𝙋𝙖𝙧𝙩 𝟒†

1.7K 362 142
                                    

بی دلیل یک هفته تمام حالش گرفته شده بود و حتی درست حسابی غذا نخورده بود.!
البته همچین بی دلیل هم نبود..بیشتر غیر منطقی بود!
ولی فلیکس کی منطقی بود؟ اون همیشه احساسی بود و این احساساتش همیشه بهش ضربه میزدن.!
همش توی تختش افتاده بود و از گرسنگی سرش تیر می‌کشید..زیر شکمش درد میکرد و دلش نمی‌خواست الان  هیتش رو تجربه کنه.
نه الان که اصلا حالش خوب نیست!
با ناله روی تخت چرخید و پتو رو زد کنار تا گرمای بدنش از این بیشتر نشه..شلوارش داشت آزارش میداد، پس از تنش خارجش کرد و تنها تیشرتش رو توی تنش نگه داشت.
صدای کوبیده شدن در به طرز وحشیانه ای ترس به تنش انداخت و با پاهای لرزون در رو باز کرد.

_فلیکس باید از اینجا بریم

+هیونجین شی؟

شنیدن صدای هیونجین جوری آرومش کرد که دردشو برای لحظه ای فراموش کرد..اما نگاه الفا روی پاهای لخت   و تن و موهای خیس امگا میچرخید.!
از بوی شدید وانیلی که توی خونه پیچیده بود، حدس اینکه توی دوران هیتش به سر میبره، خیلی سخت نبود.!
در رو بست و سعی کرد قانعش کنه.

_باید از اینجا برای مدتی بریم..اهریمن ها وارد شهر شدن و این برای تو خیلی زیاد خطرناکه..من یک الفام..شاید بتونم از خودم محافظت کنم..ولی تو یک امگایی..و جفت هم نداری فلیکس..! باید هر چه زودتر از اینجا خارج بشیم

+از چی حرف میزنی هیونجین شی؟

لحظه ای شوک بهش وارد شد که چطور همچین حرفی میزنه..مگه اون نمیدونست همچین آدمایی..نه بهتره بگم همچین شیطان هایی وجود داشتن؟

_فلیکس تو نمیدونستی اهریمن ها وجود دارن؟

+نه..این اولین باره که همچین چیزی میشنوم

دستش که در حال جمع کردن وسایل ضروری فلیکس بود مشت شد و دندوناش از عصبانیت روی همدیگه فشرده شدن..فلیکس نباید انقدر ساده می‌بود!

_بعدا برات توضیح میدم..ولی الان باید بریم..کالسکه منتظرمونه

فلیکس با بی حالی در تلاش بود شلوارشو پیدا کنه که هیونجین پیش قدم شد و شلوارشو جلوی پاهای سفیدش گرفت.
امگا با خجالت و کمی درد پای راستشو بلند کرد و داخل شلوار کرد و همین کارو با پای چپش هم انجام داد.
الفا از بوی شدید وانیل داخل کلبه داشت روانی میشد و کم مونده بود کنترلشو از دست بده!
دست فلیکس رو گرفت و در حالی که چند تا کیف تقریبا بزرگ دستش بود، سمت کالسکه مشکی رنگ حرکت کرد.

.
.
.

وقتی رسیدن که شب شده بود و فلیکس فقط می‌خواست خودشو تو اتاق حبس کنه.
نمیدونست کجا رفتن و فقط نیاز داشت تنها باشه.
هیونجین با دیدن دونه های عرق روی صورت کوچولوش و پاهای سستش، بغلش کرد و نفهمید قلب اون پسرک چطور به تب و تاب افتاد.!
از پله ها بالا رفت و در اتاق رو باز کرد و فلیکس رو روی تخت سفید رنگ گذاشت.

𝙑𝘼𝙇𝙐𝘼𝘽𝙇𝙀 𝙊𝙈𝙀𝙂𝘼†Où les histoires vivent. Découvrez maintenant