E23

206 40 17
                                    

یه قدم عقب اومد، مونده بود بین دوراهی، الان میفهمید زمین واقعا گرده، الان میفهمید خدایی وجود داره برای اینکه کاری که کردی و قلب کسی رو شکوندی بهت نشون بده، نمیدونست اصلا قلبش میزنه یا نه، حس میکرد تپش قلبش یه لحظه بالا میره و یه لحظه انقدر پایین میاد که انگار ایستاده، دستاش انقدر سرد بودن که هیچ حسی نداشتن، فکرشو نمیکرد یه روزی اینطوری از کسی که دوستش داره ضربه بخوره، در واقع اون بهش گفته بود اعتماد کنه و ته یونگ از صمیم قلب بهش اعتماد کرد اما الان نه غروری براش مونده بود نه قلبی که از عشق فوران کنه.
سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به کیفش داد، چشمهاش انقدر پر از اشک شده بودن که با یه پلک زدن خیس شدن گونه هاش رو به وضوح میتونست حس کنه، نمیدونست چیکار کنه، بهتر بود تمومش کنه، برای همیشه تمومش کنه!
دستهای لرزونش رو سمت کیفش برد، وقتش شده بود، شاید یه گلوله تو مغز جه هیون حالش رو بهتر میکرد نه؟؟
اسلحه کوچیکی که از چند ماه قبل پیشش بود رو بیرون آورد و نگاه سردش رو بالا آورد، آستین هودیش رو روی چشمهاش کشید و در اتاق رو به رو، رو به آرومی باز کرد و بدون بستنش قدم های آهسته اش رو سمت اون دو نفری که در حال عشق بازی بودن؛ برداشت.
با نزدیک تر شدن بهشون حس میکرد قلبش به هزار تیکه تبدیل میشه، با هر قدم حس میکرد روحش از بدنش جدا میشه، حس میکرد نمیتونه روی پاهاش بایسته اما با همه اینا سعی کرد خودش رو نگه داره و نزدیک تر بشه.
با شنیدن صدای بلا که خواسته اش رو با ناله اعلام کرد حس کرد خون توی رگهاش خشک شده.
-: جه هیون، میخوام زودتر به فاکم بدی.. لطفاً!!
ته یونگ آب دهنش رو به سختی قورت داد، حالا چند قدم باهاشون فاصله داشت و کافی بود دستش رو دراز کنه تا به سر بلا برسه.
دیگه بس بود، این چند ماه همونقدر که براش خیلی قشنگ بود، دردآور هم بود، جانی رفته بود و اون حتی نمیدونست کی برمیگرده، جه هیونی که بهش اعتماد کرده بود حالا اعتمادش رو شکسته بود، عشقی که توی قلبش هرروز بیشتر از قبل میشد حالا از بین رفته بود و انگار خون توی رگهاش بعد هر ثانیه درحال یخ زدن بود.
میدونست باید اسلحه رو روی سر جه هیون بذاره، ته یونگ باید این عشق کوفتی رو میکشت و راحت میشد، جه هیون لایق این زندگی نبود.
اسلحه رو بالا آورد و درست سمت پیشونی جه هیون گرفت.
جه هیون حالا سرش رو به عقب داده بود و از حس لمس های دختر جلوش که فکر میکرد ته یونگه لذت میبرد و حتی روحش هم خبر نداشت که پسر کوچولوی مورد علاقه اش با اسلحه مغزش رو هدف گرفته.
صورتش دوباره خیس از اشک شده بود، نفسش انگار بند اومده بود، طاقت نداشت اون عوضی رو با یکی دیگه ببینه، داشت میمرد از حس پوچی و درد و نمیتونست کاری کنه.
چشمهاش رو بست و دستش رو پایین آورد، نمیتونست اینکارو کنه، نمیتونست جه هیون رو بکشه، اگه اینکارو میکرد خودشم میمرد.
چشمهاش رو باز کرد و دوباره به اون دو نفر خیره شد و در لحظه اسلحه رو دوباره بالا آورد اما با صدای گرفته جه هیون لحظه ای خشمش فروکش کرد.
-: ته یونگ، من.. هیچکس رو.. جز تو ندارم.. من دیگه زندگی ندارم... حداقل تو.. بمون پیشم..
هجوم این همه حس به قلب ته یونگ زیادی بود، قلبش که حس میکرد نمیزنه حالا با سرعت به سینه اش میکوبید.
جه هیون اسم اونو به زبون آورده بود، یعنی هنوزم میخواستتش؟؟
نفس عمیقی کشید و خودشم فهمید که صدای نفسهاش به گوش بلا رسیده.
بلا لحظه ای ایستاد و خواست سرش رو برگردونه اما با حس جسمی که به پشت سرش فشار میاورد ثابت موند.
-: حتی فکرشم نکن که برگردی عقب وگرنه یه گلوله حرومت‌ میکنم، هرزه خیابونی!
بلا با شنیدن صدای ته یونگ و درک کردن اینکه چی پشت سرشه با ترس دستهاش رو از بدن مردی که حالا بیحس تر از قبل بود، جدا کرد.
سعی کرد ترسش رو کنار بزاره و سمت پسری که حالا به علاوه تنفر ازش میترسید،‌ برگرده اما یه تکون خوردنش، فشار اسلحه روی سرش رو بیشتر میکرد.
ته یونگ نیشخندی زد جوری که صداش به گوش بلا رسید: ترسیدی؟میترسی مغزتو بترکونم؟
بلا سعی کرد ترس زیادی که بهش هجوم آورده رو نشون نده، آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید و لبخند زد: فکر کردی میترسم؟ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
ته یونگ لبخندی از روی حرص زد، انگشتتو روی ماشه قرار داد و اسلحه رو بیشتر به سرش بلا فشار داد: پس میخوای همینجا من بجای رئیست به فاکت بدم، اوکی!
بلا با شنیدن صدای اسلحه ای که حالا کاملا آماده بود و رسماً فقط فشار انگشت ته یونگ رو‌ برای شلیک نیاز داشت، به آرومی از جا بلند شد و کمی عقب اومد: باشه، باشه میتونیم باهم کنار بیایم ته یونگ.. اون اسباب بازی نیست که دستته...
-: گم میشی از اتاق میری بیرون، دیگم برنمیگردی اینجا و دفعه آخرت باشه سعی میکنی وقتی یکی تو حال خودش نیست ازش سوء استفاده کنی!
اسلحه رو عقب کشید و قدمی به عقب برداشت و با چشم های سردش به صورت رنگ‌ پریده بلا خیره شد.
بلا با ترس عقب تر رفت و با بیشترین سرعتی که میتونست از اتاق خارج شد.
ته یونگ نگاهی به جه هیونی که حالا غرق خواب بود کرد و اسلحه رو روی میز پرت کرد.
نمیدونست چیکار کنه، نمیدونست وقتشه تو صورتش مشت بزنه یا یه گلوله تو سر جه هیون خالی کنه.
کمی سمتش خم شد و نگاهی به صورت بی نقصش کرد ‌و عقب اومد و نفهمید چطور اما با تمام قدرت کشیده ای زیر گوش جه هیون خوابوند.
جه هیون تکون آرومی خورد و کمی چشم های سنگینش رو باز کرد و با چشم هایی که حالا تار میدیدن به پسر جلوش نگاه کرد.
-: ته یونگ؟
ته یونگ بدون اینکه بخواد دوباره حس میکرد صورتش از اشک خیسه، قلبش انگار درحال فشرده شدن بود و نفسش رو بند آورده بود.
اشکهاش رو با آستین هودیش پاک کرد و دماغش رو بالا کشید.
-: این بازی کثیف رو تموم کن جانگ جه هیون، قلب من دیگه.. تحمل این همه اتفاق رو نداره، من نمیخواستم زندگیت خراب شه... نمیخواستم هه جین بچه اش رو از دست بده.... نمیخواستم خانوادتون از هم بپاشه، اما خودت، خود عوضیت برام راه رو باز کردی، خودت خواستی نزدیکت شم..
