E24

207 42 22
                                    

بعد از ایستادن نزدیک ساختمونی که ته یونگ ساکنش بود، گوشیش رو بیرون آورد و با گرفتن شمارش، دکمه تماس رو زد و گوشی رو روی گوشش گذاشت.
بوق هایی که پشت هم توی گوشش میپیچید عصبی ترش میکرد، میدونست ته یونگ اونقدر لجباز هست که جوابش رو نده اما جه هیون قرار نبود بیخیال بشه.
تماس خودکار قطع شد و جه هیون دوباره همون شماره قبلی رو گرفت.
چند باری بود که فقط صدای بوق از پشت خط به گوشش میرسید.
کم کم داشت امیدش رو از دست میداد.
تماس رو قطع کرد و وارد صفحه چتش با ته یونگ شد.
"ته یونگ، لطفا جواب تلفنت رو بده، تو اشتباه متوجه شدی، میتونم برات توضیح بدم چه اتفاقی دیشب افتاده، نمیخوام اینطوری رابطمون خراب شه میدونی که حست دو طرفه است، پس جوابمو بده تا جواب سوالاتو بدم."
دکمه ارسال رو زد و به امید اینکه جوابی از ته یونگ بگیره نگاه منتظرش رو به صفحه‌ گوشیش داد.
بعد از چند دقیقه پیامی که از طرف ته یونگ براش اومده بود رو باز کرد.
"رابطه ای وجود نداره دیگه، از اولم اشتباه بوده، دیگه بهم زنگ نزن و فکر کن ته یونگی وجود نداره منم همین کارو میکنم، برو به زندگیت برس آقای جانگ، خدانگهدار."
جه هیون با خوندن کامل پیام، مشتش رو چندبار محکم به فرمون کوبید، دیگه امکان نداشت اینبار گند بزنه.
دوباره شماره ته یونگ رو گرفت و با پیچیدن بوق اشغال تماس رو قطع کرد و دوباره زنگ زد.
فهمیده بود این بوق اشغال پشت هم به این معنیه که شمارش توسط ته یونگ بلاک شده.
بهتر از این نمیشد، ته یونگ از اینور و هه جین از اونور، کم مونده بود سرش رو بکوبه تو دیوار، انقدر فکرای مختلفی توی مغزش بود که چند روز متوالی با سر درد میخوابید و بیدار میشد.
خواست دوباره به ته یونگ زنگ بزنه اما با زنگ خوردن گوشیش و شماره ناشناسی که روی صفحه گوشیش خودنمایی میکرد، تماس رو وصل کرد.
-: آقای جانگ، از بیمارستان تماس میگیرم، همسرتون امروز صبح قصد خودکشی داشتن..
جه هیون با چشم هایی که حالا گرد شده بودن توی گوشی داد زد: چی؟؟؟؟زندست؟؟؟؟
نفسش رو حبس کرد، دیگه واقعا زیادی بود اگه بهش میگفتن هه جین خودکشی کرده.
-: آروم باشین آقای جانگ، حالشون خوبه فقط یکم زخمی شدن، بهشون آرام بخش زدیم تا استراحت کنن.
جه هیون نفس عمیقی کشید و موهاش رو چنگ زد: باشه الان میام بیمارستان.
و تماس رو قطع کرد.
نمیدونست چرا انقدر بدبختی پشت بدبختی براش اتفاق میوفته، شاید جواب همه کارایی بود که کرده و براش مهم نبوده.
کلافه ماشین رو روشن کرد و نگاهی به ساختمون کنارش انداخت و بر خلاف میل قلبیش سمت بیمارستان حرکت کرد.
باید به پدر و مادر هه جین خبر میداد که دخترشون تصادف کرده و بچه‌اش رو از دست داده، میدونست هه جین اگر حالش بد باشه بهشون میگه که شوهرش بهش خیانت کرده، اما جه هیون انقدر خودش رو جلوی خانواده همسرش خوب جلوه داده بود که باورش برای خانواده همسرش سخت میشد...
***
همراه با دکتر معالج هه جین از اتاق بیرون رفت، حس میکرد تمام این روزایی که دارن میگذرن فقط یه کابوسن، یه کابوس خیلی طولانی و ترسناک.
-: ما داریم تمام تلاشمونو میکنیم آقای جانگ، شک نکنید بهترین محافظتو برای اتاقش قرار دادیم... ولی اون حتی به لیوان آب همراه قرصهاشم رحم نکرده!
جه هیون با کلافگی سری تکون داد و گفت: کی خوب میشه؟
دکتر شونه ای بالا داد و با تاسف به جه هیون نگاه کرد: بیماری‌ های اعصاب و روان هیچ وقت تاریخ مشخص بهبود، و حتی احتمال صد درصدی بهبودی ندارن...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: باید دید درمانش چطور پیش میره، ما از هیچی براش دریغ نمیکنیم... ولی بازم نمیتونم هیچ اطمینانی بهتون بدم.
جه هیون پلکهاشو روی هم فشرد و و نفس عمیقی کشید، تعظیم کوتاهی کرد: ممنون..
دکتر هم متقابلا تعظیمی کرد: مراقب خودتون باشید آقای جانگ، شما هنوز هم دارید زندگی میکنید، یادتون نره!
جه هیون لبخند تلخی زد، دکتر راست میگفت، اون هنوز هم داشت زندگی میکرد با اینکه زنش تو تیمارستان بستری بود و یه خودکشی ناموفق داشت، هنوز هم داشت زندگی میکرد با اینکه تنها کسی که بالاخره تونسته بود راه قلبشو پیدا کنه و واردش بشه پسش میزد و حتی نمیتونست یه کلمه هم باهاش حرف بزنه... اون واقعا هنوز هم داشت زندگی میکرد، ولی این زندگی، اونی نبود که جه هیون میخواست.
با رفتن دکتر، بی حوصله سمت راه‌ پله ها رفت و به طبقه ی آخر بیمارستان رسید، متاسفانه یا خوشبختانه فضای پشت بوم این بیمارستان روانی، ویوی فوق العاده ای داشت و کوه‌های پوشیده شده از درختای سرسبز اطرافشو تشکیل میدادن.
با رسیدن به در ورودی پشت بوم به مرد خدماتی که داشت درو میبست گفت: میشه برم اونجا؟
مرد خدماتی نگاهی به کت و شلوار رسمی جه هیون انداخت و با تصور اینکه احتمالا فرد مهمی باشه تعظیمی کرد و درو براش باز کرد: بفرمایید.
جه هیون سری تکون داد و از جیبش اسکناس پنجاه هزار وونی بیرون کشید و تو دستای مرد خدماتی گذاشت، دیگه اون پولای لعنتی براش اهمیتی نداشتن... پول تا چه زمانی بدردش میخورد؟ تا زمانی که از همه طرف بدبختی روی سرش خراب بشه؟ دیگه با پول میتونست چیکار کنه؟ میتونست حال هه جین رو خوب کنه؟ یا میتونست ته یونگو برگردونه؟
با ناامیدی سمت لبه ی پشت بوم قدم برداشت و به اطرافش نگاه کرد، بیمارستان روانی درست جایی واقع شده بود که کاملا خارج از شهر بود و فضای فوق العاده ای داشت.
یه نخ سیگار از پاکت تقریبا له شده ی تو جیب کتش برداشت و با فندکی که عضو ثابت همراه اون پاکت بود روشنش کرد، تمام دودشو وارد ریه هاش کرد، حداقلش این چیزی بود که ذره ای بهش آرامش میداد...
نگاهی به گوشیش انداخت، دیگه باید خانواده ی هه جین رو از اتفاقی که افتاده بود با خبر میکرد، هیچ نمیدونست فردا هه جین ممکنه چه حالی داشته باشه، دیگه بیشتر از این نمیتونست خانواده ی هه جین رو بی خبر بذاره! خوب میدونست اونها اونقدر تک دخترشون رو دوست دارن که با اولین پرواز برمیگردن سئول... نمیدونست چطور باید باهاشون رو به رو بشه، ولی بالاخره باید این خبرو بهشون میداد.
شماره ی پدر هه جین رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت، پوک دیگه ای به سیگارش زد و بعد از چندتا بوق صدای پدرزنش پشت خط شنیده شد.
سیگارو روی زمین انداخت و همونطور که با کفشش لگدش میکرد گفت: سلام پدرجان. 
