با آه روی مبل مخصوصش نشست و به نقطه نامعمولی خیره شد.
×بهم نگو که عاشق فلیکس شدی که خندم میگیره
_چرا چرت میگی؟ عاشقی کجا بود؟
×یک نگاه به وضعت بندازی متوجه میشی چرا این شکلی شدی..!
_کمتر حرف بزن..من فقط یکم سرما خورده شدم.!
آیو بلند زد زیر خنده و سر هیونجین بیشتر از قبل درد گرفت..دلش میخواست دوست قدیمیش رو خفه کنه تا بیشتر از این حقیقت رو تو صورتش نکوبونه.
×ببینم..مستی؟خیلی بامزه شدی اخه
_آخر سر تورو میکشم..بهت میگم من عاشق نشدم!
×آره..اصلا هم عاشق اون پسر کوچولو با بدن ظریف و خواستنیش نشدی
حتی شنیدن اون حرفا راجب فلیکس باعث میشد حالش خراب تر شه.
_لعنت بهت..خواهش میکنم..ادامش نده..راجب فلیکس با من حرف نزن!
×میخوای چیکار کنی؟
_اصلا افکاری که تو سرت میگذره رو دوس ندارم خب؟ فعلا بیخیالش شو..من نمیتونم از پسش بربیام..!
×ولی تو میتونی..این حال چند روزته..بعدش اوکی میشی و طبق نقشت پیش میری!
_میشه انقدر تو کارای من دخالت نکنی؟ خودم میدونم دارم چیکار میکنم!
دختر سکوت کرد که دوباره صدای هیونجین به گوشش رسید.
_تعریف کن چیشده!
×از یکی خوشم میاد..ولی خیلی لجبازه..
_بگو اومدی اینجا مخ منو بخوری!
×اومدم اینجا چون میخواستم بهت یک خبری بدم!..تن برگشته..!
_بهم بگو داری شوخی میکنی
×متاسفانه شوخی نمیکنم..حواستو جمع کن تورو پیدا نکنه!..درسته کاریت نداره ولی دردسرسازه
_خدایا این چرا نمیمیره از دستش راحت شم..! ببین..اگه منو پیدا کنه تورو میکشم..چون میدونی که بخاطر کی میاد اطراف من دیگه؟ بخاطر توعه لعنتی..دفعه پیش شانس آوردی نجاتت دادم این سری هرکاری کنی فایده نداره..وای خدا فقط گمشو از اینجا و خودتو گم و گور کن تا ببینم چه خاکی باید تو سرم کنم..از دست تو..
آیو با لبخند ساختگی از اتاق خارج شد که با اون پسر چشم عسلی رو به رو شد.
نگاهش به دستای زخمی و خونی پسر افتاد و بعد به غذای تو دستش که داغ به نظر میرسید.×بخاطر درست کردن این دستات رو بریدی؟
پسرک با کمی خجالت سری تکون داد و قلب آیو از این همه مهربونی فلیکس پر پر شد.!
از خودش و حرفایی که تو اتاق به هیونجین زده بود خجالت کشید و به اون فرشته بدون بال که وارد اتاق آلفا شد، خیره شد.
هیچکس لیاقت اون فرشته رو نداشت!
کاش فلیکس میدونست با چه هیولایی طرفه و اونوقت بود که دستای کوچولو و باارزشش رو برای اون فرد پلید زخمی نمیکرد!
با چشمای خیس خونه رو به مقصد نامعلوم ترک کرد و فقط امیدوار بود یک بار دیگه عشق عزیزش رو ببینه..
.
.قاشق رو تو دهن آلفا کرد و پرسید:
+بهتر نشدی؟
_من خوبم فرشته کوچولو..نیاز نیست نگران باشی..
+ولی یک چیزی توی منم داره درد میکشه..و نمیدونم چه معنی ای میده..
هیونجین از این حرف امگا ترسید.
لعنت چرا انقدر امروز بهش شوک وارد میشد؟
اگه روح امگا باهاش پیوند میخورد معلوم نبود چی پیش میومد! اگه امگا هم عاشقش میشد پایان خوبی رو نمیدید!
شایدم امگا فقط نگران بود..اره فقط نگران بود!_چند روز دیگه خوب خوب میشم عسلی..باشه؟نیاز نیست نگران باشی!
+زود خوب شو هیونجین شی..من هنوز کلی کار باهات دارم..میخوام همه اولین هامو با تو تجربه کنم هیونجین شی و خیلی زیاد براشون ذوق دارم..
دهنش رو برای قاشق پری که به سمتش میومد باز کرد و قطره اشکی از چشمش سر خورد پایین.
قلبش برای امگا پر از گل های صورتی و سفید شده بود و نمیتونست این حجم از مهربونی و فرشته بودن اون عسل کوچولو رو تحمل کنه..
کاش هیچوقت کسی رو به نام لی فلیکس نمیشناخت..کاش هیچوقت به اون مغازه لعنت شده نمیرفت..کاش هیچوقت اون کوچولو به خونش دعوتش نمیکرد..کاش هیچوقت اون نشان سلطنتی نمیدید..کاش هیچوقت انقدر عوضی و خودخواه نبود.!
بلاخره باید قبول می کرد عاشق اون امگا پاک و معصوم شده...
.
.به درخت تکیه داده بود و بدون اینکه متوجه باشه اون دوتا فضول مشغول تماشاش هستن، شروع کرد به گریه کردن.
از همه چی خسته شده بود!
از گشتن خسته شده بود..از دلتنگی خسته شده بود..
چرا هیچکس از فلیکسش خبر نداشت؟ چرا شوهر عوضیش یک لحظه هم دست از گندکاری هاش برنمیداشت و به پسرش اهمیت نمیداد و زنشو تنها ول نمیکرد؟ خسته شده بود از قوی بودن..از تظاهر به بی حسی..!
اگه موفق نمیشد فلیکسش رو پیدا کنه چی؟
یا اگر دیر میرسید و از دستش میداد چی؟
این افکار داشتن دیوانش میکردن و از طرفی نداشتن پول بیشتر اعصابشو خورد میکرد.×لطفا گر..
با شنیدن صدای چان جیغ بلندی کشید و دستش رو، روی قلبش گذاشت.
×لعنت بهت..ترسیدم!
×ببخشید..نمیخواستم بترسونمتون..
×باشه..بهتره راه بیوفتم..باید برم داخل شهر تا یک جایی پیدا کنم و کار کنم و شما دوتا..میتونید برگردین خونه!
×ولی بدون شما که نمیتونیم!
صدای سونگمین بود.
×میتونید..باید برید.. معلوم نیست تا کی اینطوری آواره باشم و حتی خرج خودم رو به زور در بیارم..بهتره برگردین و به تهیونگ بگین..بگین من مردم اصلا..براش فرقی نداره زنده و مرده بودنم پس نترسید!
سونگمین با بغض گفت:
×ولی اگه اتفاقی براتون بیوفته چی؟
جنی موهاشو بهم ریخت و با لبخند محوی زمزمه کرد:
×بدترین اتفاقی که میتونست برام بیوفته، آشنا شدن با جناب کیم بود..پس نگران چیزی نباش..من از پس خودم برمیام سونگمینی..
بعد از بغل کوتاهی و خداحافظی کردن از دوتاشون و البته تشکر برای اینکه تنهاش نزاشته بودن، سوار اسب شد و برای بار دوم تنهایی برای پیدا کردن پسرش به راه افتاد.
YOU ARE READING
𝙑𝘼𝙇𝙐𝘼𝘽𝙇𝙀 𝙊𝙈𝙀𝙂𝘼†
Fanfiction†𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚:𝙃𝙮𝙪𝙣𝙡𝙞𝙭_𝘾𝙝𝙖𝙣𝙢𝙞𝙣 †𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚:𝙊𝙢𝙚𝙜𝙖𝙫𝙚𝙧𝙨𝙚_𝙎𝙢𝙪𝙩_𝙈𝙥𝙧𝙚𝙜 '''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''' †اون یک امگا معمولی نیست!† '''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''' †فلیکس...