Chapter 20: TAEHYUNG/ NAMJOON

392 44 6
                                    

TAEHYUNG:

هفته‌هایی که از خوابگاهمون دور بودم سختترین هفته‌های زندگیم بود.

با وجود اینکه همراه خانواده‌ام به خونه برگشته بودم اما دلم جای دیگه‌ای بود.
چطور میتونستم "استراحت کنم" یا "خوش بگذرونم" وقتی که تموم وجودم نیاز به حضور جونگکوک و آغوشش دور تنم رو فریاد میزد؟

بدون وجودش نمیتونستم بخوابم...
بدون وجودش نمیتونستم غذا بخورم...
بدون وجودش احساس ترس میکردم.

جلوی تلویزیون میشینم بدون اینکه متوجه چیزی که ازش پخش میشه بشم. مدتی که از خیره شدنم به تلویزیون میگذره یونتان خودش رو توی بغلم جا میکنه و بدن پشمالو و گرمش رو بین دستهام جا میده. انگار حتی یونتان هم میدونست دلم شکسته و به یک آغوش گرم و پر آرامش نیاز دارم.

چهره اشک آلود جونگکوک تنها تصویری بود که بارها و بارها جلوی چشمهام ظاهر میشد و در نهایت اینقدر بخاطر حال بد جونگکوک گریه میکردم که از خستگی زیاد بیهوش میشدم.

گاهی اوقات روی بانوجی که توی باغ کوچیک پشت خونه بود دراز میکشیدم اما باغ خونه‌مون دیگه مثل قبل زیبا به نظر نمیومد، صدای پرنده‌ها هیجان زده‌ام نمیکرد و هیچ کدوم از گلهای توی باغ دیگه خوش عطر و بو نبودن.
به نظرم تک تک اجزای باغ حس مرگ رو بهم القا میکردن.

بانوجی که روی اون دراز میکشیدم تنها چیزی بود که آغوش جونگکوک رو برای من یادآوری میکرد. وقتهایی که نسیم ملایمی می‌وزید تصور میکردم این جونگکوکه که کنارم نفس میکشه و گاهی اوقات با فکر به جونگکوک بالشم رو به خودم فشار میدادم و فکر میکردم بدن جونگکوک رو بغل کردم.

فقط با همین شرایط بود که چند دقیقه کوتاه میخوابیدم و در نهایت با کابوسهایی که چندین هفته مهمون خوابهای من شده بودن از خواب میپریدم و قطره‌های عرق سرد رو روی بدنم حس میکردم.

*****

زنگ در به صدا دراومد و حتی حوصله اینکه از روی کاناپه بلند بشم تا در رو باز کنم نداشتم.
میدونستم که مادرم قطعاً به سمت در پرواز میکنه تا ببینه پشت در کیه. مادرم از اینکه به خونه برگشتم راضیه و این واقعا ناامیدکننده‌اس که از حال خوب مادرم حس خوبی ندارم.

صدای بلند و شاد مادرم به گوشم رسید

"تهیونگ عزیزم مهمون داری!"

توی این مدت مادرم خیلی تلاش میکرد که کمکم کنه و آرامشم رو برگردونه و من از اینکه کنارم بود واقعا ممنون بودم. قطعا اگه مادرم کنارم نمیبود آخرین امیدم برای زنده بودن رو هم از دست میدادم.

مدتی که گذشت نامجون رو توی درگاه اتاق پذیرایی دیدم. خسته و نگران به نظر میرسید. وحشت تموم وجودم رو گرفت و به سرعت به سمتش رفتم و سوالی که مثل خوره توی ذهنم بود رو پرسیدم:

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now