
یونگی با دیدن حالتش که به شدت کیوت شده بود خنده ی کوچیکی کرد و از جاش بلند شد "چرا اومدی اینجا جانگ؟"
هوسوک باندانای سرشو درست کرد و گفت "خیلی وقته اینجام..داشتم نگات میکردم"
یونگی تعجبی نکرد..
اون تونسته بود نگاه خیره ای رو روی خودش حس کنه و با کمی تلاش تونست کاملا غیر مستقیم اون سنجاب قایم شده پشت شیشه هارو ببينه
و عجیب که نمیدونست چرا از اون نگاه ها بدش نمیومد
سری تکون داد و سمتش برگشت..
+میخوای بازی کنی؟
هوسوک لبخند عمیقی زد و با باز و بسته کردن چشماش تایید کرد
براش خیلی خوشایند بود که یونگی خودش ازش خواسته باهاش بازی کنه...البته اون فقط سوال بود ولی به هر حال!



School CrushWhere stories live. Discover now