فکرشو نمیکرد انقدر سردرد بدی بخاطر سوجوی دیشب بیاد سراغش، با این حال حاضر نبود به همین راحتی بزاره و بره. باید با جانی صحبت میکرد، حالا که هردوتاشون هوشیار بودن.
با اینکه جانی هنوز از اتاقش بیرون نیومده بود، اما امکان نداشت بدون فهمیدن حقیقت پاشو از این خونه بیرون بذاره، فقط ته دلش از خدا میخواست که همش از روی یه مستیِ مزخرف بوده باشه و هیچ چیز جدی ای در کار نباشه.
بعد از پوشیدن لباسای خودش که دیروز بخاطر بارون خیس شده بودن، هودی مشکی رنگ جانی رو مرتب تا کرد. از اتاق بیرون اومد و دم در اتاق جانی ایستاد، میدونست جانی دیگه این ساعت بیداره. اون اصولا آدم خوابالویی نبود که دیر بیدار بشه.
نفس عمیقی کشید و تقه ای به در اتاق جانی زد، و آروم گفت: جانی، میتونم بیام داخل؟
چند لحظه فقط با سکوت گذشت و حالا این در اتاق بود که توسط جانی باز شده بود.
ته یونگ با شرمندگی نگاهش کرد و هودیشو سمتش گرفت: مرسی.
جانی سری تکون داد و هودیو از دست ته یونگ گرفت و وارد اتاقش شد، ته یونگ هم بی درنگ پشت سرش وارد شد.
-: جانی از دستم ناراحتی؟
جانی که پشت به ته یونگ ایستاده بود، همزمان که هودیشو توی کشوی لباساش میذاشت گفت: از دست تو؟ نه... از دست خودم... شاید!
ته یونگ بهش نزدیک تر شد و گفت: آخه چرا؟ عیبی نداره جانی، هرچی که شد، دیشب دوتامون مست بودیم! هیچی دست خودمون نبود.
جانی سرجاش ایستاد و بعد از چند لحظه مکث برگشت سمت ته یونگ و لبخند تلخی زد.
-: واقعا؟ اینطوری برداشت کردی؟
ته یونگ دستای جانی رو گرفت و با مهربونی تو چشماش نگاه کرد، به هیچ وجه دلش نمیخواست رابطه اش با بهترین دوستش خراب بشه. جانی واقعا بهترین دوستش بود!
ته یونگ: آره جانی، معلومه که اینطوری برداشت کردم! تو دوستمی خب... دیشب فقط یه اشتباه از سر مستی بود.
جانی چند لحظه مکث کرد و آروم لب پایینشو گزید، ته یونگ هنوز هم درمورد احساسش هیچی نمیدونست، ولی اون داشت از درون نابود میشد... دیگه نمیتونست همه چیو تو خودش بریزه، کم تو این سه سال صبر نکرده بود که حالا باز هم، بعد از اتفاق دیشب... زجر بکشه.
دست ته یونگو با دستش فشرد و برای بار دوم تمام شجاعتشو به کار برد تا حرفشو بزنه، تو چشمهاش زل زد و گفت: من دوستت دارم ته یونگ، میفهمی؟ دوستت دارم! هوشیارم و دارم میگم دوستت دارم...
ته یونگ با بهت به جانی خیره بود، اصلا نمیخواست باور کنه دوست صمیمیش داره این حرفو بهش میزنه، چیکار باید میکرد؟ وقتی اون فقط به چشم دوست جانی رو میدید و حالا...
سرشو پایین انداخت و به کف زمین خیره شد، اونقدری سکوت کرد که جانی با ناامیدی دستشو ول کرد و قدمی عقب برداشت.
سعی کرد خودشو آروم جلوه بده، به هر حال اون همون دیشب ناامید شده بود! حالا فقط داشت برای بار دوم این ناامیدی رو تجربه میکرد.
جانی: تو مجبور نیستی دوستم داشته باشی ته یونگ، ببخشید. من نباید بهت میگفتم...
لبخند تلخی زد و گفت: فقط دیگه تحملش برام سخت شده بود.
ته یونگ سرشو بالا آورد و با نگرانی بهش خیره شد، دلش نمیخواست قلب دوستشو بشکنه.. ولی چطور میخواست با دروغ دلشو خوش کنه؟ حتی خود جانی هم حقیقت رو میدونست.