اشکهاش شدت بیشتری گرفته بودن و هق هق هاش مانع این میشدن تا بهتر حرف بزنه.
-: اگه من مقصرم، توام هستی! توام مقصر اینی که زندگیت خراب شده جه هیون، ازت بدم میاد، ازت بدم میاد که اینطوری منو عاشق خودت کردی و الان نتونستم یه گلوله تو مغزت خالی کنم، تا هم خودم راحت شم، هم تو!
نگاهی به چهره بیحال جه هیون انداخت و کلاه هودیش رو روی سرش گذاشت: دنبالم نیا، هیچوقت!!
خیلی سریع دستش رو وارد کیفش کرد و بعد از درآوردن شیشه عطر مورد علاقه جه هیون که قبلا عاشق رایحه اش بود اما الان حالش ازش بهم میخورد، اون رو روی میز کنار اسلحه گذاشت، عقب تر رفت و بدون اینکه پشتش رو نگاه کنه اون اتاق نفرین شده رو ترک کرد و با سرعت سمت پله های اضطراری رفت تا هرچه زودتر شرکتی که آرزوش بود واردش بشه رو ترک کنه.
***
پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد و انگشتهاش رو روی چشمهاش فشرد.
بدنش انگار مثل چوب خشکی شده بود که حتی توان نداشت تکونش بده.
سر درد شدیدی که هر لحظه بیشتر هم میشد باعث میشد نبض زدن سرش رو حس کنه.
کمی به جلو خم شد و چشمهاش رو دوباره باز کرد و به میز جلوش نگاه کرد.
نمیفهمید چیزایی که داره میبینه به چشم خودشه یا نه.
یه اسلحه، شیشه عطری که برای ته یونگ خریده بود، بطری ویسکی...
اینا چیزایی بودن که یه لحظه جه هیون رو به خودش آوردن.
اون اسلحه خودش بود اما میتونست قسم بخوره توی خونه اس پس چجوری الان رو میزشه؟؟
به لطف اون ویسکی قوی هیچ چیز واضحی از دیشب رو یادش نبود اما مطمئن بود ته یونگ‌ اومده شرکت تا ببینتش، اما نمیدونست تونسته اونم ته یونگ رو ببینه؟
آب دهنش رو به زور قورت داد و سعی کرد خشکی دهنش رو نادیده بگیره.
انگشتش رو روی دکمه تلفن اتاق که به یوتا وصل بود فشرد: بگو یه قهوه برام بیارن، خودتم زودتر بیا داخل.
و دکمه رو رها کرد و دوباره سنگینیش رو روی صندلی انداخت.
امروز باید از هه جین هم خبر میگرفت و حالش رو از دکتر میپرسید اما اول میخواست از ته یونگ یه خبری بگیره.
با تقه در نگاهش رو به یوتا داد و با اشاره سر بهش اجازه ورود داد.
یوتا فنجون قهوه رو روی میز کنار وسایل گذاشت و نگاهی به اسلحه روی میز کرد.
جه هیون فنجون رو برداشت و به لبهاش نزدیک کرد: دیشب چه اتفاقی افتاده؟؟من هیچی درست یادم نیست.
یوتا نفس عمیقی کشید و چنگی به موهاش زد: میشه بگی حسی به ته یونگ داری یا نه؟؟
جه هیون از این لحن یوتا کمی تعجب کرد و ابرویی بالا انداخت: خودت نمیدونی؟؟
یوتا با اخم به جلو خم شد: پس برای چی با بلا دیشب اینجا تا مرز سکس رفتی؟؟
جه هیون با شوک فنجون رو روی میز گذاشت و نگاه متعجبش رو به عطر و اسلحه روی میز داد.
-: دیشب چه اتفاقی اینجا افتاده؟؟؟
با شوک پرسید و جواب یوتا حکم تیر خلاص رو براش داشت.
