هی گایز حالتون چطوره؟ ممنون بابت کسایی که وت دادن و ممنون از کسایی که داستان رو ول نکردن و صبورانه منتظر ۳۰ تا وت شدن❤️
این پارت دیگه شرط وت نداره... امیدوارم ازش لذت ببرید❤️
آهنگ: lights are on by: Tom Rosenthal
*
هری در حالی که روی صندلی اش نشسته بود و یکی از کتاب های درسی اش رو میخوند، داشت با هدفونش به یکی از آهنگ های مایکل جکسون گوش میداد.
در نتیجه، متوجه نشد وقتی که یکی زنگ خونه شون رو به صدا در آورد. و قطعا متوجه نشد که بعد از چند دقیقه همون شخص پشت سرش ایستاده و بهش خیره شده.
اون وقتی متوجه حضور یه نفر پشت سرش شد که دو دست، چشم هاش رو پوشوندن و جلوی دید اش رو گرفتن.
هری با تعجب و شوک سرش رو بالا گرفت و هدفونش رو دور گردنش انداخت: هی! داری چیکار میکنی؟
اون حتی نمیدونست داره با کی حرف میزنه. میتونست خواهرش باشه اما نمیفهمید جما چرا باید اینطوری سر به سرش بذاره. و البته شوخی های اون دختر همیشه کمی فیزیکی تر و خشن تر بودن.
هری، وقتی به جای جواب، صدای خنده های کسی رو شنید که سعی داره خیلی بلند نباشه، دستش رو بالا برد و پوست شخص رو لمس کرد. اون دست ها نرم و کمی استخونی به نظر میرسیدن. هری نمیخواست حدسی بزنه که امیدوارش کنه. پس حتی به خودش اجازه نداد که اسم کسی رو به زبون بیاره.
-هی! جدی میگم! تو کی هستی؟
وقتی هری این رو گفت، سعی کرد دست های اون شخص رو از چشم هاش جدا کنه اما نتونست.
به جاش، گرمای نفسی رو روی پوست صورتش احساس کرد و بعد بوسه ایی با لب هایی آشنا روی گونه اش فرود اومد.
صدای زمزمه پسری توی گوشش پیچید: آره! تظاهر کن که نمیدونی کیام.
بعد هم صدای خنده ایی کوتاه و ریز.
هری از جاش بلند شد و وقتی دست ها از صورتش جدا شدن، لویی رو دید که پشت سرش ایستاده و لبخند بزرگ و همیشگی اش روی لب هاش نقش بسته.
اون هم با خوشحالی خندید و بدون معطلی لویی رو توی آغوشش فشرد. باورش نمیشد که داره اون پسر رو جلوش میبینه در حالی که فکر کرده بود لویی برای همیشه از زندگی اش رفته.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که دست های لویی دور کمرش سفت شدن و بوسه ایی دیگه روی گردنش قرار گرفت: دلت برام تنگ شده بود؟
با این حرف، هری مشغول فکر کردن شد. معلومه که شده بود. اما نمیتونست این رو به لویی نشون بده، مگه نه؟
بعد با خودش فکر کرد: "انگار که همین الان با بغل کردنش این رو به صورت واضحی نشون ندادی هری!"
YOU ARE READING
Wheat field [L.S]
Fanfiction❌تمام شده، پایان غمگین❌ لویی عصبانی بود لویی خرابکار بود لویی سیگار میکشید لویی مسخره اش میکرد لویی تکالیفش رو میدزدید هری از لویی متنفر بود هری... باید یک هفته تمام رو با لویی میگذروند...؟! این نمیتونه چیزی بیشتر از یه فاجعه باشه!