𝙋𝙖𝙧𝙩 𝟐𝟖 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙†

1.8K 278 252
                                    

دو هفته از اون روز لعنتی رد شده بود و حال امگا خوب شده بود. آلفا که منتظر این لحظه بود، با کشیدن دست کوچیک و نرم امگاش، اونو از خونه خارج کرد و سوار کالسکه شدن. بی توجه به غرغر های فلیکس، به راه ادامه داد و بلاخره به خونه قدیمی فلیکس رسیدن.
امگا با اشک سرشار از شوق به خونه قدیمیش چشم دوخته بود و محکم تر دست هیونجین رو فشرد.
خیلی زیاد دلتنگ خونه اش شده بود.
حالا میتونست اطراف خونه، تمام درخت ها و دشت زیبا و حتی داخل خونه اش رو ببینه.
با چشمای اشکی به وسایل خاک خوردش خیره شد و بعد چشمش به دفتر سلطنتی افتاد که تهیونگ بهش هدیه داده بود. با باز کردن دفتر، عکس خانوادگیشون نمایان شد و بیشتر بغض کرد. هنوز موفق نشده بود مادرش رو ببینه و هرموقع از تهیونگ سوال می‌کرد که جنی کجاس، میپچوندش و این بیشتر نگرانش می‌کرد که نکنه اتفاق بدی برای مادرش افتاده.!
دست گرم پسر بزرگتر روی دستش نشست و از پشت بغلش کرد.

_اوردمت اینجا تا یک مسئله بزرگ رو بهت بگم..حس میکردم اینجا راحت تری..اول از همه میخوام بگم که من همیشه پیشتم عسلی من..هر اتفاقی بیوفته..من بازم کنارتم..تا ابد مواظبتم و دوست خواهم داشت..

+حس بدی دارم..حرفات آرامش قبل از طوفانه..بهم بگو.. چیشده هیونجین؟

_مادرت مرده فلیکس..!

.
.
.

5 سال بعد

پنج سال از اون روزی که هیونجین حقیقت رو به فلیکس گفته بود می‌گذشت. هنوزم اون روز براش یکی از دردناک ترین روز های زندگیش بود. وقتی فهمید مادرش توسط عشقش مرده نتونست تحمل کنه و بازم میخواست از عشق عزیزش فاصله بگیره ولی حیف که بازم نتونست. انگار که اول و آخر روح و جسمش به اون پسر گره خورده بود. مدتی طول کشید که با این اتفاق دردناک کنار بیاد و فرصت دوباره ای به هیونجین بده و اون اهریمن زیبا، زیادی خوب بود. همونطور که بهش قول داده بود تو همه سختی ها تنهاش نزاشته بود و تمام غر ها و حرفای تیکه دار امگاش رو گوش داده بود و فقط سکوت کرده بود. انقدر صبوری کرده بود که دیگه فلیکس هیچی نمیتونست بهش بگه. هیونجین یکی یکی داشت پله ها رو بالا می‌رفت و هر لحظه فلیکس رو مطمئن تر از انتخابش می‌کرد.
اون یک اتفاق لعنتی بود و تموم شده بود پس پسر باید باهاش کنار میومد!
اون روز های نحس هم تموم شدن و روز های خوبشون دوباره شروع شدن. دوباره صدای خنده های عسلی امگاش به گوش می‌رسید و تنها زمانی اخم روی چهره نازش می‌نشست که بچه بدنیا اومدش گریه میکرد.
خب وضعیت افتضاحی بود.
همشون توی بچه داری داغون بودن و نبود جنی و ایو بدجوری حس میشد.
به هر سختی بود پنج سال رد شد و 'هیونلیکس' دختر زیباشون که شباهت خیلی زیادی به هیونجین داشت، بزرگ شد و حالا 5 سال بیشتر نداشت.
مثل همیشه کنار رودخونه رفته بودن و تهیونگ با نوه عزیزش بازی می‌کرد و هیونجین و فلیکس هم زیر درخت از تنهایی لذت میبردن.
خب..بیاین راجب اون دوتا کفتر عاشق بگیم که همیشه توی دنیای خودشونن و حالا هم فارغ از جهان در حال دویدن توی دشت خنک بودن.
تن هم طبق معمول مشغول درست کردن ناهار برای دختر رئیسش بود. هی..فکر نکنید هیونجین رو بخشیده بود! اون تا عمر داشت قرار نبود هیونجین رو ببخشه..البته هممون میدونیم تن چقدر مهربونه')
اصلا بیخیال اینا..هرچی که بود اون عاشق هیونلیکس بود.
بعد تفریح کوتاهی که داشتن برگشتن خونه و تازه داشتن وسایل شام رو آماده میکردن که زنگ در به صدا در اومد و دختر پنج سالشون رفت و در رو باز کرد.
جنی با ذوق نگاهی به خونه بزرگ کرد و با دیدن قاتلی که نتونسته بود بکشتش، لبخندی زد.
هیونجین با شوک به جنی خیره شده بود و نمی‌دونست چیکار کنه. بگه تو چطور زنده ای؟ یا خوشحالم که زنده ای؟ اما تنها چیزی که از دهنش خارج شد اسم زن بود.

𝙑𝘼𝙇𝙐𝘼𝘽𝙇𝙀 𝙊𝙈𝙀𝙂𝘼†Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang