سلاممممم کیوتا حالتون چطوره؟😍
خیلی ممنونم برای وت هایی که دادین و اینکه بیشترتون از گوست ریدری در اومدین😁❤️پارت بعدی رو با ۳۰ تا وت آپ میکنم (دیگه بیشتر از این نمیگم☺️❤️)
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید❤️
آهنگ: I've never felt so alone by Labrinth
*
هری خواب ساحل رو دید.
خواب دید با لویی در حال قدم زدن توی ساحل شنی ایی هستن و پاهای برهنه شون داخل شن ها فرو میره.
دریای آبی و تمیز درست جلوشون قرار داشت و موج ها به شدت آروم و ساکت بودن.صدا مرغ های دریایی از بالای سرشون میومد و پرنده ها روی آب برای پیدا کردن ماهی پرواز میکردن.
نکته عجیب این بود که اون دو نفر دست هم رو گرفته بودن. اونها هیچوقت توی یه مکان عمومی این کار رو نکرده بودن.
شاید به خاطر این بود که حالا وقتی هری اطراف رو نگاه میکرد، هیچکس دیگه ایی توی اون مکان نبود.باد شرجی توی موهای هر دو پسر پیچید و هری احساسِ...
اون احساس آزادی کرد.
احساس کرد اینجا دقیقا جاییه که میتونه خودش باشه. میتونه با لویی باشه و نگاه قضاوتگرانه و سرد کسی دنبالشون نباشه.
انگار که بار چند تُنی ایی، توی یک لحظه از روی دوشش برداشته شد و خوشحالی ابدی جاش رو گرفت.
اون هیچوقت نمیخواست این ساحل رو ترک کنه.
لویی نگاهی بهش انداخت و طوری که انگار فکرش رو خونده باشه گفت: اینجا واقعی نیست.
و درست میگفت. این ساحلِ بی نقص، این آرمان شهر وجود نداشت... داشت؟
در هر صورت مهم نبود. هر جایی غیر از خونه اش یه مکان بی نقص برای خودش بودن میشد. هر جایی دور از پدرش و دوست های پدرش.
دور از خانواده های متعصب و عصبی که به هیچکس جز خودشون اهمیت نمیدن.لویی دوباره به پسر نگاه کرد: ولی واقعی اش میکنیم...
هری دستش رو داخل موهای دوست پسرش فرو کرد و عمیقاً به چشم های آبی اش خیره شد. با اینکه این یه خواب بود اما اون چشم ها... اون رنگ ها، از همیشه واضح تر بودن.
هری سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و خودش رو به لویی نزدیک تر کرد: تا وقتی که با همیم... میتونیم هر کاری بکنیم.
باد گرم و شرجی از بین دو پسر رد شد و صورتشون رو نوازش کرد.
هری انگشت هاش رو روی پوست صورت پسر کشید و اون رو لمس کرد. بعد سرش رو روی شونه لویی استراحت داد و هر دو به دریا خیره شدن.
YOU ARE READING
Wheat field [L.S]
Fanfiction❌تمام شده، پایان غمگین❌ لویی عصبانی بود لویی خرابکار بود لویی سیگار میکشید لویی مسخره اش میکرد لویی تکالیفش رو میدزدید هری از لویی متنفر بود هری... باید یک هفته تمام رو با لویی میگذروند...؟! این نمیتونه چیزی بیشتر از یه فاجعه باشه!