***
دستشو زیر چشمهاش کشید تا رد اشکهاشو روی صورتش پاک کنه، دیگه حالش داشت از این وضعیت بهم میخورد، هر روزش شده بود گریه و فکر کردن به جه هیون و وضعیتی که پیش اومده بود.
از جاش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت، دیگه نمیتونست همه چیزو تو خودش بریزه، اگر اینجوری پیش میرفت بی شک دق میکرد.
رو به روی در اتاق خواهرش ایستاد و نفس عمیقی کشید، خواهرش همیشه و تو هر شرایطی پشت ته یونگ بود، میدونست این بار هم بهش کمک میکنه.
تقه ای به در اتاق خواهرش زد و با شنیدن صداش که میگفت بیاد تو، دستگیره ی در رو چرخوند و داخل شد.
خواهرش بلافاصله با دیدن چشمهای قرمز ته یونگ از جاش بلند شد و سمتش رفت: گریه کردی یونگی؟
ته یونگ سرشو پایین انداخت و چیزی‌ نگفت، نمیدونست از کجا باید شروع کنه و چجوری به خواهرش بگه دلیل این گریه‌هاش چیه...
خواهرش بلافاصله در پشت سر ته یونگ رو بست تا مادر و پدرشون متوجه حال بد ته یونگ نشن، دستشو پشت ته یونگ گذاشت و با خودش سمت تختش برد و کنار خودش نشوندتش، تحمل اینکه برادر کوچیک ترش بخواد انقدر ناراحت بشه رو اصلا نداشت!
آروم چونه ی ته یونگ رو با دستش گرفت و سرشو بالا آورد و با نگرانی به چهره ی ته یونگ نگاه کرد: چیشده یونگیِ من؟ چرا اینجوری شدی؟
ته یونگ بغض بزرگی که انگار هیچ وقت قرار نبود ولش کنه رو با بدبختی قورت داد و آروم گفت: یونگی خیلی کارای بدی کرده نونا...
خواهرش آروم ته یونگ رو به خودش نزدیک تر کرد و دستش رو نوازشگرانه پشت برادر کوچیکترش کشید و سعی کرد آرومش کنه: من که میدونم تو هیچ وقت کار بدی نمیکنی... فقط بهم بگو چیشده؟ چرا انقدر گریه کردی که چشمهات اینجوری شدن؟ هوم؟
ته یونگ: یوتا.. بهت نگفته؟
خواهرش با تعجب بهش خیره شد، پس احتمالا چیزی مربوط به کارش بود که یوتا هم خبر داشت.
-: نه... چی شده؟ تو شرکت اتفاقی افتاده؟
ته یونگ دیگه نمیتونست لرزش صداشو پنهون کنه، فشار زیادی روش بود و اینکه بخواد خودشو قوی و آروم نشون بده سخت ترین کار ممکن بود.
با چشمهایی که دوباره پر از اشک شده بودن و صدایی که به وضوح از بغض میلرزید به خواهرش نگاه کرد و گفت: من... من با.. رئیسم...
خواهرش با ترس به ته یونگ خیره بود، خوب میتونست حدس بزنه ته یونگ قراره چی بگه، یوتا از نزدیکی برادرش با رئیسش یه چیزایی گفته بود... و سویونگ اینو خوب میدونست که اون رابطه امکان نداره رابطه ی کاری باشه.
ته یونگ بعد از چند لحظه مکث، سرشو پایین انداخت و گفت: رابطه داشتم...
و بلند زد زیر گریه.
خواهرش تا به حال ته یونگ رو انقدر ناراحت ندیده بود، حتی وقتی با دویونگ هم رابطشو تموم کرده بود یه قطره اشک نریخته بود، اما حالا!
برادر کوچیکشو محکم بغل کرد و روی موهاشو بوسید و سعی کرد آرومش کنه: باشه یونگی من، عیبی نداره! نیازی نیست گریه کنی... این چیز بدی بود که میگفتی؟
ته یونگ چونه اشو روی شونه ای خواهرش قرار داد و با هق هق گفت: من کار بدی کردم نونا، من زندگیشو خراب کردم... من...
و گریه مانع از ادامه ی حرفش شد.
خواهرش آروم با دستش پشت ته یونگ رو نوازش میکرد و چند لحظه سکوت کرد تا ته یونگ یکمی آروم تر بشه و بتونه ادامه ی حرفشو بزنه.
-: زنش.. فهمید... همه چیز خراب شد نونا... همه چیز! اون داشت پدر میشد... ولی من... بخاطر رابطش‌ با من...
با صدای بلندی گریه کرد و گفت: حتی باعث شد بچه اش رو هم از دست بده... من واقعا گند زدم... من همه چیو خراب کردم!!
سویونگ برادرشو محکم تر به خودش فشرد و بلافاصله گفت: هیس... یونگیِ من آروم باش! چرا میگی تقصیر توعه؟ هان؟
یکمی ته یونگ رو از خودش جدا کرد و به چشمهای گریونش نگاه کرد و با قاطعیت گفت: هیچی تقصیر تو نیست، اونی که زندگی مشترکش براش بی اهمیت بوده رئیسته ته یونگ! تو برای چی باید تقصیری داشته باشی؟
دستشو پشت موهای بلند و بلوند برادر کوچیکترش کشید و نازش کرد: احساسات تو همیشه پاک بوده یونگی من، تو مگه میخواستی اینطور بشه؟ تو مگه بزور بین رئیست و همسرش جدایی ایجاد کردی؟
ته یونگ با گریه سرشو به معنای نه به چپ و راست تکون داد.
-: خیلی خب! اون خودش خواست، هرچی که اتفاق افتاده، هیچیش به تو مربوط نیست... تو همین الانش هم به اندازه ی کافی پشیمونی و فهمیدی که کار درست چیه! مگه نه؟
ته یونگ سرشو تکون داد و دستشو زیر چشمهاش کشید تا اشکاشو پاک کنه.
خواهرش لبخند مهربونی بهش زد: هرچقدرم سخت باشه، یونگی فهمیده باید چیکار کنه مگه نه؟ فهمیده این یه رابطه ی درست و موندگار براش نبوده؟ هوم؟
-: اوهوم.. فهمیدم..
خواهرش ته یونگ رو به خودش نزدیک تر کرد و تو بغلش گرفتتش: اینم فراموش میکنی، تو تازه هیجده سالته یونگی من... یه تجربه حسابش کن باشه؟ هنوز خیلی فرصتها تو زندگیته، کلی آدم که میتونی باهاشون دوست داشتن و عشقو تجربه کنی، شاید رئیست، اونی نبود که باید وارد زندگیت میشد...
ته یونگ با بغض به خواهرش نگاه کرد و گفت: ولی من دوستش دارم نونا... خیلی زیاد!
سو یونگ از اینکه میدید برادر کوچیکش که تا همین چند وقت پیش یه دانش آموز بود و هر روز تا دم مدرسه میرسوندتش و میرفت دنبالش، حالا با همچین حالی نشسته و تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه همچین آدمی رو دوست داره، قلبش به درد میومد، برادرش خیلی مظلوم تر از چیزی بود که بخواد همچین شرایطی رو تجربه کنه.
با بدبختی لبخندی بهش زد و با لحن مهربونی گفت: فراموش میکنی، زمان همه چیزو درست میکنه یونگی من، بهت قول میدم! فقط ازش دور شو... حتی شده فراموش کن که یه روزی مدل شرکتش بودی!
گونه ی برادرشو آروم ناز کرد و ادامه داد: کلی فرصت دیگه تو زندگیت هست تا بتونی تو شغل مورد علاقت بهترین بشی یونگی من، به بقیه قسمتهای زندگیت نگاه کن، من بهت قول میدم فرد مورد نظرتو یه روزی پیدا میکنی! یه روزی خیلی خوشحال کنار کسی هستی که دوستت داره و دوستش داری.. زودی اون روز میرسه! هوم؟
ته یونگ سرشو پایین انداخت و سکوت کرد، چی باید میگفت؟ چطور باید میگفت فراموش کردن جه هیون براش بدترین عذاب ممکنه؟ چطور باید میگفت حتی خودش هم دلش نمیخواست اون مرد رو فراموش کنه؟ چطور باید میگفت اونقدری به جه هیون وابسته شده که تصور یه روز نبودنش تو زندگیش دیوونش میکنه.
