Chapter 3: TAEHYUNG

540 73 8
                                    

وقتی برای اولین بار وارد سالن تمرین شدم، به نظرم مثل یه آهوی ترسیده بود.
چشمهای درشت و مشکی رنگش گشاد شده بود و بدون اینکه پلک بزنه، زیر چشمی بهم نگاه میکرد.
خیلی ساکت توی یه گوشه از سالن ایستاده بود و به عبارتی خودش رو پشت بقیه اعضای گروه مخفی کرده بود.
حضورش توس سالن درست مثل ارواح بود و هیچ تلاشی هم نمیکرد که خودش رو بیشتر نشون بده.
فقط وقتی که کسی باهاش حرف میزد به حرف میومد یا فقط وقتی که کسی بهش لبخند میزد، به صورتش حرکت میداد و طرح لبخند رو روی صورتش مینداخت.

شاید به خاطر متفاوت بودنش بود که از بین همه ی پسرهایی که حالا قرار بود بخشی از زندگی من باشن، به جونگکوک علاقه ی بیشتری داشتم و همین باعث شده بود تا ناخودآگاه هر حرکتی که انجام میده و هر کاری که میکنه رو
دنبال کنم و همیشه حواسم بهش باشه.

وقتی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم و حتی تا مدت های خیلی بعد تر، به طور عادی فقط در حد چند کلمه با من صحبت میکرد و فقط زمانی که درمورد طراحی موزیکها سردرگم میشد و نمیدونست باید چیکار بکنه، برای سوال پرسیدن سراغم میومد.

درست مثل بقیه خیلی زیاد تمرین میکرد و تا زمانی که صددرصد به خودش اطمینان پیدا نمیکرد، هیچ استراحتی به خودش نمیداد و به همین خاطر بود که معمولاً اون آخرین کسی بود که استودیو رو ترک میکرد.
به نظرم اون یه آدم به شدت کمال گراست ولی چیزی که همیشه باعث تعجبم میشه اینه که قدرت قاطعیتی که توی انجام تمریناتش داره دقیقاً نقطه ی مقابل ترسو و ساکت بودنش قرار داره.

توی خونه همیشه بدون هیچ سر و صدایی توی پختن شام به بقیه کمک میکنه و تا وقتی دور میز شام نشستیم در حد چند جمله با بقیه حرف میزنه و بعد از تموم شدن غذا خیلی آروم و بدون هیچ جلب توجهی به اتاقش (یا بهتره بگم اتاقمون) پناه میبره و مشغول بازی با کامپیوترش میشه.

هنوز مطمئن نبودم که این رفتارش بخاطر این بود که اون یه درونگراعه و توی دنیای خودش راحت تره یا فقط خیلی ترسو و خجالتیه و با ما احساس راحتی نداره؟!

ولی در هر صورت من میخوام اون رو از این پیله ای که برای خودش ساخته، بیرون بیارم.

*****

به تدریج شروع به وقت گذرونی باهاش کردم و بخشی زیادی از این وقت گذرونی توی بازی کامپیوتری خلاصه شده بود.
با وجود اینکه توی بازی های کامپیوتری تجربه داشتم و تقریباً خوب بازی میکردم اما باز هم در حد جونگکوک که خیلی حرفه ای بازی میکرد، خوب نبودم.

وقتی که شروع به بازی میکردیم به طرز غیر منتظره‌ای تبدیل به یه آدم هیجان زده و پر سر و صدا میشد و درست مثل خورشید درخشان و پر نور میشد.
خب من واقعاً انتظار این همه انرژی رو از طرفش نداشتم و همین باعث میشد که اکثر اوقات بیشتر از اینکه حواسم به مانیتور باشه، به چهره اش خیره بشم و تعجبی هم نداشت که بیشتر بازی ها رو میباختم.

به طور ناگهانی موس رو با شتاب روی میز پرت کرد و با لحن حرصی گفت:

"ببین ته، بازم باختیم!"

به طور عصبی به بینیش چین داده بود و دستش رو با کلافگی توی موهای مشکیش میکشید.
چند لحظه بعد نگاهش رو به سمت من داد اما وقتی نگاه خیره ام رو روی خودش دید، به سرعت تلاش کرد که دوباره توی پیله ی همیشگیش فرو بره.

دستش رو روی صورتش کشید و سعی کرد تا اگه چیزی باعث نگاه خیره من به خودش شده رو از روی صورتش پاک کنه اما وقتی باز هم نگاه من تغییری نکرد، گفت:

"چرا اینجوری نگاه میکنی؟"

با وجود اینکه با نگاه سوالی شده اش به من نگاه میکرد اما صورتش هنوز هم از هیجان می درخشید و گونه هاش کمی سرخ شده بود، لبخند نصف و نیمه ای روی لبهاش نقش بسته بود و چشمهای درشتِ به رنگ شبش برق میزد.

به طرز شگفت آوری، میل شدیدی داشتم که گونه اش رو نوازش کنم.
این پسر باعث میشد احساسات مختلفی رو توی خودم حس کنم، درست مثل الان که حس میکنم اون شکننده ترین و آسیب پذیرترین چیزیه که توی دنیا وجود داره و باید ازش مراقبت کنم.
تا قبل از دیدن اون هرگز چنین احساسی رو نداشتم اما به هر حال باید خودم و احساساتم رو کنترل کنم، البته اگه بتونم.

چیزی توی وجود جونگکوک وجود داشت که باعث شده بود، به بخش هایی از وجودم پی ببرم که قبلاً هرگز از وجودشون اطلاعی نداشتم.

با وجود اینکه میخواستم گونه اش رو لمس کنم اما خواسته ام رو سرکوب کردم و جهت دستم تغییر دادم و تنها چند ضربه ی آروم به شونه اش زدم و در همین حین که تلاش میکردم تا احساساتم رو پنهان کنم، گفتم:

"عاااااا ... هیچی، چیزی نیست. بابت باختی که داشتیم متاسفم، حواسم پرت شده بود!"

آب دهنم رو قورت دادم و به طرز ناشیانه ای نگاهم رو دوباره به مانیتور دوختم.

اما خیلی ناگهانی، حس کردم که دیگه علاقه ای به ادامه ی بازی توی اون لحظه ندارم.

وایسادم و گفتم:

"هِی، میخوام برم یکم خوراکی بگیرم. چیزی میخوای؟"

وقتی سرش رو تکون داد و توی سکوت بهم خیره شد، بالاخره به پاهام حرکت دادم.

حقیقت اینه که به طرز غیر قابل توصیفی به این روی جونگکوک جذب شدم.
هیجان و گرمایی که داره، اشتیاق و علاقه ای که از خودش میده، لبهاش ...
قطعاً من هیچوقت توی زندگی "واقعی" این روی جونگکوک رو ندیده بودم.
اگه این روی جونگکوک شخصیت و خودِ واقعیشه پس چرا سعی میکنه خودش رو مخفی کنه؟

___________________________________

🔴پایان چپتر سوم🔴

خب بالاخره بعد از یه مدت خیلییییی طولانی تونستم یه چپتر دیگه رو ترجمه کنم :)

بابت اینکه زمان مشخصی برای آپ کردن ندارم واقعاً متاسفم اما باور کنید که برای این اتفاق یه دلیل خیلی محکم وجود داره :")
من بالاخره موفق شدم که غول کنکور رو پشت سر بذارم و الان یه ترم اولیِ بدبختم😭
و اصلا دانشگاه اونجوری که بقیه تعریف میکردن نبود و بدبختی هایی که داره از مدرسه هم بیشتره😭

پس لطفاً خیلی خیلی کوچولو تحملتون رو برای آپ شدن فیکشن بالا ببرید :))

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید❤

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now