-: تو باید منو ببخشی، جانی تو خیلی خوبی اینو باور کن، من فقط همین شرایطو خیلی دوستش دارم، وقتی تورو به عنوان دوستم کنارم دارم همه چیز عالیه! میدونی که، مگه نه؟
جانی سرشو تکون داد، در حالی که از درون داشت خرد میشد به گفتن "آره" ای اکتفا کرد.
ته یونگ: میبینمت دیگه؟
جانی نفس عمیقی کشید و شونه اشو آروم بالا داد: نمیدونم، خیلی عجیب شده همه چی، نشده؟
ته یونگ با تعجب نگاهش کرد: عجیب؟
جانی: حداقلش برای من...
ته یونگ که خوب منظور جانی رو فهمید، بهش لبخند مهربونی زد و آروم بغلش کرد: باشه جانی، میدونم چی میخوای بگی، همه چیز یکم عجیب غریب شده، ولی زمان درستش میکنه، دیگه؟
خودشو عقب کشید و گفت: یکم زمان، یکم مگه نه؟
جانی لبخند تلخی زد: آره... یکم!
***
طبق معمول خواهرش به عنوان راننده ی شخصیش قرار بود بیاد دنبالش، با این حال بخاطر اتفاقایی که افتاده بود نیاز داشت یکمی با خودش خلوت کنه و قدم بزنه. بخاطر همین قرار بود خواهرشو تو مقصد پیاده رویش ببینه.
با دیدن نیمکت توی پیاده رو، سمتش رفت و نشست، صبح یکشنبه بود و رسماً هیج خبری تو کوچه و خیابون های شهر نبود. واضح بود همه از روز تعطیلشون استفاده کردن و حسابی خوابیدن.
چند لحظه به اطراف خیره بود که با زدن فکری به سرش گوشیشو از جیب هودیش بیرون کشید و بلافاصله شماره ی جه هیونو گرفت، هیچ ایده ای نداشت ساعت ده صبح یکشنبه چرا باید به رئیسش که یجورایی رابطه ی عجیبی هم باهم داشتن زنگ بزنه. انگار هنوز الکل دیشب داشت روی مغزش اثر میذاشت.
تا الان تصورش از رئیسش یه آدمِ منضبط، وقت شناس و البته موفق بود، اصولا آدمای موفق و مخصوصا ریاست های شرکت های بزرگ صبح ها زود بیدار میشدن، اما حالا انگاری رئیسش تو خواب ناز بود!
تصمیم نداشت دست از زنگ زدن برداره. برای بار دوم شماره اشو گرفت.... بار سوم.. و بار چهارم که هر چهار بار تماس هاش بی جواب موندن.
با حرص گوشیشو توی جیبش گذاشت و دست به سینه به نیمکت پشت داد. یکشنبه ی جالبی به نظر نمیومد و از همون اول صبحش نابود شروع شده بود.
***
چشمهاش رو به سختی از هم فاصله داد و کمی روی تخت غلت زد و دستش رو روی سطح نرم کنارش کشید.
مثل همیشه هه جین زودتر ازش بیدار شده بود و جه هیون رو تنها میزاشت تا هروقت خودش دوست داره بیدار بشه.
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست و چنگی بین موهاش زد.
بلخره بعد از یه تایم طولانی با هه جین خوابیده بود و میتونست تا چند هفته به بهونه کار نفس راحتی بکشه.
اتاق مثل همیشه تمیز بود و اثری از لباسای دیشبشون که روی زمین رها شده بود، نبود.
سمت پا تختی کنار تختش چرخید و بعد از برداشتن گوشیش و دیدن تعداد تماس های بی پاسخش کلافه نفسش رو بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد: چهار تماس بی پاسخ از لی ته یونگ، برای چی روز تعطیل زنگ زدی به من حرومی؟
کلافه گوشیش رو روی تخت انداخت و پتوی سفید رنگ روی پاهاش رو کنار زد و با بدنی برهنه سمت حموم قدم برداشت تا خستگی دیشبش رو با آب گرم از بدنش بیرون کنه.
***
بعد از خشک کردن موهاش و پوشیدن لباسای راحتیش حوله کوچیکش رو دور گردنش انداخت و سمت آشپزخونه رفت، میدونست هه جین صبح بعد از شبایی که باهم بودن براش صبحونه بزرگی ترتیب میداد، چون اعتقاد داشت شوهرش باید انرژیش رو برگردونه.
سمت هه جین رفت و از پشت بغلش کرد و موهاش رو بوسید و نگاهش رو به پنکیک های شکلاتی داخل تابه داد و لبخند کوچیکی زد، حداقل یکی رو داشت که انقدر بهش اهمیت میداد و این کمی ته دلش رو خوشحال میکرد.
هه جین با لبخند سمت شوهرش برگشت و گونه اش رو بوسید، به وضوح میشد فهمید هه جین حالش خیلی بهتر از چند شب پیشه و کامل نشون میداد اثرات با جه هیون بودنه.
پنکیک های حاضر شده رو روی هم چید و همونطور که سلیقه جه هیون رو میدونست روشون رو سس شکلات زد و توت فرنگی که از قبل کنار گذاشته بود روی پنکیک ها گذاشت و بشقاب حاضر شده رو جلوی جه هیونی که سر جاش نشسته بود و مشغول خوردن آب پرتقالش بود، گذاشت.
خم شد و بوسه ای روی موهای مرطوب جه هیون زد و عقب اومد: تا آخرشو بخور باشه؟
جه هیون با لبخند کوچیکی سرش رو تکون داد و تیکه ای از پنکیکش رو داخل دهنش گذاشت و متوجه نگاه های عاشقانه هه جین بهش نشد.
هه جین با لبخند به جه هیون خیره موند و نمیدونست چقدر به اون صحنه زل زده اما با بوی سوختن پنکیک سریع سراغ تابه روی گاز رفت و به پنکیکی که حالا سیاه شده بود نگاه کرد.
هه جین : تقصیر توعه سهم من سوخت!
جه هیون تیکه دیگه ای رو وارد دهنش کرد و گفت: میتونستی بجای خوردن من پنکیکتو بخوری!
و شونه ای بالا انداخت و به خوردنش ادامه داد اما با یاداوری اینکه ته یونگ بهش زنگ زده بوده و تماسی باهاش نگرفته چند ثانیه مکث کرد و سعی کرد جلوی اخم کردنش رو بگیره تا هه جین به چیزی شک نکنه.
***
-: خوش گذشت دیشب؟
ته یونگ با یاداوری شب فوق العاده افتضاحی که گذشت چشماشو چرخوند و از شیشه به بیرون خیره شد: عالی، تو چه خبر؟
خواهرش شونه ای بالا داد و همونطور که به جاده خیره بود، گفت: هیچی، خبرا پیش توعه مدلِ شرکت جرادو.
ته یونگ خندید و گفت: خب حالا، هر دفعه اینو بگو! باشه باشه... مرسی خواهر عزیزم که باعث شدی این موفقیت بزرگ تو زندگیم نصیبم بشه.
خواهرش زد زیر خنده و گفت: آفرین عزیزم، همیشه باید ازم متشکر باش...
با تغییر صفحه ی مانتیور ماشین که تماس ورودی از فردی به اسم " ❤️ " رو نشون میداد، جمله اش رو نصفه ول کرد و با دستپاچگی سریعا دستشو سمت مانیتور برد تا تماسو رد کنه که ته یونگ زودتر از اون، گزینه ی پاسخ رو فشرد.
و با پخش شدن اون صدا تو ماشین با چشمای گرد به خواهرش خیره شد.
صدای خوشحال و سرزنده ی یوتا، منشی رئیس جانگ، داشت تو ماشین خواهرش پخش میشد!
-: صبحت بخیر سویونگِ من.
ته یونگ چشماشو ریز کرد و به خواهرش خیره شد، تازه فهمیده بود دلیل مشکوک بودن این مدت خواهرش چی بوده.
سریعا ماشینو گوشه ای نگه داشت و به یوتا فرصت حرف دیگه ای نداد و با گفتن " دارم رانندگی میکنم بعدا حرف میزنیم " تماس رو قطع کرد.
بلافاصله بعد از قطع تماس، ته یونگ با صدای بلند و متعبجی گفت: یوتا؟ منشی رئیسم؟
خواهرش لبخند ضایعی زده و شونه هاشو بالا انداخت: اینطور شد دیگه!
ته یونگ با حالت مشکوکی نگاهش کرد و انگار که برق گرفتتش، کمی از جاش پرید و با بهت گفت: تو... تو اینطوری تونستی... دعوت نامه...
خواهرش سریعا حرفشو قطع کرد و گفت: هیس! دلیل نمیشه ازم متشکر نباشی، به هر حال تلاش کردم واست.
ته یونگ بلند خندید و به صندلی پشت داد: خجالت بکش لی سویونگ، این مدت منو با عذاب وجدان اینکه چجوری دعوت نامه ی ادیشن رو برام جور کردی کشتی، ولی دوست پسرت منشی رئیس شرکت بود؟
سرشو به چپ و راست تکون داد: عجب آدمی هستی!
***
نگاهش رو به ساعت دیواری بزرگ پذیرایی داد و همونطور که اخبار رو از تبلتش چک میکرد قهوه تلخش رو کمی مزه کرد.
هه جین عینک آفتابیش رو روی موهاش زد و سمت جه هیون رفت و بعد از گذاشتن بوسه کوتاهی روی گونه جه هیون سوییچ ماشینشو برداشت: من یکم میرم خرید بعدش میرم خونه مامان، زود برمیگردم عزیزم.
جه هیون سری تکون داد و تبلتش رو روی میز گذاشت: برو خوش بگذره.
بعد از بسته شدن درهای آسانسور نفس راحتی کشید و گوشیش رو برداشت و وارد تماس های آخریش شد و به اولین نفر که ته یونگ باشه، زنگ زد.
بعد از چندتا بوق و پیچیدن صدای بیحس ته یونگ نیشخندی زد، واضح بود ته یونگ دلخور شده که جواب تماسش رو نداده.
-: بفرمایید آقای جانگ.
جه هیون روی کاناپه لم داد و خنده بی صدایی کرد: آقای جانگ؟خوبه هنوز از دهنت نیوفتاده کوچولو.
ته یونگ کلافه روی تخت نشست و گوشه ناخونش رو با دندون کند: کارتون رو بگین!
تا حد امکان میخواست سنگین برخورد کنه اما داشت میمرد که این لحن کوفتی رو تموم کنه و یکم رئیسش رو اذیت کنه اما غرورش اجازه نمیداد.
جه هیون قهوه اش رو دوباره مزه مزه کرد: صبح زنگ زده بودی، بهت یاد ندادن روز تعطیل زنگ نزنی به کسی چون ممکنه درحال استراحت باشه؟
ته یونگ ابرویی بالا انداخت: تا جایی که یادمه دیروز اونقدر کار نداشتین آقای جانگ!
-: آره شبش یکم از کمرم زیاد کار کشیدم!
ته یونگ چند ثانیه ساکت موند، تازه فهمیده بود جه هیون چرا تماسش رو جواب نداده، چون شب با زنش بوده و صبح داشته از زندگی دو نفرشون لذت میبرده!
آب دهنش رو به زور قورت داد و ناخودآگاه بغض کرد، نمیدونست چرا ناراحت شده اونم اینطوری، اون میدونست کسی که باهاش وارد رابطه شده متاهله پس چرا اینطوری ری اکشن نشون داده بود؟
سعی کرد جلوی لرزش صداش رو بگیره و آروم حرف بزنه: تبریک میگم پس شب خوبی داشتین!
جه هیون نیشخندی زد، تغییر صدای ته یونگ به وضوح مشخص بود اما دلیلی نداشت ناراحت شه!
-: ناراحت شدی با زنم خوابیدم؟یادت نرفته که جایگاها چی به چیه؟
ته یونگ به وضوح تیکه جه هیون رو فهمید و به اشک های جمع شده توی چشم هاش اجازه داد گونه اش رو خیس کنن: آره یادم نبود این چیزا برای تو بازیه!
و بدون حرف دیگه ای تلفن رو قطع کرد و روی تخت کوبیدش و صورتش رو روی بالشتش فشرد تا صدای گریه هاش به گوش اعضای خانوادش نرسه.
***
ESTÁS LEYENDO
Wicked Game / بازیِ کثیف
Fanficcouples " JaeYong " characters " Johnny, Yuta " genres " Romance, Daddy Kink, Smut " summary " زندگی تیونگ با ورودش به برند جرادو قطعا یکی از بزرگ ترین اتفاقیه که میتونه برای یکی رخ بده. برندی که با مدیریت شخصی خشک، سخت گیر و و به شدت حساس اداره...