-: دیشب اومدی شرکت، مست کردی و انقدر خوردی که نفهمیدی چیکار میخوای بکنی، بلا اومد اینجا و..
نفسش رو کلافه بیرون داد: اومد اینجا و مشغول شدین، انتظار داری چه اتفاقی بیوفته؟؟؟
جه هیون کلافه از جا بلند شد و با حرص مشتش رو روی میز کوبید: تو کدوم گوری بودی که نزاری اون هرزه بیاد اینجا؟؟؟؟
یوتا با همون اخم ادامه داد: من میدونستم میای شرکت، این مدت ته یونگ پیگیر حالت بود از طریق من، نه جواب پیاماشو میدادی نه تماسهاش رو، بهش گفتم اینجایی میتونه بیاد ببینتت و تنهاتون گذاشتم اما نمیدونستم انقدر سست عنصر شدی که با یه لمس کوتاه تحریک میشی جه هیون!!
جه هیون با عصبانیت غرید: خفه شو یوتا، به اندازه کافی مغزم از اراجیف پر شده، تو دیگه ادامه نده!
با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر میشد سعی کرد خودش رو کنترل کنه: اون بلا، دختره هرزه، امروز کاراشو بکن و اخراجش کن چون یک ذره هم برام مهم نیست که قراره چه غلطی پشت شرکت بکنه، فعلا رابطم با ته یونگ، برام مهم تره.
صداش رو کمی پایین آورد و شیشه عطر cherry lost ای که برای ته یونگ خریده بود رو از روی میز برداشت و بعد از برداشتن درش، نزدیک بینیش کرد و رایحه قویش رو وارد ریه هاش کرد.
تمام لحظه هایی که ته یونگ‌ کنارش بودن در عرض یک ثانیه از جلوی چشمهاش گذشتن و باعث شدن به خودش لعنت بفرسته که خودش دستی دستی همه چی رو خراب کرده.
-: بعدشم، ویدئوی دوربینای اتاق رو برام بیار، باید ببینم چه اتفاقی افتاده...
یوتا چند ثانیه مکث کرد و بعد از تایید اتاق رو ترک کرد و جه هیونی که بین گند کاریاش غرق شده بود رو تنها گذاشت.
***
-: تحمل بقیه بیمارا برام آسون تره، هر دفعه میرم داروهای این یکیو بدم خودم افسرده میشم.
سر پرستار چشم غره ای بهش رفت و‌گفت: باز شروع کردی؟ فقط برو داروهاشو بده و برگرد سرکارت.
یکی دیگه از پرستارا گفت: خب راست میگه دیگه، زن بیچاره بچه اش مرده و همش توهم میزنه که هنوز حامله است... هی منتظر شوهرشه که اونم خبری ازش نیست...
پرستاری که مشغول آماده کردن داروهای هه جین بود، گفت: میدونی که شوهرش هم خیلی پولداره؟
سرپرستار سریعا بحثشونو متوقف کرد و گفت. حس نمیکنین دیگه دارین زیادی به زندگی شخصی مردم اهمیت میدین؟ توام برو داروهاشو ببر!
پرستار باشه ای گفت و با داروهای هه جین، سمت اتاقش رفت و با تقه ای که بهش زد وارد اتاق شد، هه جین لبه ی تختش نشسته بود و کاملا ساکت به فضای بیرون از پنجره خیره بود.
-: وقت داروهاتونه خانم جانگ.
هه جین روشو برگردوند سمت پرستار و با بی‌حالی گفت: میشه ده دقیقه دیگه بخورمشون؟
پرستار ابرویی بالا داد: ولی من باید برم پیش بقیه، اگر ممکنه همین الان داروهاتو بخور.
هه جین سری تکون داد و خودشو روی تخت بالاتر کشید و بهش پشت داد، امروز بر خلاف بقیه روزها هه جین اصلا خوشحال نبود و خبر شوهرشو نمیگرفت که چرا نمیاد بهش سر بزنه، بلکه حسابی تو خودش بود و به نظر بی حوصله میومد.
