𝙋𝙖𝙧𝙩 𝟔†

1.4K 336 84
                                    


چان با دیدن چادری توی اون جنگل سوت و کور تقریبا مطمئن بود که اون چادر متعلق به جنیه.
از اسب اومد پایین و تن کشیده دوست پسرشو با بغل کردن، گذاشت روی زمین.
هردوشون داخل چادر شدن ولی خبری از جنی نبود.
تمام وسایل اونجا متعلق به جنی و تهیونگ بودن ولی خودش کجا بود؟
چاقویی زیر گلو سونگمین قرار گرفت و اون پسر ترسیده   دستشو به کمر دوست پسرش زد.
چان بی خبر برگشت و با دیدن مرد سیاه پوشی که دوست پسرش رو توی بغلش داشت، با کمی ترس و خشم عقب رفت.
خیلی یهویی اون مرد دوست پسرشو سمتش هل داد و پارچه روی صورتش رو کشید پایین.

×خدای من..شما با این سر و وضع اینجا چیکار میکنید؟

×به خودم مربوطه.. یا از اینجا میرید و برمیگردین همونجایی که بودین یا تا آخر این سفر بامن همسفر میشین..

قطعا اگه بدون جنی برمیگشتن، رئیسشون سرشونو از تنشون جدا می‌کرد..پس باید جنی رو به زور میبردن.!
نگاهی بهم دیگه کردن و همزمان سمت جنی حمله کردن ولی تنها چیزی که نصیبشون شد حرکات حرفه ای و کتک های دردناک جنی بود.
خب نقشه دوم هم منحل شد و مجبور بودن با اون زن همسفر بشن.

×ما..تسلیمیم

×خوبه..وسطش جا نمیزنید وگرنه خودم سرای قشنگتون رو دار میزنم!

.
.
.

برای اولین بار با هیونجین سر یک میز نشسته بود و مشغول خوردن غذای خوشمزه ای بود که هیونجین درست کرده بود.

+هیونجین شی..واقعا دست پختت حرف نداره

الفا سکوت کرد و امگا بازم ادامه داد:

+گفتی راجب اهریمن ها برام توضیح میدی..

_بعد از اینکه سیر شدی میتونیم بریم بیرون و برات توضیح بدم..

امگا با اشتیاق سرشو تکون داد و گفت:

+من سیر شدم..میتونیم بریم؟

_بشین کوچولو..من هنوز تازه شروع کردم

امگا از هیجانی که داشت کمی خجالت کشید و این بار تو سکوت روی صندلی نشست و منتظر موند تا هیونجین غذاشو تموم کنه.
بعد از چند دقیقه هیونجین گفت که میتونن برن و فلیکس با خوشحالی جلو هیونجین قدم برمی‌داشت.

_هی کوچولو..اروم تر..

+تاحالا این ساعت از ظهر بیرون نبودم..واقعا باید نور خورشید زیاد باشه.. با اینکه نمیتونم ببینم ولی میتونم حس کنم چقدر نورش زیاده..

با صدای خیلی بلند که خیلی یهویی بلند شده بود گفت:

+هیونجین شی چشمات اذیت نمیشن؟

هیونجین از لحن بامزه فلیکس به خنده افتاد و گفت:

_آروم تر فلیکس..من کر نیستم..

𝙑𝘼𝙇𝙐𝘼𝘽𝙇𝙀 𝙊𝙈𝙀𝙂𝘼†Où les histoires vivent. Découvrez maintenant