E18

243 41 4
                                    

سریع تر از چیزی که فکر میکرد خودش رو به خونه رسوند و سوییچ رو سمت نگهبان دم در پرت کرد و خیلی سریع سمت آسانسور رفت تا یه راست وارد پنت هاوسش بشه.
اصلا حوصله بحث و دعوا با هه جین رو نداشت و قطعا مجبور بود که این صداهایی که به گوشش رسیده رو یجوری ماسمالی کنه، چون میدونست گوشای تیز هه جین کار دستش میده.
بلافاصله بعد از باز شدن درهای آسانسور سمت خدمتکار برگشت و گفت: مرخصی، زودتر برو.
و خودش رو سمت اتاق بزرگ جیم رسوند و بعد از عوض کردن لباس هاش به اجبار شلوار ورزشیش رو پاش کرد و روی تردمیل رفت و دکمه استارتش رو فشرد.
چند دقیقه ای بود که حالت تردمیل رو از پیاده روی به دوییدن تغییر داده بود و خیسی پوستش بهش فهمونده بود نقشه اش به خوبی پیش رفته‌‌.
با باز شدن یهویی در اتاق و شنیدن صدای هه جین نیشخند ریزی زد.
-: جه هیون.. کجا بودی؟؟؟
هه جین با صدای نگرانی سمت جه هیون اومد و آب دهنش رو به زور قورت داد.
جه هیون دکمه استاپ تردمیل رو زد و با کمتر شدن سرعت تردمیل و ایستادنش، سمت هه جین برگشت و عرق روی پیشونیش رو با حوله کوچیکی که کنار دستگاه بود، خشک کرد.
- خونه بودم، گفتم که دارم ورزش میکنم!
هه جین جلوتر اومد و با نگاه مضطربی به سر تا پای جه هیون نگاه کرد: نگران شدم.. پس ورزش میکردی دیگه؟
جه هیون ابروهاش رو بالا انداخت و حوله رو دور گردنش گذاشت: حالت خوبه هه جین؟؟من دروغ دارم بهت بگم؟داشتم ورزش میکردم و نمیتونستم وسط کار ول کنم عزیزم، اگه چیزی شده بگو منم بدونم!
هه جین لبخند زورکی زد و کمی عقب اومد: نه عزیزم، صدات یکم نگرانم کرد..
جه هیون با لبخندی سمت هه جین اومد و گونه اش رو بوسید: نگران نباش عزیزم، همه چی خوبه، خریدات کو؟
هه جین که سعی داشت نگرانیش رو بروز نده نفس عمیقی کشید: نگران تو شدم.. یادم رفت حسابشون کنم، میگم آجوما بره بخره مشکلی نیست.
جه هیون سری تکون داد و بازوی همسرش رو فشرد: باشه برو لباساتو عوض کن، منم برم یه دوش بگیرم خیلی ورزش کردم.
و با تصور اینکه یکم قبل سکس کرده بود و الان بهش میگفت ورزش خنده کوتاهی کرد و سمت در رفت تا دوش سریعی بگیره.
هه جین بی صدا به جه هیون خیره شد، شاید واقعا چیزی نبوده و هه جین خیلی حساس شده.
جه هیون آدمی نبود که خیانت کنه، هه جین میدونست جه هیون دوستش داره و این یک درصد هم احتمال نداره.
دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی روی زانو خم شد و تصمیم گرفت چیز بدی به دلش راه نده و لباساش رو عوض کنه و خودش رو با کار دیگه ای سرگرم کنه تا از یادش بره چه اتفاقی افتاده.
سمت در رفت و بعد از وارد شدن به اتاق خودش و عوض کردن لباس هاش، گوشیش رو برداشت و وارد صفحه چتش شد.
بعد از سرچ کردن اسم ته یونگ شروع به تایپ کرد.
"ته یونگ"
"سلام عزیزم خوبی؟کارات خوب پیش میره؟"
"میخواستم بگم فردا عصر اگه کار نداری بیای اینجا"
"میخواستم کیک درست کنم گفتم به توام بگم."
و گوشی رو قفل کرد و روی تخت گذاشتتش و خودش رو روی تخت انداخت و چشم هاش رو بست و سعی کرد کمی فکرش رو خالی کنه.
***
مشغول دیدن پستای پیج سالن آرایشی معروفی بود که تصمیم داشت برای اولین بار موهاشو اونجا رنگ کنه، با دیدن پیام از طرف هه جین پوفی گفت و به ساده بودن اون زن تو دلش خندید.
صفحه چت رو باز کرد و با دیدن دعوت هه جین، لبخند شیطونی روی لبهاش نشست و بدون مکث جواب هه جین رو داد که فردا حتما میره اونجا، البته که بدش نمیومد بازم بره خونه ی رئیسش.
بعد از ارسال شدن پیامش، دوباره وارد اینستا شد و پستهای اون پیج رو بالا پایین کرد، روی مبل راحتی تو نشیمن دراز کشیده بود و در کمال آرامش به کارش مشغول بود که با صدای مادرش دست از گوشیش برداشت و نگاهش کرد.
-: کجا رفته بودی؟
ته یونگ: دوستم اومده بود دنبالم بریم بیرون خب!
مادرش اخمی کرد و کمی هلش داد به سمت دیگه ی مبل و کنارش نشست، ته یونگ هم متقابلا از دراز کشیده به نشسته تغییر حالت داد و آماده شد تا مادرش حسابی سرش غر بزنه.
-: یکشنبه بعد از ظهر؟ یهویی؟ حواست هست که جدیدا خیلی بیرون میری لی ته یونگ؟
ته یونگ سعی کرد آروم باشه و جواب مادرشو با تندی نده، چون خوب میدونست این اولین و آخرین باری نیست که اینجوری قراره از خونه بزنه بیرون. پس بهتر بود با آرامش برخورد میکرد که دفعه های بعدی با بدبختی از خونه نزنه بیرون.
-: مامان من که دیگه بچه نیستم، بعدشم... دیگه کار دارم و سرم شلوغ تر شده. عادی نیست که انقدر برم بیرون؟
مادرش با نگرانی بهش خیره بود، از بچگی روی دوستها و اطرافیان ته یونگ حساسیت به خرج میداد که مبادا کسی از راه بدرش کنه، و حالا حسابی نگران این بود که همکاراش آدمای نامناسبی باشن.
-: مراقب رفت و آمدات باش، تو که این آدمارو نمیشناسی... اونا فقط همکاراتن، خوب نیست که انقدر باهاشون وقت بگذرونی! اگر خدایی نکرده سمت چیزای بدی ببرنت چی!؟
ته یونگ تقریبا از جمله ی آخر مادرش خنده اش گرفته بود، منظور واضح مادرش اعتیاد بود! چیزی که اصلا تو زندگی ته یونگ وجود نداشت... در واقع هیچ همکاری وجود نداشت که بخواد اونو به همچین راهی بکشه.
ته یونگ: نگران نباش مامان، من حواسم به خودم هست! فقط خواهش میکنم انقدر بهم سخت نگیر، نمیتونم عین یه بچه رفتار کنمو از مهمونیا و بیرون رفتنا بکشم کنار... من کارم و ارتباطتم با همکارام برام مهمه! نمیخوام بازم همون بچه ننه ی همیشگی باشم...
درست بعد از اتمام حرفش متوجه شد که چی گفته، با شرمندگی به مادرش نگاه کرد و بلافاصله گفت: ببخشید... منظورم این بود که...
مادرش حرفشو قطع کرد و گفت: این بچه ننه بودن نیست لی ته یونگ، این محتاط عمل کردنه.
با تاسف به ته یونگ نیم ‌نگاهی کرد و از جاش بلند شد و قبل از اینکه سمت آشپزخونه بره، گفت: بیرون رفتناتو کمتر کن، داری کاملا زندگیتو فراموش میکنی!
***
در اتاقشو از داخل قفل کرد، میدونست خواهرش کلا فلسفه ی در زدن رو درک نمیکنه و همیشه هر وقت و بی وقت وارد اتاقش میشه.
برس موهاشو از روی میز برداشت و موهاشو شونه کرد و سعی کرد کاملا پیشونیشو بپوشونه، با فکر اینکه ممکنه با درآوردن پیرهنش دوباره موهاش بهم بریزه، برس رو سرجاش گذاشت و بدون مکث پیرهنشو از تنش درآورد و دوباره مشغول مرتب کردن موهاش شد.
بعد از اینکه کارش تموم شد، در کمد لباسهاشو باز کرد و به امید پیدا کردن اون پیرهن مردونه ی سفیدی که قبلا به امید استفاده ی به صرفه ازش خریده بودتش، مشغول گشتن بین لباسهاش شد. با پیدا کردنش لبخند معنا داری زد.
سمت آینه قدی اتاقش رفت و از سریعا شر شلوار گرمکن خونگی و باکسرش راحت شد، اونقدر فکر کثیف توی ذهنشو دوست داشت که برای عملی کردنش دیگه لحظه ای صبر نداشت. رسماً بدون هیچ پوششی به خودش خیره بود، حالا که رابطه اش با رئیسش داشت جدی تر و بهتر میشد، بد نبود اگر بهش یه لطفی میکرد.
به سرتاپاش تو آینه نگاه کرد و ریز خندید و زیر لب زمزمه کرد: البته اینقدر هم  واست زیاده رئیس جانگ.
پیرهن اورسایز سفیدرنگو از روی تختش برداشت و تنش کرد، سرشونه ی راستش رو کمی پایین داد تا ترقوه اش به خوبی مشخص بشه، قصد بستن دکمه های لباسشو به هیچ وجه نداشت چون از نظرش دیگه اینطوری هم زیادی واسه رئیسش چیز کمی از آب در درمیومد.
نگاهشو سمت تختش چرخوند و با دیدن عروسک خرگوش صورتی رنگش بلافاصله سمتش رفت و از روی تخت برش داشت، هیچ وقت فکرشم نمیکرد همچین استفاده ای از عروسک مورد علاقه اش ببره!
عروسکشو با دست راست نگه داشت و روی شکمش گرفتتش که تا حدودی تا اواسط ران پاش رو هم میپوشوند.
به خودش تو آینه نگاه کرد، از ژستی که گرفته بود کاملا راضی بود و دقیقا با افکارش همخونی داشت.
ریموت لامپ های RGB اتاقش رو برداشت و با روشن کرد نور بنفش، بلافاصله لامپ اصلی اتاق رو خاموش کرد.
فضارو اونقدری دوست داشت که حتی دلش میخواست همونجا با رئیسش باشه، ولی نمیتونست دیگه اونقدرا هم زیاده‌خواه باشه.
گوشیشو از روی میز برداشت و همونطور که میخواست جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستاد، و شروع به گرفتن عکس مورد نظرش کرد، عکسی که قرار بود سهم رئیسش بشه. فقط به عنوان  یه "شب بخیر".
بعد از چک کردن عکسش با خوشحالی خودشو روی تخت انداخت و بلافاصله چت روم‌ جه هیونو باز کرد و عکسشو براش فرستاد.
"شبتون بخیر رئیس جانگ"
با یادآوری چیزی ریز خندید و دوباره پیام داد.
"فردا میبینمتون"
***
با ویبره کوتاه گوشیش از روی پاتختی برش داشت و با دیدن دوتا پیامی که از طرف ته یونگ اومده بود بی معطلی وارد صفحه چتش با ته یونگ شد.
عکسی که ته یونگ براش فرستاده بود بی شک یکی از سکسی ترین عکسایی بود که دیده بود، جدا از سانسور هایی که اون حرومی باعثش بود.
"شبتون بخیر رئیس جانگ"
"فردا میبینمتون"
دستش رو روی صورتش کشید و سریع شروع کرد به تایپ کردن.
"هرزه این عکسو الان میدی که نزدیکم نیستی؟ میدونستی اگر اینطوری جلوم بودی چیکارت میکردم؟"
و چند ثانیه صبر کرد تا ته یونگ از حالت آنلاین به تایپینگ تبدیل شه.
"اوه رئیس فکر کنم یکی از خواب بیدار شده ولی ازش عذرخواهی کنین و بجای من نازش کنین!"
جه هیون فاک زیر لبی گفت و مشتش رو روی تخت کوبید، خوب میدونست مخاطب حرفای ته یونگ دیکشه نه چیز دیگه ای.
دوباره شروع به تایپ کرد
"این همه زبون میریزی مطمئنی جلومم میتونستی همینطوری زبون درازی کنی؟"
ته یونگ: "الان باید بهت بگم ددی؟!"
و پیام دیگه ای پشت پیام قبلی فرستاد.
"اوه ددی حیف که اینجا نیستی، من توی اتاق تنهام بدون لباس البته با خرگوش مورد علاقم.. "
جه هیون کمی روی تخت نشست، به وضوح میتونست با تصور کردن اون پسر کوچولوی سکسی تحریک شه.
شروع به تایپ کرد
"مطمئن باش اگه اونجا بودم و اینطوری جلوم بودی، تا صبح باید زیرم ناله میکردی!"
جواب ته یونگ زودتر از انتظارش فرستاده شد
"ولی من دوس دارم روی پاهات بشینم و..."
چند ثانیه بدون پیامی گذشت و دوباره پیامی اومد‌.
"مامانم صدام میزنه، ددی! پس شب بخیر❤"
جه هیون گوشی رو با حرص روی تخت کوبید و از جاش بلند شد، سفت شدن عضوش رو خیلی خوب میتونست حس کنه و براش عجیب بود که چطور فقط با چت کردن و یه عکس اینطوری تحریک شده.
موقعیت خوبی بود الان که هه جین داره دوش میگیره بره دستشویی و خودش رو راحت کنه و فردا به حساب اون هرزه‌ی کوچولو برسه.
***
آرایشگر دستشو روی کاتالوگ رنگ مویی که به ته یونگ داده بود تا رنگ موی مورد نظرشو انتخاب کنه گذاشت و گفت: چرا یخی رو انتخاب نمیکنی؟ از اونجایی که پوست روشنی داری شک ندارم که خیلی بهت میاد.
ته یونگ لبخندی زد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد: بلوند میخوام، نمیخوام رنگش زیاد سرد باشه.
آرایشگر باشه ای گفت و به ته یونگ فرصت داد تا زمانی که رنگ مورد نظرشو انتخاب میکنه، بلیچ موهاشو چک کنه تا از باز شدن رنگ موهاش مطمئن بشه.
با اینکه موهای ته یونگ کاملا مشکی بودن، اما به خوبی رنگ باز کرده بودن و با پایه ای که بهش رسیده بود هر رنگی رو میتونست انتخاب کنه.
با صدای ته یونگ،  به سمت رو به روش رفت و به رنگ مورد نظر ته یونگ نگاه کرد: انتخاب خوبیه، البته که بهت میاد! گفتی مدلی نه؟
ته یونگ: اوهوم.
آرایشگر همونطور که سمت جعبه های رنگ میرفت، گفت: اصولا برای کالکشن پاییزه اکثر برند ها به مدل‌هاشون رنگ های روشن گرم پیشنهاد میدن، حالا میفهمم چرا میگفتی که رنگ سرد نمیخوای.
آرایشگر همونطور که رنگ های مورد نظرشو برای ترکیب پیدا می کرد، گفت: بعد از انجام کار رنگت میتونم برات کوتاهی هم انجام بده، موهات بلنده!
ته یونگ دیگه داشت از پر حرفی ها و دخالت های آرایشگر به سطوح میرسید، لبخند تصنعی زد و گفت: نه ممنون میخوام بلند باشه.
آرایشگر باشه ای گفت و  با صدا کردن دستیارش به ته یونگ فهموند که قراره موهاش شسته بشه، به شدت ذوق داشت تا خودشو با موهای روشن ببینه. همیشه تو فتوشوت های رویاهاش که به عنوان مدل داشت، موهاش روشن بود. و حالا واقعا داشت این کارو انجام میداد، دقیقا عین همون رویاها بود.
با ویبره رفتن گوشیش که تو دستش بود، نگاهش کرد. اسم جانی دقیقا چیزی بود که فکرشم نمیکرد ببینتش. تا قبل از اومدن دستیار آرایشگر فرصت رو غنیمت شمرد و تماس جانی رو جواب داد.
-: سلام!
جانی: سلام ته یونگ... خوبی؟
ته یونگ سعی کرد صداشو سر حال و شاد نشون بده، با اینکه بخاطر بلیچ چشماش میسوخت و نفسش میگرفت.
-: خوبم، تو خوبی؟
جانی به نظر ته یونگ، نسبت به اون روز آروم تر میومد، شاید هم مثل همیشه حرف میزد، اما ته یونگ میتونست یه حس ناراحتی کوچیکی رو تو صداش حس کنه. به هر حال اون جانیو بهتر از این حرفها میشناخت.
جانی: بد نیستم، یکی دو ساعت دیگه بیکاری؟
ته یونگ که دیگه از کار موهاش یه ساعتی بیشتر نمونده بود، گفت: تا یک ساعت دیگه آره، ببینیم همو؟
برای چند لحظه سکوت بینشون حاکم بود و جانی بالاخره گفت: دارم میرم، خواستم ببینمت.
ته یونگ با شنیدن حرف جانی با بهت گفت: چی؟ کجا میری؟
جانی با همون آرامش و صدای آرومش گفت: میرم آمریکا یه مدت، امروز پرواز دارم!
ته یونگ زبونش بند اومده بود، اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت. اگر جانی میرفت دقیقا باید چه غلطی می کرد؟ دیگه کیو داشت؟ در واقع، هیچ دوستی براش باقی نمیموند.
عذاب وجدان داشت دیوونش می کرد، مسلما جانی بخاطر دوری و فراموش کردنش داشت از کره میرفت، و این اصلا چیزی نبود که ته یونگ بتونه خودشو بخاطرش ببخشه.
با رسیدن دستیار آرایشگر بهش، سریعا گفت: من نمیتونم صحبت کنم.. جانی... تو ولی، جایی نمیری، باشه؟... صبر کن  میام دیدنت... حرف میزنیم!
جانی: باشه برو، تو کافه سر کوچه اتون میبینمت.
***

Wicked Game / بازیِ کثیف  Where stories live. Discover now