پرستار قرص رو تو دست هه جین گذاشت و بعد از چند لحظه لیوان آب رو بهش داد.
هه جین جوری که انگار چند روزه تشنه مونده، یک نفس تمام لیوان رو سر کشید، و بعد از تموم شدن آب درون لیوان، با حرص به لیوان نگاه کرد و درست تو سمت مخالف پرستار لیوانو محکم روی زمین پرت کرد که باعث شد با صدای بلندی بشکنه.
پرستار با وحشت فریاد زد: چیکار میکنی؟؟
و خواست هه جین رو سرجاش نگه داره که هه جین سریعا سمت خرده های لیوان خم شد و یه تیکه ی تیز ازشو برداشت، که سریعا باعث شد انگشتش به خون آلوده بشه.
پرستار همچنان در حال داد و فریاد بود تا کسی بهش کمک کنه و علاوه بر تلاش برای گرفتن اون تیکه شیشه شکسته از هه جین‌، دکمه ی کنار تخت هه جین رو مرتبا میفشرد تا کسی بیاد.
هه جین جیغ بلندی زد و پرستارو محکم پس زد: ولم کن!!!!
و تیکه شیشه رو تو دستش فشرد، خون به وضوح روی کف اتاق میریخت و هر لحظه درد بیشتری به هه جین منتقل میشد که حس میکرد حسابی داره ازش لذت میبره، دردو دوست داشت، دلش میخواست اونقدر درد بکشه که بمیره!
بمیره و این زندگی تموم بشه... زندگی که نه بچه ای در کار بود نه شوهری که دوستش داشته باشه!
با ورود دو نفر از پرستارهای مرد، پرستار هه جین نفس راحتی کشید و خودشو عقب کشید و اون دو نفر بزور هه جینی که در تلاش بود به خودش آسیب برسونه رو نگه داشتن و اون تیکه شیشه رو گوشه ای از اتاق پرت کردن.
هه جین مدام جیغ میزد و فریاد میکشید، تمام بخش با صداش پر شده بود... زن بیچاره ای که روزی یادش بود زندگیش نابود شده، و روزی حس میکرد خوشبخت ترین انسان روی زمینه و به زودی مادر میشه...
***
باورش نمیشد چیزی که داره توی لپتاب پخش میشه خودش باشه، باورش نمیشد دیشب این اتفاقا براش افتاده باشه، چطوری تونسته بود با بلا باشه؟
از حرص چندبار محکم توی سر خودش زد و مشتش رو روی میز کوبید.
نمیدونست چطوری خشمش رو بروز نده، باور نمیکرد ته یونگ خیلی واضح همه چی رو دیده! فقط تنها نکته مثبتش این بود که حداقل اون بلا رو نمیدید؛ ته یونگ رو میدید.
از جا بلند شد و با عصبانیت دستش رو روی سطح میز کشید و هرچی وسیله روش بود رو روی زمین ریخت.
حداقل نباید الان ته یونگ رو از دست میداد، میدونست که خودشم اینو نمیخواد، اون ته یونگ رو میخواست و از بچگی اینو میدونست وقتی چیزی ماله خودشه باید ازش محافظت کنه و اون داشت درباره حسش به ته یونگ کوتاهی میکرد و این آزارش میداد.
اشک های ته یونگ، هق هق کردناش، اون همه حرفایی که با گریه میزد، همه و همه مثل چاقویی توی قلبش میرفت و بیرون کشیده میشد.
جه هیون طاقت ناراحتی اون بچه رو نداشت، اون خودش مسئول این کار بود، ته یونگ نباید قاطی بازی کثیفش میشد و جه هیون حاضر بود هرکار کنه تا اونو از دست نده.
خیلی سریع سوییچ ماشین شخصیش و گوشیش رو برداشت و اتاق رو ترک کرد.
باید میرفت دیدن ته یونگ، نمیتونست بزاره ته یونگ بره، نباید از دستش میداد.
***

Wicked Game / بازیِ کثیف  Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin