𝙋𝙖𝙧𝙩 𝟏𝟓†

1.2K 271 130
                                    

صبح آلفا با بدن درد شدید از خواب بیدار شده بود و صدای ناله هاش به گوش فلیکس رسیده بود.
امگا بیچاره ترسیده بود و نمی‌دونست چیکار کنه تا هیونجینش درد نکشه.!
آلفا از درد به خودش می‌پیچید و میدونست این دیگه اخراشه ولی دردش به حدی زیاد بود که فریاد می‌کشید.
همیشه آرزو می‌کرد این اتفاق براش نیوفته و حالا درک می‌کرد چرا هم نوعان خودش از این درد فراری و بیزار بودن.
یک گوشه از درد جمع شده بود و تمام تنش از عرق خیس شده بود..نفس نفس میزد و حس می‌کرد هر لحظه قراره تبدیل به خاکستر بشه و بمیره.
قطعا هرکسی بود به فلیکس لعنت میفرستاد که چرا باعث شده همچین دردی بکشه، ولی حتی اون لحظه هم دلش نمیومد به عشق کوچکش لعنت بفرسته و اونو مقصر بدونه..حقیقتا خودش مقصر بود..خودش نزدیک اون فرشته کوچولو تنها شده بود و بعد حتی نفهمید کی عاشقش شد.!
مجبور شده بود فلیکس رو از اتاق بیرون کنه چون نیاز به تنهایی داشت و البته اصلا دلش نمی‌خواست امگا کوچولوش شاهد درد کشیدنش باشه و صدای فریاد هاش به گوشش برسه.
امگا با استرس بیرون اتاق قدم میزد و هر چند لحظه صدای آلفا به گوشش می‌رسید و بیشتر نگران میشد.
تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید این بود که آلفا وارد دوره رات شده..ولی واقعا انقدر دردناک بود؟
اون شنیده بود آلفا هایی که وارد دوره رات میشن هیچ چیز جلو دارشون نیست و هر امگایی جلو چشمشون باشه رو به تخت میکشونن..!
اما هرچقدر فکر کرد بازم به نتیجه ای نرسید و در کمال سادگی به این نتیجه رسید که هیونجین، آلفا خیلی خوبیه که به کسی آسیب نمیرسونه.
ولی حقیقت دردناک تر و تلخ تر از این حرفا بود که قطعا امگا توانایی هضم کردنش رو نداشت و آلفا ترسیده بود..اره برای اولین بار ترسیده بود کسی رو از دست بده که براش خیلی مهم شده بود..نباید این اتفاق میوفتاد..هیچوقت!
هرکار می‌کرد تا امگا کوچولوش از حقیقت باخبر نشه هرچند که نمی‌دونست چی در انتظارشه و واقعا نمی‌دونست باید چیکار کنه! فقط میدونست نباید بزاره فلیکس از حقیقت باخبر بشه.

.
.
.

نگاهی به کلاب تقریبا بزرگ انداخت و با اخم ظریفی وارد شد..روی صندلی خالی اونجا نشست و نگاهی به فضای خالی بار کرد.
قطعا ساعت 6 صبح هیچکس اون اطراف پیداش نمیشد.
باریستا جوان نگاهی بهش کرد و گفت:

×چی میل دارین جناب؟

×برای کار اومدم اینجا..به کسی نیاز دارین؟

×رئیس هنوز نیومده..ولی تا یک ساعت دیگ میرسه..و به تازگی خوانندمون اینجارو ترک کردن..که فکر نکنم شمارو قبول کنن..

هنوز در حال حرف زدن بود که جنی کلاه و کتشو در آورد و با کمی خجالت به باریستا نگاه کرد.

×من مرد نیستم..!

×اوه..خب..میتونید باهاش صحبت کنید

جنی تشکری کوتاهی کرد و منتظر نشست.
همونطور که اون پسر جوان گفته بود، یک مرد سیاه پوش و میانسال حدود یک ساعت بعد وارد بار شد و مستقیم داخل اتاقش شد.

×میتونم برم داخل؟

باریستا سری تکون داد و جنی با کمی اضطراب، چند تقه به در زد و بعد از شنیدن صدای مهربون مرد، وارد اتاق شد.
تا کمر خم شد و بعد از سلام کردن به مرد میانسال روی مبل مقابلش نشست.

×اون پسر جوان بهم گفت شما نیاز به خواننده دارین..و منم نیاز به شغل دارم تا بتونم خرجم رو در بیارم..

×این برگه رو پر کن و بعد به تن میگم راهنماییت کنه تا آماده شی برای شب..همه چی بستگی به نظر میزبان ها داره..اگه دوست داشتن و از صدات لذت بردن میتونی بمونی ولی اگه خوششون نیومد متاسفم خانوم..؟

×کیم!

×بله..خانوم کیم..منم سو هستم..

جنی لبخند محوی زد و برگه پر شده از اطلاعات رو تحویل آقا سو داد.

×میتونی بری پیش تن تا راهنماییت کنه..

تشکر آرومی زمزمه کرد و از اتاق خارج شد.
همین که می‌خواست دنبال اون باریستا بگرده، صداشو از پشت سرش شنید و با کمی ترس برگشت عقب.

×از این طرف

سری تکون داد و با تپش قلبش که شدت گرفته بود، پشت سر اون پسر جوان حرکت کرد.
وارد اتاق کوچیک با کلی لباس پر زرق و برق شدند و تن اشاره ای به صندلی کرد.

×اول تمرین صدا میکنیم..

.
.
.

چشماشو آروم باز کرد و اولین چیزی که دید ساعت روی دیوار بود که تقریبا ظهر رو نشون میداد.
با سرگیجه کمی که حاصل از دراز کشیدن طولانی مدتش بود، بلند شد و رو به روی اینه رفت.
چشمش به علامت بی نهایت بین ترقوه هاش افتاد و آهی کشید.
اتفاقی که نباید، افتاده بود!
لباساشو از تنش خارج کرد و وارد حموم شد..توی آب داغ دراز کشید و چشماش خمار شدن..بلاخره درد کشندش تموم شده بود ولی هنوز اول داستان بود!
معلوم نبود چه چیزای دیگه ای باید تجربه کنه که از عاشق شدن پشیمون شه.. فقط امیدوار بود ته این داستان غم انگیز نباشه و ضربه ای به امگا کوچولوش وارد نشه.
بعد از چند دقیقه از وان خارج شد و با بدن نیمه خیس به اتاق برگشت..لباس پوشید و مثل همیشه مرتب و جذاب از اتاق خارج شد تا از وضعیت انجلش خبردار بشه.

.
.
.

جنی فکر می‌کرد چان و سونگمین برگشتن خونه و تهیونگ فکر می‌کرد اون دو نفر هنوز مشغول جست و جو ان ولی هیچکس خبر نداشت اون دوتا، فارغ ز غوغای جهان تصمیم به سفر دو نفره ای کرده بودن که هیچکس ازش خبر نداشت.
کمی دیگه به مقصد میرسیدن و سونگمین خوشحال از اولین سفر دوتایی شون و چان خسته از راه طولانی مدت.

×وقتی ذوق زده میشی خیلی کیوت میشی سونگمینی

×توهم وقتی اعصاب نداری خیلی هات میشی چان شی

چان پوزخندی زد و چونه پاپی کوچولوش رو سمت خودش کشید و لباشو رو لبای خیسش کوبید.
کالسکه تکون شدیدی خورد و چان تقریبا روی زمین پرت شد و سونگمین هم بلند زد زیر خنده.

×به من میخندی؟ نشونت میدم..بزار برسیم!

سونگمین بازم ریز خندید و لبخند محوی هم روی لبای چان آشکار شد..بلاخره بعد از مسافت طولانی رسیدن و از کالسکه پیاده شدن.

×به ایرلند خوش اومدی پاپی وحشی

𝙑𝘼𝙇𝙐𝘼𝘽𝙇𝙀 𝙊𝙈𝙀𝙂𝘼†Where stories live. Discover now