Chapter 12: JUNGKOOK

363 47 5
                                    

روز طولانی رو در پیش داشتیم.
آخرین گروه طرفدارهامون هنوز هم با صبوری توی صف وایساده بودن تا بالاخره بیان و ما رو ببین.
اینکه میتونستیم رو در رو طرفدارهامون رو ببینیم خیلی حس خوبی داشت ولی این روند همیشه خیلی طولانی بود و باعث خستگی میشد.

نگاهم رو به سمت تهیونگ چرخوندم و دیدم که با خنده سعی میکنه تا با شکلکهای عجیبی که در میاره، سر به سر طرفدار کم سن و سالی که جلوش بود بذاره.
نگاه خیره کسی رو روی خودم حس کردم و مجبور شدم نگاهم رو از تهیونگ جدا کنم و به رو به روم بدم.

یک خانم جوان از ناکجا آباد جلوم ظاهر شده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد.
انگار اون من رو دیده بود که به تهیونگ نگاه میکردم و به طرز عجیبی لبخندش عمیق‌تر شده بود و چشمهاش برق میزد.
یک دفعه رنگ نگاهش تغییر کرد و با حالت جدی دو جعبه رو از روی پوستری که در حال امضا کردنش بودم رد کرد و گفت

"اینا برای تو و تهیونگه!"

دست از کارم کشیدم و با لبخند گفتم

"اوه، هی... خیلی ممنون."

دو جعبه که با کاغذ کادوی ابروبادی و ربان نقره‌ای رنگ تزیین شده بود رو به سمت خودم کشیدم و تعظیم کوتاهی کردم.
به سمت تهیونگ که انتهای میز بود اشاره کرد و بعد بهم نگاه کرد و گفت

"واقعاً خیلی مهمه که این جعبه ها رو وقتی کنار همدیگه‌اید، به طور همزمان باز کنید..."

صورتش به آرومی به سرخ تغییر رنگ داد و بعد از تعظیم هول زده‌ای که انجام داد، با لحن مستأصلی ادامه داد

"این هدیه‌ها از طرف همه‌ طرفدارهاتون که توی سئول زندگی میکنن، فرستاده شده...
ما یه گروه تشکیل دادیم و با همفکری همدیگه تصمیم گرفتیم که این هدایا رو بهتون بدیم"

به شدت احساساتی شده بود و چشمهاش از اشکهایی که پشت پلکش جمع شده برق میزد.
با لحن اطمینان بخشی بهش گفتم

"این هدیه ها خیلی قشنگه و از همتون ممنونم.
واقعاً ممنونم که امروز اینجا اومدی تا ما رو ببینی و باعث شدی حس فوق‌العاده‌ای از دیدنت داشته باشم.
بهت قول میدم به محض اینکه فن ساین تموم شد این هدیه‌ها رو همراه تهیونگ باز کنیم، خوبه؟"

در ادامه لبخند خرگوشی زدم چون همیشه اینطور به نظرم میرسید که این مدل خندیدنم باعث خوشحالی طرفدارها میشه.
برای اینکه حالش رو تغییر بدم، گفتم

"میخوای با گوشیت یه سلفی بگیرم یا چیزی رو برات امضا کنم؟"

به سرعت سرش رو تکون داد و برخلاف چشمهای اشکیش لبخند زد.
تلفنش رو بهم داد و نگاهش رو سمت تهیونگ داد که یک دفعه تهیونگ هم به سمتش نگاه کرد و ارتباط چشمی قوی رو با همدیگه برقرار کردن.
دوربینش رو تنظیم کردم و در حال سلفی گرفتن بودم که با فین فین خیلی آرومی گفت

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now