part 3

461 126 36
                                    


______________________________________
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود و هوا ابری بود .
کوک و جکسون و بقیه گارسون ها روز خیلی سختی رو پشت سر گذاشته بودن و الان با خستگی مشغوله آماده شدن برای رفتن به خونه هاشون بودن .

کوک به شدت فکرش درگیره نگاه های عجیب و غریبه مهمونای ویژه امشبشون بود..به راحتی میشد حس ترحم ، خشم، و خباثت رو ازنگاهاشون خوند..

با دستی که روی شونه ش نشست از افکارش دست کشید و به پشت چرخید
"هی کوک ،دیر وقته من میرسونمت "
جکسون با خمیازه زمزمه کرد و گردن خشکش رو مالید.
"ممنون جکسون،نمیخوام از مسیر اصلیت دور بشی ، با اتوبوس میرم .ایستگاه هشتم شبانه روزه"
"خیلی خب پس مراقبه خودت باش "

کوک با درموندگی سری تکون داد و از بار خارج شد .
صدای رعد و برق و بوی خاک نم خورده خبراز بارون شدیدی که قرار بود بباره میداد.

بعد از یک ساعت انتظار، اتوبوس رسید و کوک با عجله سوار شد غیر از خودش ، هیچکس تو اتوبوس نبود .هندزفری رو روی گوشاش تنظیم کرد و با پلی کردن آهنگه مورد علاقش نفس عمیقی کشید و چشماشو آروم بست
نم نمای بارون شدت گرفتن و کوک به بیرون پنجره خیره شد .
از بچگی عاشقه صدای بارون بود..حس کردن  قطره های لطیف بارون که روی صورت و دستاش فرود می اومدن برای کوک بهترین حسه دنیا بود اما الان.

با ایستادن اتوبوس فهمید که به مقصدش رسیده.
آروم کلید انداخت و وارده خونه کوچیکشون شد .خونه ای که  چوبی بود و دکور گرم و زیبایی داشت .مکان امن کوک همینجا بود،تو همین خونه کناره خانوادش!!

با خاموش بودن برق اتاق ها  فهمید که همه خوابن ، پس بی سر و صدا وارد اتاق خودش شد ودر رو بست .
جلوی آیینه توالت ایستاد و مشغول مسواک زدن و شستن صورتش شد
روز سختی داشت اما خب متفاوت بود.
دیدن اون مرد زیبا و فریبنده ..نگاه های خیره ای که بینشون رد و بدل میشد و همینطور همراه های عجیب اون مرد ، همه ی اینا حکم روزی متفاوت تر از روز های دیگه رو برای کوک داشتن..

با خستگی خودش رو روی تخت خواب نرم و گرمش انداخت و بدون هیچ فکر اضافه ق دیگه ای آروم چشم هاشو بست ..
.................................................................................
"همه ی اطلاعاته پسری که تو کلاب اون پیرمرد خرفت کار میکنه رو میخوام ،درست تر بگم..زیر و روی زندگیش فردا روی میز من آماده باشه مین هوو...متوجه شدی؟؟؟" تهیونگ با تاکیید پرسید.
+بله قربان نگران نباشید
"میتونی بری"
تهیونگ همزمان با نوشیدن قهوش زمزمه کرد و به فکر فرو رفت
باید از کجا شروع میکرد ؟!

چطور میتونست زودتر شرط لی رو تموم کنه و اون پسر..باید باهاش چیکار میکرد؟؟باید خیلی مراقب بود نباید اون پسر بویی از چیزی ببره..نمیخواست یه بچه خرگوش مشکلی براش ایجاد کنه..

call me by your nameOnde histórias criam vida. Descubra agora