Chapter 19: NAMJOON

220 40 3
                                    

*** نکته مهم: این چپتر هم از دیدِ نامجونه، نه تهیونگ و جونگکوک ***

هوبی در حالی که رنگ ناامیدی توی صداش نشسته بود گفت:

"چند روزه که چیزی نخورده!...
فکر کنم باید بریم با کمپانی حرف بزنیم..."

کوچیکترین عضو گروهمون حالش خوب نبود و بقیه گروه هم تحت تاثیرش بودن.
یونگی و جین توی سکوت فقط به تکون دادن سرشون اکتفا میکردن. برای اولین بار بود که یونگی هیچ اظهار نظر بی‌پرده و رُکی نمیکرد و جین هم شوخی بابابزرگی نمیکرد.
اتاق توی سکوت غرق شده بود.

این بار با عصبانیت پاش رو روی زمین کوبید که پارکت‌های کف اتاق صدای خاصی رو منعکس نکردن.
با کلافگی گفت:

"حالا قرار چیکار کنیم؟!...
این شرایط داره دیوونه کننده میشه... محض رضای خدا چرا باید این دو تا بچه توی این دوران عاشق همدیگه میشدن؟"

نه به عنوان لیدر گروه بلکه از دیدِ یه دوست فکری که مدتی بود توی ذهنم چرخ میخورد رو به زبون آوردم

"هوومم... دیگه به درستی این اقدام کمپانی شک کردم...
دوری این دو نفر از همدیگه بیشتر از هر چیزی داره به گروه ٱسیب میزنه!"

آه عمیقی کشیدم و عینکم رو از روی صورتم برداشتم.
انگشت شست و اشاره‌ام رو روی تیغه بینیم فشار دادم.
بدنم بخاطر حس گناهی که مدتی بود باهام همراه بود و نگرانی که اخیرا بهش اضافه شده بود، سنگین بود.
با احساس گناه گفتم:

"فکر کنم که اونم... اونم ما رو مقصر تموم این قضایا میدونه!"

با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و توی فکرم ادامه دادم

«هر چند که اشتباه نمیکنه!»

*****

میخواستم به خودم یادآوری کنم که جونگکوک هنوز از دستمون نرفته و هنوز هم بخشی از گروهمونه.
آروم از راهرو رد شدم و به سمت اتاقش رفتم.
اینکه دیگه تهیونگ توی این اتاق نبود واقعاً حس عجیبی رو بهم منتقل میکرد.
حتی دقیقاً نمیدونستم که کمپانی به کجا منتقلش کرده ولی خیلی خوب میدونستم که قرار نیست دوباره به اینجا برگرده و توی یک اتاق با جونگکوک زندگی کنه.

هر چقدر بیشتر به افکارم اجازه پیشروی میدادم بیشتر غمگین میشدم.
چطور نفهمیدم که این دو نفر اینقدر به همدیگه وابسته‌ان؟
چطور گذاشتم همچنین اتفاقی براشون بیوفته؟
اصلا ممکن بود که من رو ببخشن؟

خم شدم و تلاش کردم تا از شکاف لای در ببینم مشغول انجام چه کاریه...
دیدمش که پشت میز نشسته و با کامپیوترش بازی میکنه.

نه...
بیشتر که دقت کردم فهمیدم فقط بیصدا جلوی کامپیوتر خاموشش نشسته و به صفحه سیاه مانیتور خیره شده.
چند دقیقه متوالی همونجا وایسادم و توی این مدت هیچ حرکتی به ماهیچه‌هاش نداد.
یعنی چند وقت قبل از اینکه ببینمش اینطوری جلوی کامپیوترش نشسته بود؟

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now