پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد و کمی توی جاش وول خورد، جه هیون غرق خواب بود و ته یونگ میدونست حتی اگر بمب هم بزنن قرار نیست بیدار بشه.
لبخند تلخی زد و از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.
به آرومی سمت لباس هایی که دیشب روی زمین انداخته بودتشونرفت، و یکی یکی تنش کرد.
خیلی آروم جوری که صدایی ایجاد نکنه سمت میز کنار اتاق رفت و به شیشه عطری که جه هیون براش خریده بود، نگاه کرد.
شیشه رو از روی میز برداشت و بعد از برداشتن درش نزدیک بینیش گرفتتش و رایحه خاصش رو وارد ریه هاش کرد.
ترکیب عطر خودش و جه هیون یکی از رایحه های مورد علاقه اش بود، بر خلاف میل قلبیش درش رو بست و سمت در خروجی اتاق رفت تا به طبقه پایین بره و عطر رو داخل کیفش بذاره.
میدونست با بردن اون عطر خودش رو عذاب میده اما حاضر بود عذاب بکشه...
از پله ها به آرومی پایین رفت و به ساعت دیواری نشیمن نگاه کرد.
ساعت حدود هفت صبح بود پس تایم خوبی بود که به خواهرش بگه بیاد دنبالش، میدونست جه هیون تا ظهر از خواب بیدار نمیشه.
سمت گوشیش رفت و خیلی سریع وارد صفحه چتش با خواهرش شد.
"نونا، بیا دنبالم لطفا"
چند دقیقه طول کشید تا سویونگ جوابش رو بده اما بالاخره پیامی براش اومد.
"دارم میام عزیزم، حاضر شو"
صفحه گوشی رو خاموش کرد و داخل جیب شلوارش گذاشت.
شیشه عطر رو داخل کیف کوچیکش گذاشت و با دیدن نامه کوچیکی که خودش اونجا گذاشته بودتش بغض کرد.
چقدر دردناک بود که باید از جه هیون خداحافظی میکرد و میرفت.
چقدر این اتفاق ها تلخ بودن و ته یونگ از تلخی متنفر بود، چه قهوه تلخ، چه شکلات تلخ، چه خاطرات و زندگی تلخ.
گوشه لبش رو به آرومی گزید و آستین هودیش رو روی چشم هایی که حالا خیس شده بودن کشید.
نامه رو برداشت و به سختی دوباره سمت پله های ویلا رفت و خیلی بی صدا ازشون بالا رفت و به چهره غرق خواب جه هیون خیره شد.
حتی خودش هم نمیدونست چرا عاشق این مرد شده.
سمت میز داخل اتاق رفت و دقیقا جایی که شیشه عطر روش بود، نامه رو برعکس گذاشت و کمی روی میز خم شد و حالا به اشکهاش اجازه داد تا صورتش رو کامل خیس کنن.
تازه الان متوجه فضای بیرون اتاق شده بود، کل فضای بیرون ویلا از برف سفید پوشیده شده بود و ته یونگ میدونست وقتی جه هیون بیدار بشه، قرار نیست خوشحال باشه.
آستینش رو بین دندون هاش فشرد تا جلوی هق هق کردنش رو بگیره، با پاهای سست شده اش سمت تخت چرخید و کنار جه هیون ایستاد.
دوباره چشمهاش رو پاک کرد و روی زانو نشست.
همه اجزای صورت بی نقص جه هیون رو نگاه کرد، میخواست همه چیزش رو تو ذهنش حک کنه، نمیتونست با دلتنگی از اینجا بره.
میدونست نمیتونه بمونه، حداقل شاید بخاطر خانوادش، الان دیگه خواهرش میدونست که اون به رئیسش حس داره و قطعا نمیذاشت ته یونگ به این رابطه ادامه بده، چون به هر حال هرچقدر هم که سویونگ حمایتش میکرد، ولی دیگه این تو این مورد غیر ممکن بود.
ته یونگ میدونست رفتن گزینه بهتریه. هم برای خودش هم برای جه هیون.
شاید اون فراموشش میکرد.
آروم زمزمه کرد: فراموشم نکن..
شاید اون یادش میرفت ته یونگی وجود داشته.
آروم دوباره زمزمه کرد: یه روزی، بیا دوباره هم دیگه رو ببینیم، به عنوان دوتا آدم بالغ...
کمی به جلو خم شد و لبهاش رو روی لبهای جه هیون که حالا ثابت بودن گذاشت و بوسه آروم اما طولانی روی لبهاش گذاشت و با لبخند تلخی عقب اومد و گفت: هیچوقت فراموشت نمیکنم جه هیون، منتظر اون روز میمونم... که دوباره همدیگه رو میبینیم.. و بدون.. هیچ مشکلی... یه رابطه جدید رو.. شروع میکنیم...
چشم هاش رو پاک کرد و تصمیم گرفت تا رسیدن سویونگ فقط به جه هیون غرق خواب نگاه کنه و لحظه هارو توی ذهنش حک کنه.
بعد از حدود پونزده دقیقه با ویبره گوشیش با کمی ترس از جیبش بیرون آوردتش، و نگاهش رو از پنجره به بیرون داد و با دیدن ماشین سویونگ با غمی که هر لحظه بیشتر به قلبش چنگ میزد از جا بلند شد.
لبخند تلخی زد و آروم زمزمه کرد: دوست دارم، مواظب خودت باش، مردِ من..
پتو رو روی بدن برهنه جه هیون کمی بالا کشید و سمت در اتاق رفت تا ویلایی که عاشق این بود با جه هیون اونجا باشه رو ترک کنه.
کاپشنش رو تنش کرد و کلاه هودیش رو روی سرش گذاشت و زیپ کاپشنش رو بالا کشید و بعد از برداشتن کیفش سمت در خروجی رفت و به همون آرومی ویلا رو ترک کرد.
***
پلکهاش رو از هم فاصله داد و چندبار انگشتهاش رو روی چشمهاش کشید، قوسی به بدنش داد و به پهلو چرخید و دستش رو روی طرف دیگه تخت کشید.
با حس نکردن وجود شخص مورد نظرش دوباره چشمهاش رو باز کرد.
-: ته یونگ..؟؟ پایینی؟؟
با صدای گرفته ای گفت و با نگرفتن جواب به سختی روی تخت نشست و نگاه خیره اش رو به فضای بیرون ویلا داد که پوشیده از برف سفید بود.
از جا بلند شد و سمت پنجره ها رفت، چند ثانیه خیره به برف های که حالا با سرعت کمتری میباریدن، شد.
غم شدیدی خیلی یهویی به قلبش هجوم آورد و جه هیون نمیتونست حدس بزنه چه اتفاقی قراره بیوفته.
نگاهش رو کمی چرخوند و با دیدن پاکت کوچیک کاهی رنگی سمتش قدم برداشت و روش رو خوند.
"برای کسی که هنوزم عاشقشم"
نمیدونست چرا اما تپش قلب بالاش باعث شده بود دستهاش سرد تر بشه و پاهاش سست تر.
دیگه تحمل اتفاق دیگه ای رو نداشت، اونم الان که ته یونگو داشت.
پاکت رو به آرومی باز کرد و ورق کوچیک کاهی رو بیرون آورد و شروع به خوندن متن داخلش کرد.
"جه هیونِ من، وقتی این نامه رو میخونی من کنارت نیستم.
خیلی دردناکه که اینو برات مینویسم، نمیدونی چقدر خوشحال بودم که گفتی همدیگه رو ببینیم اما از طرفی درد قلبم خیلی اذیتم میکنه.
بهم قول بده، قول بده مراقب خودت باشی، به اتفاقای بد فکر نکنی، غذاتو کامل بخوری، نمیخوام هیچوقت ناراحت باشی، تو.. تو... قلبِ منی.
اگه ناراحت باشی قلب منم ناراحته.
میدونم حرفام.. بچگونه اس اما .. همه اش رو از ته دل نوشتم...
جه هیون، من دارم میرم.. میرم آمریکا.. میخوام یکم روی زندگیم تمرکز کنم.. میخوام بزرگتر شم و با مشکلاتم کنار بیام..
اما اگه روزی.. فراموشم کردی.. من به نظرت احترام میزارم... اما اگه فراموشم نکردی... خودت بیا و پیدام کن... ولی وقتی که جفتمون به زندگی واقعیمون نزدیک شدیم...
میدونی که چقدر دوست دارم، من هیچوقت فراموشت نمیکنم، همیشه تو فکر و ذهنم میمونی... منتظرت میمونم..
خیلی زیاد دوست دارم، آقای جانگ."
دردی که به قلبش چنگ میزد باعث میشد نفسش بالا نیاد، خیلی آروم روی زانوهاش افتاد و با چشم هایی که حالا از شوک باز مونده بودن به نقطه نامعلومی خیره شد.
حالا میفهمید دیشب چرا ته یونگ اونطوری اشک میریخت، حالا میفهمید اون بچه چرا انقدر ناراحت بود، تازه الان میفهمید چرا اون حال رو داشت و چقدر احمق بود که یک درصد احتمال نداد شاید بخاطر چیز دیگه ای باشه..
ورق کاهی کوچیکی که حالا تنها چیزی بود که از ته یونگ براش مونده بود رو به سینه اش فشرد و با صدای بلندی گریه کرد.
دیگه هیچی نداشت، اون دیگه هیچی نداشت.
سمت پارکت های گرم اتاق خم شد و به اشکهاش اجازه داد تا دونه دونه روی پارکت فرود بیان و خیسش کنن.
جه هیون دیگه دلیلی برای خوشحالی نداشت، ته یونگ رفته بود.. برای همیشه...
***
(سه سال بعد)
با صدای زنگ در خونه اش از جا بلند شد و بعد از صاف کردن تیشرتش در خونه رو به آرومی باز کرد.
باز هم یه سبد گل رز قرمز که مثل دو سال پیش درست روز تولدش براش اومده بود.
مسئول تحویل گل به گوشیش نگاه کرد تا اسم شخص مورد نظرش رو بگه.
-: آقای ته یونگ لی؟
ته یونگ سرش رو به آرومی تکون داد و در رو کامل باز کرد و جلوتر رفت و سبد گل بزرگ رو از مرد گرفت.
-: لطفا اینجارو امضا کنید.
و گوشیش رو جلو آورد و ته یونگ خیلی سریع امضاش رو روی صفحه نوشت و سمت خونه برگشت و با پا در رو بست.
جانی همونطور که مشغول چک کردن لنز دوربینش بود به ته یونگ نگاه کرد.
-: باز برات سبد گل اومده؟؟
ته یونگ سرش رو تکون داد و بینیش رو به گل های رز لطیفی که توی بغلش بودن چسبوند.
جانی دوربینش رو روی اوپن گذاشت و سمت ته یونگ اومد.
-: من که گفته بودم این از طرف کیه، بازم کارتی چیزی نداره؟؟
و نگاه سرسری بین شاخه های رز کرد اما با پیدا نکردن کارت اخمی کرد.
ته یونگ سبد گل رو روی اوپن گذاشت و گفت: چرا باید از طرف اون باشه؟ سه ساله که ازم خبر نداره، قطعا الان یادشم نیست ته یونگی باهاش بوده!
جانی ضربه کوچیکی به پشت گردن ته یونگ زد: باز چرت و پرت گفتنت شروع شد؟ اونطوری که تو گذاشتی رفتی قطعا دنبالت بوده که هر سال برات گل فرستاده، فکر کردی براش سخته زیر نظر بگیرتت؟
ته یونگ با اخم بخاطر ضربه جانی، پشت گردنش رو مالید: نمیدونم، نظری ندارم!
جانی شونه ای بالا انداخت: در هر صورت امشب کافه همیشگی با بچه هاییم، تولدتم هست بهتره بیای!
و چشم غره ای به ته یونگ رفت و سمت اتاقش برگشت: البته به نفعته!
ته یونگ بدون اینکه جانی ببینه از پشتش انگشت فاکش رو بالا برد و نگاه چپی به جانی انداخت.
خودش رو سمت کاناپه کشید و بدنش رو روش ولو کرد، این چند وقت انقدر کار سرش ریخته بود که وقت نداشت حتی سرشو بخارونه!
سه سالی بود که اومده بود نیویورک، اما فکرش هنوز هم توی سئول مونده بود.
چشمهاش رو بست و با یادآوری خاطراتی که با جه هیون داشت لبخندی زد.
دوست داشت به خودش امید بده که شاید این گل ها از طرف اونه اما از وقتی کارش شروع شده بود هر سال برای تولدش از شرکت های مختلف گل میومد اما حسی که اون رز ها بهش میدادن، با گل های دیگه فرق داشت.
گذشته مثل فیلم از جلوی چشمهاش گذشت، رابطه اش با رئیس شرکتش، مشکلاتش با جانی، اومدنش به آمریکا، مرگ همسر رئیسش و در آخر ترک کردنش.
حس میکرد این اتفاق ها بالغ ترش کرده و حالا میفهمید چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشته.
حالا جزو یکی از بهترین مدل های شرکت های معروف اینجا بود. بعضی اوقات دیگه خودش عکس های خودش رو با اندازه های غول پیکر روی بیلبوردها میدید.
جانی بعد از چند ماه وقتی حال بد ته یونگ رو دید، فهمید که حسش فقط و فقط خودش رو اذیت میکنه، پس بهترین کار ممکن اینه که رابطه دوستیش رو با ته یونگ حفظ کنه.
حدود چندماه ته یونگ جدا از اون زندگی میکرد اما به دلیل ضعف زبان انگلیسیش، جانی تصمیم گرفت دوباره رابطه خوبشون رو شروع کنن و پیشنهاد داد تا باهم زندگی کنن و این پیشنهاد با جواب مثبت ته یونگ همراه بود.
سه سالی میشد که ته یونگ با آرامش کار میکرد و زندگی میکرد اما همیشه انتهای قلبش احساس خالی بودن میکرد.
نبود جه هیون باعث این خالی بودن میشد و ته یونگ هنوز هم شب هایی رو با اشک به صبح میرسوند و به جه هیون فکر میکرد.
اون هنوز هم جه هیون رو دوست داشت، مثل روز اول! و حتی شاید بیشتر...
مشغول درست کردن کاپوچینوش داخل ماگ مورد علاقش شد و قدمهاش رو سمت سبد گلی که چندساعت پیش براش اومده بود، برداشت و ماگش رو کنار سبد گل گذاشت و انگشتهاش رو به رزهای لطیف داخلش کشید.
با حس تیزی چیزی بین شاخه ها کمی سمت گل خم شد و با دیدن پاکت کوچیک سفید رنگی که لای گل ها پنهان بود با کمی تعجب بیرون کشیدتش و پشتش رو نگاهی کرد تا بالاخره ببینه از طرف کیه.
با ندیدن اسمی با کمی نا امیدی پاکت رو باز کرد و کارت طلایی رنگی که با فونت جذابی به انگلیسی جمله های کوتاهی روش نوشته بود رو خوند.
"Special Birthday Gift"
"To Taeyong Lee"
و زیر اون نوشته با فونت ریزتری آدرس دقیق یکی از بهترین و گرون ترین هتل های نیویورک نوشته شده بود.