تو چشمهای ته یونگ، عشق فقط و فقط با احساسش به جه هیون تعریف میشد، باور داشت که عاشق جه هیونه، و قسمت دردناک این حس اونجایی بود که باید همه چیزو کنار بزنه و ارتباطش رو با فردی که عاشقشه قطع کنه، باید شغلی که از صمیم قلب دوستش رو داشت رو از دست بده... و فرصت یکبار دیگه دیدن جه هیون و حتی شنیدن صداش رو هم از خودش بگیره...
***
صدای پرستار تو گوشش برای هزارمین بار تکرار میشد، پدر و مادرش میخواستن برای دیدنش بیان؟
عصبی خندید و به فضای بیرون از پنجره خیره شد، بیرون از بیمارستان خیلی زیبا به نظر میرسید، دیگه حالش داشت از این اتاق لعنتی به هم میخورد، دلش میخواست بره بیرون، دلش میخواست هوای آزادو استشمام کنه...
سرم تقویتی که بهش وصل بود رو همراه با خودش برداشت و از اتاق بیرون رفت، بلافاصله پرستار های تو ایستگاه پرستاری متوجه اش شدن و یکیشون سمتش رفت: خانم جانگ نمیتونی بری بیرون!
هه جین با عجز به پرستار نگاه و کرد و گفت: میخوام برم بیرون، دلم میخواد برم بیرون... اونجا خیلی قشنگ تره!
پرستار پوفی گفت و هه جین رو سمت اتاقش برد: بهتره استراحت کنی!
هه جین تقریبا به پرستار التماس کرد: توام بیا.. بیا باهم بریم بیرون!
پرستار پوفی گفت و در اتاق هه جین رو دوباره باز کرد: من کار دارم نمیشه.
هه جین: پس من تنها میرم، زیاد که دور نیست.
پرستار همونطور که سعی داشت هه جینی که به شدت با رفتن به اتاقش مخالفت میکنه رو وارد اتاق کنه گفت: دور نیست؟ ما طبقه چهارمیم!
هه جین خنده ی ترسناکی کرد و گفت: خب میرم پشت بوم! اونجا نزدیک تره، نیست؟
پرستار تو دلش به هه جینی که تصور میکرد در پشت بوم بازه و میتونه بره اونجا خندید: نه نمیشه، باید استراحت کنی! دیگه دیر وقته...
هه جین لحظه ای کاملا رفتارش برگشت و بدون اینکه دیگه پرستار زورش کنه، وارد اتاقش شد و بلافاصله روی تختش دراز کشید.
-: باشه، استراحت میکنم!
پرستار با تعجب نگاهش کرد، رفتارهای عجیب هه جین باعث شده بود به کل از کار تو این بیمارستان روانی پشیمون بشه.
***
به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد، هشت صبح، درست زمانی که شیفت پرستار ها عوض میشد و اون پرستار لعنتی که همیشه عین نگهبان حواسش به رفت و آمداش بود شیفتش تموم میشد.
حس تنفر نسبت به ثانیه به ثانیه ی زندگیش تو وجودش رخنه کرده بود، روانی شده بود؟ چرا تو این بیمارستان بود؟ انگار هیچی یادش نبود... فقط و فقط بلاهایی که جه هیون سرش آورده بود جلوی چشمهاش رژه میرفتن، فقط صحنه ی خیانت جه هیون بهش، فقط خبر سقط شدن فرزندش... تمام چیزهایی بودن که مغزشو پر کرده بودن.
از روی تختش بلند شد و در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت، با دیدن ایستگاه خلوت پرستاری پوزخندی زد، دیگه اون پرستار لعنتی نبود و کسی توجه خاصی بهش نمیکرد. آروم تو سالن قدم میزد تا به آسانسور برسه، انگار اون شیفت اونقدرا هم به بیماری هه جین و خودکشی ناموفقش اهمیت نمیدادن.
با باز شدن در آسانسور و خالی بودنش بدون مکث واردش شد و دکمه ی طبقه ی آخر رو فشرد.
صبح آخر زندگیش؟ از صمیم قلب میخواست همه چیز تموم بشه، دیگه نمیخواست خانواده اشو ببینه، چطور باید تو چشمهای پدر و مادرش نگاه میکرد و‌ میگفت جه هیونی که عاشقانه دوستش داشته به راحتی بهش خیانت کرده و باعث مرگ بچه اشون شده؟ چطور باید بهشون میگفت زندگی رویایی که با جه هیون ساخته، دیگه هیچی ازش باقی نمونده!
دیگه حتی خودش رو هم نمیخواست، حالش از خودش بهم میخورد، از خود احمقش، از خودش که همه به چشم یه روانی نگاهش میکردن!
با باز شدن در آسانسور سریعا بیرون رفت و پله های منتهی به پشت بوم رو سریعا طی کرد، جای عمل روی شکمش بخاطر سریع حرکت کردنش یکم به درد اومده بود، اما اهمیتی نداد.
درد برای هه جین دیگه یه دوست بود، یه دوست خوب که اگر بیشتر بود، برای همیشه راحتش میکرد.
فکرش رو هم نمیکرد در ورودی پشت بوم باز بشه، با باز شدن در لبخند تلخی روی لبهاش نشست، انگار خدا همه ی راه های ممکن رو برای تموم کردن زندگیش فراهم کرده بود.
با ذوق وارد محوطه ی پشت بوم شد و با یه نفس عمیق هوای آزاد رو وارد ریه هاش کرد.
دستهاشو از هم باز کرد و چند بار دور خودش چرخید، چقدر اونجارو دوست داشت! چقدر حس آزادی بهش میداد!
با ذوق سمت لبه ی پشت بوم رفت و به پایین خیره شد، چشمهاش از ذوق برقی زد، تموم میشد! همه چیز تموم میشد... فقط کافی بود یکمی خودشو از روی اون نرده های تقریبا کوتاه بالا بکشه و رها بشه، برای همیشه!
دستشو روی نرده ها گذاشت و بی هدف به کوه های اطرافش نگاه کرد، دیگه هیچی براش جذابیت نداشت، دیگه تماماً همه چیزشو از دست داده بود، همسرش، فرزندش، زندگی ای که با عشق با جه هیون ساخته بود.. برنامه هایی که برای آینده اشون داشت، اسم هایی که از لحظه ی شنیدن خبر بارداریش برای فرزندش تو ذهنش چیده شده بودن... فکر به رنگ سیسمونی اتاق بچه اش... فکر به تولد یک سالگیش وقتی کل همکارای جه هیون دعوت میشن و جه هیون میتونه به عنوان یه مرد موفق هم تو کارش و هم تو زندگیش، جلوی همشون جلوه کنه!
ولی حالا، هه جینی که تمام اون رویاهارو تو ذهنش پرورش میداد و برای به واقعیت تبدیل کردنشون لحظه ای صبر نداشت، از همه چیز بریده بود... باد سرد پاییزی دیگه شبیه یه نسیم آروم نبود و باعث میشد از سرما به خودش بلرزه، لباس ساده ی صورتی رنگ بیمارستان تو تنش زار میزد و موهاش با یه کش موی ساده بسته شده بودن، موهایی که چون جه هیون روز عروسیشون از مدل بازش خوشش اومده بود، دیگه هیچ وقت کوتاهشون نکرده بود! فکر میکرد همسرش عاشق موهای باز و بلندشه..
لبخند تلخی زد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید، اما همسرش حتی عاشق خودش هم نبود!
لبهاشو به هم فشرد و سعی کرد جلوی گریه اشو بگیره، نمیخواست آخرین لحظه های زندگیشو در حال گریه کردن باشه، ولی برای هه جین دیگه دلیلی وجود نداشت که مانع اشکهاش باشه.
روی زمین نشست و بلند هق هق کرد، لحظه به لحظه ی زندگیش از وقتی که جه هیون بهش پیشنهاد ازدواج داده بود جلوی چشمهاش عین یه فیلم به نمایش دراومده بود، جه هیونی که برای هه جین نیمه ی گمشده اش بود، کسی که میخواست تا لحظه ی مرگش کنارش بمونه و دوستش داشته باشه.
دستشو به نرده گرفت و از جاش بلند شد، ولی حالا، لحظه ی مرگش بود...و جه هیونی که دیگه پیشش نبود، جه هیونی که رسماً نابودش کرده بود، هم خودش و هم بچه اشونو!
