١- پيدا شده

1.3K 181 34
                                    

سلام سلام! کسایی که من رو نمیشناسید اسم من مری هست و این اولین فف لری هست که مینویسم. و احتمالا آخریش:)
راستش من اصلا لری شیپ نمیکردم ‌و هنوز هم نمیکنم. حتی وقتی که دایرکشنر بودم. ولی خب احساس کردم این ایده میتونه برای شیپ لری جالب باشه پس تصمیم گرفتم بنویسمش.

این داستان ۱۰ ‌پارت داره و هر جمعه آپ میشه.

برای هر پارت یه آهنگ انتخاب کردم. هم اسمش رو نوشتم و هم ویدئو اش رو اول این پارت قرار دادم و واقعااااا واقعااااا خوشحال میشم اگه بهشون گوش بدید چون از اونجایی که داستان روند سافت و آرومی داره واقعا میتونه به فضاش کمک کنه.

پس... آهنگ های هر پارت رو از دست ندید❤️

و در آخر هم اینکه من سعی کردم داستان رو به بهترین شکل ممکن بنویسم و روش وقت گذاشتم... پس بینهایت خوشحال میشم اگه با وت ها و کامنت های قشنگتون خستگی رو از تنم در بیارید😍❤️

خب بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم.

به مزرعه گندم خوش اومدید...❤️

آهنگ اين پارت: found by: christel ALsos

*

بوم!

اين صدايي بود كه لويي رو از چُرت چند دقيقه ايي اش بيدار كرد. اون مرد در حالي كه داشت نفس عميقي از بيني اش ميكشيد و يكي از چشم هاش هنوز بسته بودن اخم كرد: اين ديگه چي بود؟

ماشيني كه با خانواده اش داخلش بودن، كم كم از حركت ايستاد و وسط جاده خاكي متوقف شد.

همسرش ترمز دستي رو كشيد و زير لب نوچي كرد: فكر كنم يكي از چرخ ها بود.

-بابايي...؟ رسيديم؟

لويي به سمت پسرشون ادوارد چرخيد و لبخندي بهش زد: هنوز نه عزيزم... چرخ ماشين خراب شده و قراره درستش كنيم.

وقتي اين رو گفت، دوباره به سمت همسرش كه داشت از ماشين پياده ميشد چرخيد و با كلافگي گفت: وقتي ميخواي از "ميون بُر" بري اينطوري ميشه.

هر دو از ماشين پياده شدن و جواب لويي داده شد: بيخيال عزيزم... عوضش ميتونيم از هوا و منظره لذت ببريم.

لويي به خاطر آفتاب تيزِ كنزاس اخمي كرد و دستش رو مثل سايه بون جلوي صورتش قرار داد. به اطراف نگاه كرد كه دورش تماماً بيايون بود و نسيم كوتاه و داغي هم در حال پيچيدن توي موهاشون بود. باد، مقداري خاك از روي زمين بلند كرده بود و باعث شد هر دو نفر چشم هاشون رو نيمه باز نگه دارن.

Wheat field [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora