۱۰-مرا به خاطر بسپار

699 117 185
                                    

هلووو کیوتی ها! حالتون چطوره؟
خب همونطور که قولش رو داده بودم، اینم از پارت آخر فف که امروز قرار بود آپ کنم:)

امیدوارم که دوستش داشته باشین و از این فف لذت برده باشن.

راستی، اگه تا الان هیچکدوم از آهنگ ها رو گوش ندادین، خوشحال میشم به آهنگ پارت آخر گوش کنید، ممنون❤️

آهنگ: please remember me by Tim Mcgraw

*

اون صدا تنها چیزی بود که توی گوشش می‌پیچید. بعد از صدای شلیک گلوله، زنگ بلندی تو سرش چرخید که تمومی نداشت. و بعد از اون همه چیز براش مثل یه حرکت آهسته بود. زیادی آهسته.

اون دید که دزموند گلوله ایی به سمت پسرش شلیک کرد.

اون دید که هری با فشار چند قدم به عقب رفت.

اون دید که پیراهن آبی رنگ هری داشت تیره و تیره تر می‌شد.

دید که دوست پسرش داره به سمت زمین سقوط میکنه.

درست مثل فرشته ایی که بال هاش رو گرفتن و داره به زمین تبعید میشه.

لویی دیگه نمی‌خواست چیزی ببینه اما نمی‌تونست حتی پلک بزنه.

و صدا ها برگشتن.

صدای نفس های سنگین دزموند درست کنار گوشش. و صدای خس خس آهسته و نفس های ضعیف هری.

اون صدای ناله پر از درد دزموند رو شنید. به دستش نگاه کرد که چاقوی بزرگ آشپزخونه ایی داشت و اون رو به شونه دزموند زده بود. خون تازه داشت مدام از بدن مرد خارج می‌شد.

اون موقع بود که متوجه شد اون به دزموند چاقو زده. اما نه به موقع. چون هری اونجا روی زمین افتاده بود و سوراخ بزرگی توی سینه اش شکفته بود.

وقتی بالاخره احساس کرد می‌تونه دوباره راه بره، چاقو رو که خیلی محکم توی مشتش گرفته بود رها کرد و براش مهم نبود که هنوز توی بدن دزموند جا مونده.

در حالی که تمام بدنش می‌لرزید، به سمت هری رفت.

به سمت فرشته شکسته اش.

اون به سختی پاهاش رو روی زمین کشید و اجازه داد بدنش اون رو به سمت دوست پسرش ببره. وقتی به هری رسید، با سنگینی روی زمین زانو زد و به صورت سفید اون پسر خیره شد.

Wheat field [L.S]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن