𝙋𝙖𝙧𝙩 𝟑†

1.7K 402 112
                                    


+هیونجین؟

صورت نگرانش و چشماش که نمیدونستن به کجا نگاه کنند رو دید و دستشو گرفت.

+بهوش اومدی؟

با لبای خشک زمزمه کرد:

_آب..میخوام

+الان میارم

لیوان رو به دستش داد و الفا اونو سر کشید.
با سرگیجه سر جاش نشست و صدای امگا رو شنید:

+میگم..بیماری خاصی داری؟

_نه

+پس چرا سرت گیج میره و حتی دیشب بیهوش شدی؟

لحظه ای سکوت کرد و بعد به دروغ گفت:

_فکر میکنم چند روزه درست حسابی غذا نخوردم

+هیونجین شی..شما باید درست غذا بخورین وگرنه من دیگه باهاتون حرف نمیزنم

_باشه حالا تو رسمی هم صحبت نکنی من به حرفت گوش می‌کنم عسلی

خنده ای کرد که چشماش هلال شکل شدن و قلب هیونجین براش ضعف کرد.
اون حق نداشت این احساسات رو تجربه کنه..خصوصا که برای کار مهمی اومده بود اینجا و هیچی شوخی بردار نبود.
پس نباید بخاطر لبخند های زیباش یا معصومیت و پاکیش احساسات ناشناخته ای رو تجربه کنه.

_نظرت چیه هر روز صبح همدیگه رو توی مغازه ببینیم؟

+من که دوسش دارم

_من بیشتر دوسش دارم عزیزم

بازم گونه هاش قرمز شدن و این دفعه هیونجین نتونست دووم بیاره و لپ نرمش رو کشید.
پوستش زیر انگشت های کشیده هیونجین داغ شد و قلبش داغ تر.

+میتونیم شام رو باهم بخوریم؟

_حتما

با ذوق مشغول آماده کردن میز کوچیک دو نفره کنار دیوار شد و هیونجین با کنجکاوی سمت میز مطالعه تقریبا بزرگش رفت.

_میتونم به کتاب هات یک نگاهی بندازم؟

+آره اره..راحت باش

کتشو روی صندلی انداخت و آستین لباس هاشو زد بالا.
به جز اون دفتر قهوه ای رنگ باید چیزای دیگه ای هم وجود می‌داشت که سلطنتی بودن فلیکس رو تأیید کنه.
گل های خشک شده زیادی همراه ریسه های نازک اونجا وجود داشت و هیونجین اعصابش از این همه شلوغی میزش بهم ریخته بود.
بدون تولید کردن صدایی یکی از کشو هارو باز کرد ولی جز قیچی و روبان های رنگارنگ چیزی نبود.
کشو بعدی هم پر از مداد و برگه های کوچیک بود..با ناامیدی کشو آخر هم باز کرد ولی بازم چیزی نبود.
دفتر قهوه ای رنگش رو برداشت و بازش کرد.
نمیتونست خط امگارو بخونه و تنها چیزی که نظرش رو جلب کرد، اسم تهیونگ و جنی روی اولین صفحه دفتر بود و یک عکس خیلی قدیمی از خانواده سه نفرشون.
با صدای فلیکس که به شام دعوتش می‌کرد دفتر رو سر جاش برگردوند و بهش ملحق شد.

𝙑𝘼𝙇𝙐𝘼𝘽𝙇𝙀 𝙊𝙈𝙀𝙂𝘼†Donde viven las historias. Descúbrelo ahora