خودشو بالاتر کشید و درست لبه ی پشت بوم ایستاد، و‌ دقیقا همون لحظه با صدای فریادی که از پشت سرش شنید سریعا روشو برگردوند.
-: هه جین!
از اون صدا متنفر بود، از این که با اون صدا اسمش به زبون آورده بشه متنفر بود!
با چشمهای خیس به فردی که با ترس بهش خیره بود و مسلماً به قصد نجات دادنش اونجا بود نگاه کرد.
لبخند تلخی زد و گفت: دیر اومدی جانگ جه هیون!
و روشو برگردوند و بدون لحظه ای درنگ خودشو عین یه پر سبک به پایین پرت کرد.
جهیون تمام تلاششو کرد تا به هه جین برسه و مانعش بشه، ولی... دیگه هه جینی اونجا نبود، دیگه هه جینی اونجا ایستاده نبود!
اونقدر سریع سمت هه جین قدم برداشته بود که کف پشت بوم افتاد و دیگه حتی قدرت بلند شدن هم نداشت، در واقع جرات بلند شدن و دیدن هه جینی که دیگه اونجا نیست رو نداشت!
با صدای جیغ بلندی که از پایین ساختمون شنید، با بهت فقط لحظه ای به حفاظ های اطراف پشت بوم خیره بود، باد اونقدری تند میوزید که نمیزاشت هیچکدوم از اشکهاش تا آخر روی گونه اش بشینن و سریعا خشک میشدن.
خودشو روی زمین کشید و سمت لبه ی پشت بوم رفت، طاقت دیدنشو نداشت، چیکار کرده بود! با هه جین چیکار کرده بود؟
این پشت بوم لعنتی... چرا اون روز بدون اطلاع رسانی در ورودیشو باز گذاشت و رفت...
دوتا دستشو دو طرف سرش گذاشت و با غم فریاد زد، همه اش تقصیر خودش بود... خودش این بلارو سر هه جین آورده بود...
کف پشت بوم نشسته بود و ضجه میزد و پرستارها با تاسف بهش خیره بودن...
***
موهای لختش مثل ابریشم توی هوا میرقصیدن، اون همون هه جین روز عروسیشون بود، با لبخند زیباش، با چشم های مهربونش، با قلب پاکش.
لباس ساده ای که تنش بود، اون لباس پاک و سفید.
لباسی که باهم انتخاب کردن و هه جین با ذوق شب عروسی تنش کرد، هه جینی که با شادی اون شب بهش خیره بود، هه جینی که اون شب بهش قول داد وقتی مریضه پیشش باشه، تو غم و شادیش شریک شه، هه جینی که بهش قول داد خوشبختش کنه.
حالا باید با لباس سفید توی تابوت میخوابید، آروم، ساکت، بدون اینکه لبخندش پیدا بشه، بدون اینکه صدای ریسه رفتنش رو بشنوه، خودش با لباس سفید آوردتش خونه اش و حالا خودش با لباس سفید توی تابوت همیشگیش گذاشتتش.
حتی توان پلک زدن هم نداشت، قطره اشکی که روی گونه اش ریخت باعث شد رد سردی که بخاطر نسیم خنک پاییز به صورتش میخورد رو حس کنه.
درسته به مرور زمان حسش به هه جین کمتر شد اما نمیخواست ذره ای بهش آسیب وارد بشه.
و حالا خودش مقصر بود، مقصر نبودن هه جین، نبودن بچه اشون، نبودن عشق توی خانوادشون، جه هیون خودش رو مقصر میدونست و این درد ذره ذره قلبش رو کدر تر میکرد.
هیچوقت اون روز رو از یاد نمیبرد، رقص موهای هه جین و لبخندش که بلخره میخواست آزاد بشه، تنها صحنه ای بود که جه هیون برای آخرین بار توی ذهنش حکش کرد.
و هیچکس متوجه نگاه های غمگین پسر کوچیک تر پشت درخت چنار بزرگ آرامگاه نشد، که خیره به مرد زندگیش بود و بدون حرف یا حتی پلک زدن، اشک میریخت.
***

Wicked Game / بازیِ کثیف  Où les histoires vivent. Découvrez maintenant