Chapter 10: JUNGKOOK

366 47 6
                                    

وقتی میخواستم از حمام بیرون بیام، صدایی که از اتاقمون میومد متوقفم کرد.
گوشم رو به در چسبوندم و صدای ناله آرومی رو شنیدم.
کاملاً مشخص بود که صدای این ناله از روی لذت بود.

با وجود اینکه به تازگی کام شده بودم اما با شنیدن این ناله، تپشی رو توی دیکم حس کردم.
تهیونگی که داره خود ارضایی میکنه، تصوری بود که مطمئناً به این زودی از ذهنم پاک نمیشد...
تصوراتم پر و بال گرفت و اون رو تصور کردم که چشمهاش از لذت زیاد به عقب برگشته و گردنش رو با دستم چوک کردم.
تصور کردم که چشمهای زیباش خمار شده و لبهای شیرینش نیمه باز مونده و زبون صورتیش رو هر چند مدت روی لبهاش میکشه.
گوشه لبهاش رو به دهن میکشم و لیسش میزنم.

از ناله کردن زیاد به نفس نفس افتاده و بخاطر اینکه به سختی به فاکش میدم صدای بم و عمیقش، بم تر به گوشم میرسه.

از این تصورات، ناله بلندی رو درونم آزاد کردم.
این وضعیت به خوبی نشون میداد که اون از کاری که باهاش کرده بودم، خبر داره و همین باعث سرخ شدنم شد.
با وجود اینکه خجالت وجودم رو پر کرده بود اما گوشه‌ای از وجودم بخاطر اینکه ته بخاطر من به این حال دچار شده بود و خودارضایی میکرد، احساس لذت میکرد.
چون حالا فهمیده بودم که اون هم از لمسهای من لذت میبره.

بعد از اینکه ناله‌ی بلندی برای به کام رسیدنش سر داد، چند لحظه صبر کردم تا به حالت نرمال برگرده.
سرفه‌ی محکمی کردم و وارد اتاقمون شدم.

بهش نگاه انداختم و دیدم که روی شکمش خوابیده و هاله صورتی رنگی روی گونه‌هاش نشسته که باعث درخشش صورتش شده بود.
با وجود موهای بهم ریخته و پیژامه چروک شده‌اش، هنوز هم اینقدر سکسی به نظر میرسید که دلم میخواست همون لحظه روی بدنش خیمه بزنم.
ته خودش رو به خواب زده بود و منم تصمیم گرفتم که هیچ سر و صدایی نکنم و بهش اجازه بدم که به وانمود کردنش ادامه بده و خودش رو ازم پنهان کنه.
به هر حال هر دومون به زمان احتیاج داشتیم.

بعد از برداشتن لباسهام، مثل یک دزدِ شکست خورده که هیچی نصیبش نشده از اتاقمون بیرون رفتم.

*****

آماده میشدیم که برای دیدن طرفدارهامون روی صحنه بریم.
امروز یه فن ساین در پیش داشتیم که تعداد کمی از طرفدارها میتونستن بیان و از نزدیک ما رو ببینن و کمی باهامون حرف بزنن و در نهایت ازمون امضا بگیرن.

نمیتونستم چشمهام رو از روی ته بردارم چون اون مثل همیشه توی انتخاب لباس دقت به خرج داده بود و محشر به نظر میرسید.

یک کت و شلوار مشکی به همراه یک تاپ ساده یقه مشکی پوشیده بود و گردن سفیدش فقط با یک گردنبند مروارید پوشونده شده بود.
موهای تیره رنگش روی چشمهاش ریخته بود و رژ زرشکی رنگی که روی لبهاش کشیده بود، باعث برجسته‌تر شدن لبهاش شده بود.

هرگز مردی رو ندیده بودم که گردنبند مروارید بندازه.
یا بهتر بگم هرگز مردی رو ندیده بودم که گردنبند مروارید بندازه و هات به نظر برسه.
به هر حال مردهای زیادی وجود نداشتن که در عین زیبایی و خوشتیپ بودن، هات هم به نظر برسن.
تمام بدنِ اثر هنری که مقابلم بود فقط کلمه سکسی رو بهم یادآوری میکرد و بدنم به طرز عجیبی در حال واکنش نشون دادن بهش بود.

توی یک اتاق در پشت صحنه بودیم که انگار بالاخره نگاه خیره و خمار شده‌ام رو حس کرد و از جلوی آیینه ای که رو به روش وایساده بود، دل کند و به سمت من اومد.
خیره به هر کدوم از قدمهاش بودم و قلبم با هر قدم لرزش عحیبی رو تجربه میکرد.

وقتی بهم رسید، لبخند گرمی روی لبهای زیباش نقش بست.
هیچکدوم حرفی نمیزدیم، در واقع نیازی به حرف زدن نداشتیم.
ما فقط از اینکه کنار همدیگه بودیم، احساس خوشحالی میکردیم.

برای اینکه بتونیم لمسهای فیزیکی داشته باشیم، به طور هماهنگ دستهامون رو برای لمس اکسسوریهای همدیگه بالا آوردیم.

پیراهن مشکی دکمه داری که به همراه یک شال پارچه‌ای راه راه سفید و مشکی دور گردنم پیچیده بودم؛ باعث میشد که کنار ظرافت و زیبایی تهیونگ، خیلی قدیمی و زمخت به نظر برسم.
به چشمهام خیره شد و دستش رو دورِ شالم که مثلِ یک افسار به نظر میرسید، پیچید و من رو به آرومی سمت خودش کشید.
چشمهای تیره‌اش مثل یه حوضِ عمیق شده بود و لبخند مبهمی هم روی لبهاش بود.

بالاخره به انگشتهام که تا اون لحظه روی هوا معلق بودن، حرکت دادم و به آرومی روی گردنبند مرواریدش که مثل یه رنگین کمون میدرخشید، گذاشتم و بریده بریده گفتم:

"به طور... غیر قابل باوری... بهت میاد... خیلی زیبا شدی..."

انگشتهام از روی گردنبندش سُر خوردن و روی استخوان ترقوه‌اش نشست و کمی نوازشش کردم.
دیگه مطمئن نبودم که چه حسی توی چشمهاش وجود داره یا چشمهای خودم داره به چه حسی رو بهش القا میکنه؛ فقط اتصالی که بین چشمهامون بود رو محکم نگه داشتم.
لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بود و چشمهاش تیره‌تر شده بود.
مدت زیادی رو با همون حالت بهم نگاه کرد و بعد به سرعت فرار کرد.
واقعاً دوباره یه هاله صورتی روی گونه‌هاش نشسته بود؟

احساس میکردم تمام گرمای وجودم توی یه نقطه نزدیک به کمرم جمع شده.
سریع انگشتهام رو که تا چند لحظه قبل مشغول لمس پوست گرمش بود رو پایین آوردم و دوباره با نگاه خیره‌ام بهش زل زدم.

بالاخره وقتش رسیده بود که برای دیدن طرفدارها روی صحنه بریم اما تنها چیزی که فکرم رو پر کرده بود، تهیونگ با لپهای خجالتی و سرخ شده‌اش بود.

__________________________________

🔴پایان چپتر یازدهم🔴

آره دیگه... بالاخره همیشه وقتی یه نفر از یه نفر دیگه خوشش میاد، نسبت بهش تنش و کشش پیدا میکنه و قطعاً کوکو و ته ته هم از این قضیه مستثنا نیستن 🤭

راستی شما به فیکشن هایی که هم چت استوری داره و هم متن علاقه دارید؟!

امیدوارم که دوستش داشته باشید❤

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now