احتمالا یکی از شرکت های تبلیغاتی براش یه هدیه ویژه گرفته بود.
تصمیم گرفت بیخیال کارتش بشه و دوباره سر جاش برش گردونه، در هر صورت که اون هیچوقت برای اینجور سوپرایزها آماده نمیشد.
ماگش رو برداشت و بدون حرفی سمت اتاق خودش رفت تا کمی استراحت کنه، اصلا حوصله نداشت حتی بیرون بره، تنها چیزی که این چند سال خوشحالش میکرد همین دسته گل ها بود که معلوم شد از طرف کجاست پس دیگه دلیلی براش خوشحالی نبود چون جه هیونی در کار نبود!
***
جانی همونطور که هودیش رو تنش میکرد تا به قرار عکاسیش برسه با گرفته شدن آستین هودیش سرش رو سمت ته یونگی که با موهای شلخته بهش خیره بود، چرخوند.
-: چیشده؟
ته یونگ یکی از چشمهاش رو با پشت دست مالید: توی گل ها یه کارت بود.. نوشته بود کادوی ویژه تولده.. و یه آدرس هتل نوشته بود...
جانی با تعجب نگاهش کرد: خب؟ ننوشته بود از طرف کیه؟
ته یونگ سرش رو به معنی منفی تکون داد: نه و نمیدونم که برم یا نرم.. احتمالا از طرف یکی از شرکت هاس!
جانی کمی سمتش چرخید: اوکی برو، ولی شب میای کافه پیش ما؟؟
ته یونگ سرش رو اینبار به معنی مثبت تکون داد: میام، اول برم یه دوش بگیرم بعدش برم هتل، حتما میام.
جانی لبخند کوچیکی زد و موهای شلخته ته یونگ رو بیشتر بهم ریخت: اوکی پس میبینمت!
ته یونگ کمی جلو اومد و کلاه هودی جانی رو سرش گذاشت: مواظب باش مریض نشی.
جانی سری تکون داد و بعد از برداشتن کیف مخصوص دوربینش از خونه خارج شد و ته یونگ سمت حموم چرخید تا دوش سریعی بگیره و حاضر بشه.
بدش نمیومد چند ساعتی رو از روز تولدش تو بهترین هتل بگذرونه، به هر حال همیشه هدیه های مختلف و گرون قیمتی برای تولدش دریافت میکرد، اما این بار انگار یه حس ناشناخته ای محبورش میکرد که این هدیه رو قبول کنه!
از اینکه جه هیون پشت این ماجرا باشه کاملا ناامید بود، چون اون کارت دعوت به وضوح نشون میداد کار یکی از شرکت های مدلینگه، نه شخص جه هیون.
حداقل میتونست به چشم چند ساعت استراحت و ریلکس کردن به این هدیه نگاه کنه، بدش نمیومد تو یکی از اتاق های ویآیپی هتل یه تایمی رو به خودش اختصاص بده و روز تولدش یکمی از همه ی مشغله های زندگیش دور باشه.
***
از نظرش اون شرکت مدلینگ باید خیلی معروف باشه که همچین هتلی رو انتخاب کرده، فقط با نشون دادن اون کارت تا دم در اتاقش ازش استقبال کرده بودن، و ته یونگ بدش نمیومد زودتر وارد اتاق ویآیپیش بشه، مطمئن بودن اون شرکت کارتش رو تو اتاق گذاشته. بد نبود اگر قرارداد جدیدی امضا میکرد و کارش رو گسترش میداد، مسلماً دیگه امیدی به برگشتن به سئول و شرکت جرادو نبود، پس باید به فکر پیشرفت میبود.
کارت اتاق روی قفل در گذاشت و در اتاق با صدای دلنشینی باز شد، خدمه ی هتل لبخندی زد: اقامت خوبی رو براتون آرزومندم.
ته یونگ سری تکون داد: ممنون!
و سریعا وارد اتاق شد تا زودتر از شر اون خدمه ی مزاحم راحت بشه، درو پشت سرش بست و به فضای اتاق نگاه کرد، اولین چیزی که چشمهاش رو به خودش جذب کرد بار کوچیکی کنار پنجره ی شمالی اتاق بود که ویوش رودخونه ی هادسن بود.
لبخندی زد و با ذوق سمت بار رفت، با دیدن بطری رد واین گرون قیمتی که هرگز تصور هم نمیکرد بتونه یه روزی یه گیلاس ازش بنوشه، بی درنگ برش داشت و همونطور که نگاهش میکرد، با ذوق اسمشو زیر لب خوند: Château Lafite
در تلاش بود تا بازش کنه و زودتر ازش بنوشه ولی انگار تلاشش زیادی موفقیت آمیز نبود، زیر لب غر زد: انگار من هیچ وقت قرار نیست لب به این لعنتی بزنم.
درست بعد از پایان جمله اش، صدایی رو شنید که میتونست قسم بخوره توهم زده.
-: فقط به دست کسی باز میشه که خریدتش!
سرجاش خشکش زده بود، جرات نداشت روشو برگردونه و ببینه توهم زده یا واقعا، اون فرد اونجاست!
چند بار نفس عمیق کشید و سعی کرد آروم باشه، ازش بعید نبود بخواد صدای جه هیونو توهم بزنه، مخصوصا که از وقتی پاشو تو این اتاق گذاشته بود آرزو میکرد ای کاش جه هیون هم باهاش بود.
با حس گرمایی که به پوست گردنش میخورد، قدمی جلو رفت و کاملا به اون بار کوچیک چسبید و بطری رد واین رو سرجاش گذاشت تا یه وقت از شدت شوک نندازتش زمین.
با صدایی که میلرزید زمزمه کرد: کی... اینجاست؟
و اتمام جمله اش همراه بود با دستهای مردونه ای که دور بدنش حلقه شد، دستهایی که گرمای عجیبی رو به بدنش منتقل میکردن، حس میکرد یه حلقه از آتیش دورش قرار گرفته. میترسید که روشو برگردونه، حالا واقعا میترسید، تمام قلبش از امید اینکه اون فرد جه هیونه پر شده بود و از اینکه جه هیونو نبینه میترسید! ته یونگ سه سال منتظر همچین لحظه ای بود، لحظه ای که بالاخره جه هیون بیاد دنبالش، بالاخره پیداش کنه، بالاخره بغلش کنه...
با صدای زمزمه ای درست کنار گوشش، به خودش لرزید.
-: فکر میکردم خوشحال میشی!
ته یونگ حتی نمیخواست یه درصد هم جه هیون این فکرو بکنه که فراموشش کرده یا حسی به این حضورش نداره، چون بی شک اصلا اینطور نبود و ته یونگ داشت جون میداد تا دوباره جه هیونو بیینه.
بی محابا برگشت سمت اون فرد و با یک نفس عمیق عطر همیشگی جه هیون رو وارد ریه هاش کرد و بدون لحظه ای مکث، مرد رو به روش رو محکم بغل کرد و خودشو بهش فشرد. و با صدایی که سعی داشت بغضشو پنهون کنه، گفت: دلم تنگ شده بود، دلم تنگ شده بود، دلم تنگ شده بود!!
جه هیون دستهاشو دور کمرش حلقه کرد و بوسه ی طولانی روی موهای ته یونگ زد و گفت: من بیشتر، خیلی خیلی بیشتر!
دوتاشون برای چند دقیقه قصد نداشتن از اون آغوشی که بعد از سه سال نصیبشون شده دست بکشن، انگار به شدت به این نزدیکی نیاز داشتن!
بعد از چند دقیقه ته یونگ آروم خودشو عقب کشید و به چهره ی جه هیون خیره شد، از آخرین باری که دیده بودتش حالش بهتر به نظر میومد و این حسابی ته یونگ رو خوشحالش کرده بود، اینکه جه هیون حالش خوب بوده باشه، فرقی با اینکه خودش حال خوبی داشته باشه، نداشت!
جه هیون دستشو روی صورت ته یونگ کشید و چند بار با انگشت شستش گونه ی ته یونگ رو نوازش کرد: نمیتونی حتی فکرشم بکنی چی بهم گذشت.
ته یونگ دستشو بالا برد و انگشت اشاره اشو روی لبهای جه هیون گذاشت: هیس! دیگه تموم شده، مگه نه؟
با نگاه منتظری به جه هیون خیره شد و گفت: میخوای منو پیش خودت نگه داری.. مگه نه؟ هوم؟
جه هیون لبخند مهربونی بهش زد و انگشت ته یونگو آروم بوسید و از روی لبهاش کنارش زد و تو صورتش خم شد: من برای این لحظه خیلی صبر کردم، برای اینکه کسی که متعلق به منه رو دوباره کنار خودم داشته باشم، هیچ وقت دیگه فکرش رو هم نکن بخوای ازم دور بشی.
چند لحظه مکث کرد و صورتشو به صورت ته یونگ نزدیک کرد و روی لبهاش زمزمه کرد: تا ابد مال منی لی ته یونگ، از دستت نمیدم!
و این ته یونگ بود که فاصله ی باقی مونده ی لبهاشونو از بین برد و همزمان با حلقه کردن دستهاش دور گردن جه هیون، بالاخره بعد از یه مدت طولانی، شروع به بوسیدن لبهای جه هیون کرد.
جه هیون یکی از دستهاشو پشت کمر ته یونگ گذاشت و دست دیگه اشو پشت گردنش، با تمام عشق و احساسی که به پسر کوچیکتر رو به روش داشت میبوسیدتش، احساس میکرد سالهاست داره از تشنگی رنج میکشه و حالا به آب دسترسی پیدا کرده، لبهای ته یونگ رسما جه هیونِ تشنه رو سیرآب میکردن.
اونقدر عمیق و بی وقفه مشغول بوسیدن همدیگه بودن که دوتاشون برای لحظه ای نفس گرفتن از هم جدا شدن و با چشمهای خمار به هم نگاه کردن، میدونستن چی میشه، خوب میدونستن بدنهای هردوتاشون برای باهم بودن داره داد میزنه!
جه هیون دوباره فاصله ی بینشونو پر کرد و لبهای ته یونگ رو عمیق و طولانی بوسید، با فاصله گرفتن لبهای ته یونگ از هم، فرصت رو غنیمت شمرد و زبون کنجکاوشو وارد حفره گرم و کوچیک دهن ته یونگ کرد و ذره به ذره اشو با زبونش لمس کرد، دلش برای همه چیز ته یونگ تنگ شده بود، همه چیز!
مک محکمی به زبون ته یونگ زد و کمی خودشو عقب کشید و به چشمهای ته یونگ خیره شد و گفت: چیکار کردی باهام!
و بدون لحظه ای مکث دستشو پشت زانوی ته یونگ گذاشت و روی دستهاش بلندش کرد و این کارش با خنده ی ریز ته یونگ همراه بود و نگاه شیطونش تو چشمهای جه هیون، دوتا دستشو محکم دور گردن جه هیون حلقه کرد و بهش چسبید.
جه هیون سریعا سمت تخت کینگسایز اتاق قدم برداشت و ته یونگ رو آروم روی تخت خوابوند و بدون لحظه ای فرصت دادن بهش، روش خم شد و دوباره اون لبهایی که هرچقدر میبوسیدتشون، باز هم سیر نمیشد رو بین لبهاش گرفت.
بالاخره از لبهای ته یونگ دست کشید و بوسه هاشو بدون هدر دادن ذره ای از از پوست خط فک تیز ته یونگ، به سمت پایین هدایت کرد و با رسیدن به گردنش حالا فرصت این بود که واقعا اثبات کنه این پسر فقط و فقط متعلق به خودشه.
بوسه هاش روی پوست سفید گردن ته یونگ آروم آروم به گاز های ریزی تبدیل میشدن که کم کم داشتن مارک های قرمز رنگی بجا میذاشتن و این حس برای ته یونگ دیوونه کننده بود، دلش میخواست تمام بدنش توسط جه هیون مارک بشه.
دستشو تو موهای جه هیون برد و با گاز محکمی که جه هیون از گردنش گرفت ناله ای کرد و گردنشو به سمت مخالف جه هیون کشید و همزمان که جه هیون مشغول مارک کردن گردنش بود، زانوشو کمی بالا آورد و به آرومی با زانوش بین پاهای جه هیون رو لمس کرد، میدونست این کارش چقدرمیتونه جه هیونو تحریک کنه و از انجام دادنش حسابی راضی بود!
جه هیون با احساس حرکت آروم زانوی ته یونگ روی عضو نیمه تحریک شده اش، بلافاصله دوتا دستشو پایین برد و لبه ی پیرهن بافت ته یونگ رو گرفت و بالا کشیدتش، و با کمک ته یونگ از تنش درش آورد، برای چند ثانیه به اون بدن بی نقص سفید رنگ خیره شد، ته یونگ همیشه مدل مورد علاقه ی فقط و فقط خودش باقی میموند!
سرشو پایین برد و بوسه هاشو از ترقوه های برجسته ی ته یونگ از سر گرفت. با رسیدن به حساس ترین نقطه برای ته یونگ، لبخند کجی زد و زبونش رو دایرهوار روی نیپل ته یونگ کشید که همین کار کافی بود تا صدای مورد علاقه اش که ناله های ته یونگ باشن، تو فضای اتاق پخش بشه، دست دیگه اشو بالا برد و نیپل دیگه ی ته یونگ رو به بازی گرفت، خوب میدونست داره با اون پسر چیکار میکنه و چه حس خوبی بهش منتقل میکنه.
دستهاشو دو طرف پهلو های ته یونگ کشید و همزمان با پایین بردن دستهاش، بوسه هاشو روی شکم صاف و سفید ته یونگ ادامه داد و هر چند لحظه، قسمتی از اون سطح سفید رو با مارک های ریزش نقاشی میکرد.
با رسیدن به مانع بزرگی که سر راهش بود، خودش رو بالا کشید و به چهره ی خمار و منتظر ته یونگ خیره شد، میدونست اون هم کمتر از خودش منتظر نیست!
همونطور که تو چشمهای ته یونگ خیره بود، دکمه ی شلوار رو باز کرد.
ته یونگ خودشو بالا کشید و سریعا دکمه های پیرهن مردونه رو جه هیون رو باز کرد و گفت: آقای جانگ شما هنوز آماده نشدید.
و با اتمام حرفش، با کمک جه هیون از شر اون پیرهن مردونه ی لعنتی راحت شد، سریعا دستشو روی عضلات برجسته ی شکم جه هیون کشید وگفت: آقای جانگ این مدت حسابی ورزش کرده!
جه هیون خندید و دستشو زیر چونه ی ته یونگ گذاشت و لبشو بوسید: خوب میدونی وقتی آقای جانگ صدام میکنی دیوونم میکنی!
ته یونگ لبخند شیطونی زد و شونه اشو بالا داد: ولی اگر، ددی صدات کنم دیوونه تر میشی!
جه هیون زیر لب فاکی گفت و ته یونگو روی تخت انداخت و دوباره روش خم شد و وحشیانه لبهاشو بوسید، همزمان با دوتا دستش، کمر شلوار و باکسر ته یونگ رو گرفت و پایین کشیدتشون، حرکت پاهای ته یونگ خوب بهش فهموند که ته یونگ در تلاشه تا کاملا از شر اون تیکه پارچه های اضافی روی پاهاش خلاص بشه.
و حالا ته یونگ تماما برهنه، جلوی چشمهاش بود!
ته یونگ برای جه هیون، از هر نظر فوق العاده بود، و اینو هیچ وقت نمیتونست انکار کنه.
دوتا دستشو روی پهلوهای ته یونگ گذاشت و بالا کشیدتش، با فاصله گرفتن پایین تنه ی ته یونگ از سطح تخت، سرشو به پایین خم کرد و زبونش رو روی ورودی ته یونگ کشید و همین کار کافی بود تا آه بلند از شدت لذت ته یونگ تو کل اتاق پخش بشه.
حالا ته یونگ خودش، با اشتیاق خودش رو بالا ترکشید و پاهاش رو روی شونه های جه هیون جا کرد، به راحتی میتونست جه هیونی که داره ورودیشو با زبونش لمس میکنه رو ببینه و این باعث میشد بهترین حس ممکن رو تجربه کنه.
جهیون مستقیما به چشمهای ته یونگ خیره بود و همزمان مک های ریز و آروم به ورودی ته یونگ میزد، هردو به هم خیره بودن و تنها صداهایی که تو اتاق پخش میشد، ناله های گاه و بی گاه ته یونگ و مک های صدادار جه هیون به ورودی ته یونگ بود.
با حس زبون جه هیون روی دیواره ی ورودیش از لذت ناله ی بلندی کرد و خودشو بیشتر بالا داد و پاهاشو محکم دور گردن جه هیون حلقه کرد.
بعد از چند لحظه که از آماده شدن ته یونگ مطمئن شد، آروم روی تخت گذاشتتش و همونطور که بین پاهای باز ته یونگ نشسته بود، کمربند شلوارشو باز کرد و با باز کردن دکمه ی شلوارش، حالا که دیگه صبرش تقریبا تموم شده بود، شلوار و باکسرشو تا زانو پایین کشید و خودشو بیشتر به ته یونگ نزدیک کرد و این نزدیکی همراه با لمس شدن عضوش با دستهای ته یونگ بود که بی شک بهترین حس ممکن رو بهش منتقل میکرد.
ته یونگ با نگاه مظلومی به جه هیون نگاه کرد و گفت: ددی، من میتونم یه کاری برات بکنم!
جه هیون ابرویی بالا داد: چه کاری؟
ته یونگ سریعا خودش رو بالا کشید و دوتا دستش رو روی سینه های جه هیون گذاشت و روی تخت خوابوندتش، پشت به جه هیون خم شد و خودشو کم کم عقب برد، دوتا پاشو دو طرف بدن جه هیون گذاشته بود و رسماً باسنشو سمت صورت جه هیون گرفته بود و فضای رو به روش عضو جه هیون بود.
به کمرش قوسی داد و سرشو پایین تر برد، دستشو دو طرف عضو جه هیون گذاشت و با وارد کردن سر عضو جه هیون داخل دهنش، به راحتی صدای جه هیون رو شنید که از شدت لذت "فاک" ای زیر لب گفته بود.
لبخندی از سر رضایت زد، و سرشو پایین تر برد و مقدار بیشتری از عضو جه هیون رو وارد دهنش کرد و آروم سرشو بالا و پایین برد، و دقیقا این کارش همراه با حس دوباره ی لبهای جه هیون روی ورودیش بود، و دست مردونه جه هیون که باسنشو چنگ میزد.
پلکهاشو از لذت روی هم فشرد و با سرعت بیشتری سرشو روی عضو جه هیون بالا و پایین برد، بعد از چندلحظه، مک محکم و صداداری به سر عضو جه هیون زد و سرشو بالا آورد، جه هیون متقابلا دست از آماده کردن ورودی ته یونگ برای تحمل عضو سخت شده اش کشید.
ته یونگ سریعا تغییر حالت داد و پاهاشو دو طرف پهلو های جه هیون گذاشت و آروم باسنشو روی عضو جه هیون کشید، و همزمان با این کارش ناله کرد.
جه هیون میتونست قسم بخوره این صحنه ی روبه روش، صحنه ی مورد علاقه اش تو تمام زندگیشه، اما دیگه اونقدری تحمل نداشت که بخواد بیشتر از این صبر کنه.
خودشو بالا کشید و با یه حرکت، ته یونگ رو روی تخت قرار داد، و به پهلو درازش کرد، و خودش دقیقا پشتش دراز کشید، لبهاشو روی شونه ی ته یونگ گذاشت و چند بار پشت هم بوسه های ریزی بهش زد.
و همزمان عضوش رو از پشت، روی ورودی ته یونگ تنظیم کرد، دست راستشو جلو برد و عضو ته یونگ رو آروم تو دستش گرفت و آروم لمسش کرد و همزمان نصف عضوش رو وارد ته یونگ کرد که بلافاصله ناله ای شبیه به جیغ از بین لبهای ته یونگ بیرون اومد، با دست آزادش چونه ی ته یونگ رو گرفت و به سمت خودش کشیدتش و لبهاشو روی لبهای ته یونگ گذاشت تا بتونه حواسش رو از دردی که بهش منتقل میشه پرت کنه، از حس تنگی دیواره ی ورودی ته یونگ داشت دیوونه میشد و میتونست اعتراف کنه عاشق این تنگی بود چون به راحتی بهش ثابت میکرد تنها صاحب این حفره خودِ خودشه!
بعد از لحظه ای مکث، تمام عضوش رو وارد کرد و از شدت فشاری که دیواره های تنگ حفره ی ته یونگ به عضوش وارد میکردن، پلکهاشو روی هم فشرد.
ته یونگ صورتشو عقب کشید و نفس عمیقی کشید و همونطور که لبهاش از هم فاصله داشتن، نفس نفس میزد. با اینکه حسابی منتظر همچین چیزی بود، ولی انگار به کل یادش رفته بود چه دردی نصیبش میشده همیشه!
جه هیون بعد از چند لحظه مکث بخاطر عادت کردن ته یونگ به سایزش، آروم عضوش رو درون ته یونگ حرکت داد و با سرعت کم و به آرومی خودشو درونش به عقب و جلو حرکت داد.
و هر حرکتش با ناله ی همزمان ته یونگ همراه بود که باید قسم میخورد بهترین ملودی ایه که میتونه تو زندگیش شنیده باشه.
سرشو تو گردن ته یونگ فرو برد و همزمان با ضربه زدن درون ته یونگ، از گردن ته یونگ گازهای ریزی میگرفت، و حرکت دستهاشو روی عضو ته یونگ ادامه میداد.
ته یونگ دستشو به پشت برد و روی کمر جه هیون گذاشت و به خودش بیشتر فشردتش و همزمان بین ناله هاش گفت: پس... تو.. اون گلها رو... میفرستادی!
جه هیون ضربه ی محکمی درونش زد و همزمان گفت: معلومه!
دم گوشش زمزمه کرد: تو تنها رز زندگی منی، پس شک نکن من کسی ام که برات رز میفرسته!
و با اتمام جمله اش ضربه ی دیگه ای درون ته یونگ زد که باعث ناله ی بلند ته یونگ شد، میدونست نزدیکه و به همین دلیل شدت و سرعت ضربه هاش زیاد شده بود و این همراه با ناله های پشت هم و از روی لذت ته یونگ بود.
دست دیگه اش رو هم جلو برد و ته یونگ رو به خودش نزدیک تر کرد و با سرعت درونش ضربه زد و حرکت دستش رو هم روی عضو ته یونگ سریع تر کرد، با صدای ته یونگ دیگه هیچ صبر و تحملی براش نمونده بود.
-: ددی.. همونجا... همونجا!!
از شدت لذت ناله ای کرد: محکم تر ددی!
جه هیون با شنیدن همین حرف ته یونگ، حالا به خودش این اجازه رو میداد که از تمام توانش برای ضربه زدن به درون اون پسر ریز نقش کنارش استفاده کنه، حس عجیب زیر شکمش به خوبی بهش فهموند حسابی نزدیکه، چند ضربه ی آخر رو با سرعت درون ته یونگ زد و در آخر با ناله ی مردونه ای درون بدن ته یونگ به اوج رسید.
ته یونگ با حس مایع گرمی درونش، آهی کشید و سرشو برگردوند و با چشمهای خمار به جه هیون نگاه کرد، جه هیون بلافاصله لبهای ته یونگ رو بین لبهاش گرفت و سرعت حرکت دستهاشو روی عضو ته یونگ بیشتر کرد، به راحتی نبض زدن سر عضوش رو حس میکرد و چند لحظه بیشتر طول نکشید که ته یونگ تو دستش به اوج رسید و ناله ی از شدت لذتش تو دهنش خفه شد.
دوتاشون حالا به اکسیژن نیاز داشتن و نفس نفس میزدن، جه هیون آروم عضوش رو از ته یونگ بیرون کشید و پلکهاشو روی هم فشرد.
ته یونگ آروم سمتش چرخید و سرشو روی سینه ی جه هیون که بخاطر نفس نفس زدنش به وضوح بالا و پایین میشد، قرار داد.
جه هیون بوسه ای روی موهای تقریبا مرطوب از عرق ته یونگ زد و گفت: چه بخوای، و چه نخوای ... تو متعلق به منی لی ته یونگ!
ته یونگ صورتشو تو سینه ی جه هیون پنهان کرد و با صدای خفه ای گفت: لی ته یونگ اینو میخواد!
جه هیون دستشو پشت کمر ته یونگ گذاشت و نوازشش کرد:
دوستت دارم لی ته یونگ.
ته یونگ آروم سرشو بالا آورد و به چشمهای جه هیون خیره شد و لبخندی زد: منم دوستت دارم آقای جانگ!
DU LIEST GERADE
Wicked Game / بازیِ کثیف
Fanfictioncouples " JaeYong " characters " Johnny, Yuta " genres " Romance, Daddy Kink, Smut " summary " زندگی تیونگ با ورودش به برند جرادو قطعا یکی از بزرگ ترین اتفاقیه که میتونه برای یکی رخ بده. برندی که با مدیریت شخصی خشک، سخت گیر و و به شدت حساس اداره...