"جونگکوووووووک"
پسر که مشغول جمع کردن سفره ی صبحونه بود با جیغ بکهیون متعجب هرچی دم دستش بود رو روی زمین گذاشت و با گیجی به پسری که پشتش قایم شده بود نگاه کرد..
خواست چیزی بپرسه ولی با دیدن چانیولی که کل لباسش خیس بود فهمید دوستش دوباره شیطونیش گل کرده!
"میکشمت بک واییسا!"
_بکهیون باید فرار کنی..از من گفتن
*ینی نمیخوای نجاتم بدی؟
جونگکوک سرشو به طرفین تکون داد و گفت "متاسفم ولی نمیخوام به دست بهترین دوستم کشته شم"
بکهیون دوباره با ترس کشته شدنش توسط دوست پسر عزیزش شروع به جیغ و داد کرد و با کفشایی که کامل پاش نکرده بود سمت جنگل دویید.
جونگکوک با نگاهش کاپل خنگ روبه روش رو تماشا کرد و خنده ای کرد "اینا هیچوقت بزرگ نمیشن..."خیلی زیاد دور نشد تا بتونه راحت تر برگرده..
اون فقط یه شوخی کوچیک بود ولی چانیول زیادی جدیش گرفته بود و اینو از اخماش که به طرز وحشتناکی ترسناکش کرده بود میتونست بخونه.
نگاهش تو جنگل که با نور خورشید کاملا روشن بود چرخوند ولی با کشیده شدن یقه اش از پشت جیغی کشید و شوکه به چانیول نگاه کرد
+چان عزیزم...من فقط شوخی کردم
چانیول تکخندی زد و پسر رو سمت خودش کشید "اینکه رو کسی که خوابیده آب یخ بریزی یه شوخی ساده اس بکی؟"
بکهیون لبخند کج و کوله ای زد و گفت "چانی فکر کردم خودتو زدی به خواب"
_آها و هر 5 بار همین فکر رو کردی بیبی؟
با تموم شدن حرفش، پسر کوچیکتر رو به درخت کنارشون کوبید و کنار گوشش زمزمه وار گفت "بکی از وقتی اومدیم اینجا حرف گوش نمیکنی"
+چان..
پسر میدونست این یه زنگ خطره برای اینکه شوخی های خرکیش رو تموم کنه...
کمی ازش فاصله گرفت و تو چشماش خیره شد..همون چشمایی که جادوش کرده بودن..تو یه لحظه همه ی عصبانیتش فروکش شد، چجوری میتونست از جوجه اش عصبی باشه؟
چانیول کاملا به شیطونی و بچه بازیای بکهیون عادت داشت و شاید یکی از دلایلی که دوسش داشت همین رفتاراش بود!
آره بکهیون شادی زندگی چانیول شده بود..
سرشو جلو برد و بوسه ی آرومی رو شروع کرد.
با حلقه شدن دستای بکهیون دور گردنش، کمر باریک پسر رو بین دستاش گرفت و به خودش نزدیک ترش کرد.
بوسه شون عمیق تر شده بود ولی پسر بزرگتر برعکس خواسته اش عقب کشید و پوست نرم بکهیون رو نوازش کرد
_پس به جونگکوک پناه میبری...اره؟
پسر خنده ای کرد و دستشو روی دست دوست پسرش گذاشت "بعضی وقتا واقعا ترسناک میشی...و دراز شماره 2 گزینه خوبیه برای محافظت از خودم"
_دوست دارم...
بکهیون لبخند شیرینی زد و بوسه ی آرومی روی لباش گذاشت.
هربار با شنیدن این جمله از بین لبای پسر مورد علاقه اش، مثل دفعه ی اول حس شیرین خواستن و دوست داشته شدن کل وجودش رو میگرفت.
+منم
چانیول اخم ساختگی کرد و گفت "باید بگیش"
+منم دوست دارم...
چانیول پسرشو توی آغوشش کشید و بوسه های ریزی روی موهای نرمش گذاشت..
زمان از دستشون در رفته بود و توی آغوش همدیگه غرق شده بودن که صدای تو ذوق زن گوشیش بلند شد
چانیول ناخواسته جوجشو از خودش فاصله داد و گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید.
_یونگیه..
گفت و تماس و وصل کرد
_بله یونگیا؟
=کون لقتو جمع کن بیا داریم میریم پیش اون دختره
_ میشه با کوک..
=قطع میکنم..
واقعا قطع کرده بود؟!
متعجب به گوشیش نگاه میکرد بدون اینکه متوجه بکهیونی بشه که داشت تلاش میکرد نخنده و کل صورتش قرمز شده بود.
بالاخره صبرش به آخر رسید و صدای خنده هاش بلند شد.
+وایی...باورم نمیشه...یونگی خیلی سوج شده...
(محض اطلاع نکته چین ها قهقهه های بکی جونن)
چانیول اخمی کرد و گفت "هیچوقت چیزی که گفت رو به زبون نیار"
+کون لق؟همینو میگی؟
_بکهیوووون
.
.
.
.
_یونگیا
"هوم؟"
_میشه به لیسا بگی بیاد دیدنم؟
"چرا دختر مردم باید بیاد دیدنت؟"
_باید یه چیزی بهش بگم...میگی؟
"باشه"
جونگکوک لبخندی زد و سمت چادرشون قدم برداشت که بین راه تهیونگ رو دید که داشت کفش هاش رو می پوشید.
بی توجه بهش به راهش ادامه داد که با صدا زده شدن اسمش واییساد..
با اکراه سمت تهیونگ چرخید و ابرویی بالا انداخت "چیه؟"
×میخوام باهات حرف بزنم
_ما حرفی باهم نداریم کیم تهیونگ
×حتی اگه راجب جین باشه؟
با تردید به پسر روبه روش خیره شده بود..
×قول میدم زیاد وقتتو نگیرم...لطفا
این کیم تهیونگی نبود که می شناخت.. تهیونگ هیچوقت ملتمس ازش نمیخواست باهم حرف بزنن یا بهتره بگیم کلا ازش نمیخواست باهم حرف بزنن پس دلیلی جز مهم بودن بحثشون نداشت..
با سر تایید کرد و پشت سر پسر راه افتاد.
YOU ARE READING
School Crush
FanfictionMain couple:KookMin Side couple:TaeJin Gener:School life,Smut,Romance خلاصه: همه چی از روزی که اون اردو برگذار شد شروع شد... جیمین و جونگکوکی که به خاطر حرص دادن همدیگه دست به هرکاری میزدن ولی انگار سرنوشت جور دیگه ای داستان اون هارو نوشته بود...