𝙋𝙖𝙧𝙩 𝟏†

2.8K 474 152
                                    


+ممنون

با لمس کردن پاکت قهوه ای رنگ اونو برداشت و با لبخند کوچیکی از مغازه خارج شد.
مثل همیشه به آرومی و تقریبا چسبیده به دیوار قدم برداشت.
با شنیدن صدای اسب ها که نزدیک میشدن لحظه ای ایستاد و از ترس آب دهنشو قورت داد.
خیلی عجیب از اسب ها می‌ترسید و تصورشون توی ذهنش خیلی ترسناک بود.
با دور شدن اسب ها نفس عمیقی کشید و یهو به شخصی برخورد کرد.

×حواست کجاس؟

+من عذر میخوام..

زن عصبانی از خاکی شدن لباس گرون قیمتش بلند شد و با دیدن دست کوچیک پسرک نابینا که دنبال پاکت قهوه ای رنگ بود، نیشخند شیطانی زد و با کفش پاشنه بلند زرشکی رنگش پاکت و تمام محتویات داخلش رو له کرد.

×بخشیدمت

امگا 20 ساله با فهمیدن له شدن کوکی های مورد علاقش بغض کرده بلند شد و سعی کرد هرچی زودتر خودشو به خونش برسونه.
مثل اینکه فراموش کرده بود انسان ها از همه ترسناک تر و بی رحم ترن!

.
.
.

بعد از رسیدگی به گل های رنگارنگش، دفتر قدیمی و سنگینش که از طرف پدرش بهش هدیه داده شده بود رو باز کرد و مشغول نوشتن شد.
درسته..خیلی زیاد عاشق نوشتن بود و اینطوری سرش رو گرم می‌کرد.
اون یک امگا خاص بود که به راحتی میتونست بنویسه و بخونه..اون یک امگا معمولی نبود!
البته که خودش هیچوقت خبر نداشت و فکر می‌کرد یک امگا ضعیف و سادس که در برابر زورگویی های بقیه سکوت کنه.
اون توانایی داشت که توسط فلاروس، قوی ترین و قدیمی ترین اهریمن، 20 سال پیش ازش گرفته شده بود و بازم خودش خبر نداشت.
اون همیشه فکر می‌کرد نابینا بدنیا اومده ولی داستان یک چیز دیگه بود.
هیچوقت نفهمید چرا 5 سال پیش خانوادش رهاش کردن و اون امگا مهربون مجبور بود تک و تنها از خودش بربیاد.

.
.
.

از چهره جدیدش و موهای بلندش خیلی راضی بود و حس می‌کرد زیادی جذاب و خیره کننده شده.
قد بلند و اندام کشید و ورزیدش و موهای بلندش که تا پایین تر از شونه هاش میرسیدن میتونست هر دختری رو به خودش جذب کنه.
البته هیونجین ترجیح میداد پسر ها جذبش بشن تا دختر های رو مخ و آویزون.
امروز اولین روزش توی پاریس بود و بعد مدت ها اومده بود تا بلاخره توی شهری که دوست داره زندگی کنه.
کت قهوه ای رنگش رو پوشید و در حالی که از پله های هتل پایین میرفت، ساعت گرون قیمتش رو به دستش بست.
قدم زدن کنار آدما عجیب بود و حس تازه ای براش داشت.
داخل مغازه کوچیکی شد و فورا بوی نون تازه و شیرینی به مشامش خورد..با صدای آرومی سفارشاتش رو ثبت کرد و منتظر موند تا آماده بشن.
با صدای زنگوله بالای در که نشون از ورور فرد جدیدی میداد، سرشو آورد بالا و از دیدن صورت نورانیش ناخودآگاه چشماشو بست.
اون پسر یک چیز عجیب درونش داشت که باعث می‌شد انرژیش تحلیل بره.!
موهای بور و صورت کک و مکیش و چشمای عسلی رنگش خیلی زیبا بودن و در عین ترسناک برای هیونجین.

𝙑𝘼𝙇𝙐𝘼𝘽𝙇𝙀 𝙊𝙈𝙀𝙂𝘼†Donde viven las historias. Descúbrelo ahora