E26 (+18)

360 48 68
                                    

انگشت های لرزونش رو بالا آورد و روی گونه جه هیون گذاشت و جه هیون متقابلا مچ دست ته یونگ رو گرفت و لبهاش رو با دلتنگی به کف دست ته یونگ کشید.
و همین کار کافی بود تا قطره اشکی که تو چشمهای جفتشون جا خشک کرده بود، صورتشون رو خیس کنه..
جه هیون به آرومی دستش رو پشت کمر ته یونگ گذاشت و به نرمی جلوتر کشیدتش و لبهاش رو روی پیشونی ته یونگ گذاشت.
بوسه آروم اما طولانی روی پوست لطیفش گذاشت و سرش رو کمی عقب آورد و به چشم های معصوم پسر کوچیک تر خیره شد.
چقدر دلتنگ این بود که به چشمهاش نگاه کنه، لبخندش رو ببینه، رایحه عطرش رو وارد ریه هاش کنه.
ته یونگ لبخند محوی زد و دستهاش رو بالا آورد و دور گردن مرد جلوش حلقه کرد و سرش رو تو گردنش قایم کرد.
جه هیون هنوز هم همون بو رو میداد، بوی همون مردی که برای اولین بار وقتی با پوزخند نگاهش میکرد و قلبش رو به بازی گرفته بود، ریلکس بود و براش مهم نبود ته یونگ عاشقش بشه یا نه ولی انگار حس اونم همین بوده.
انگشتهاش رو پشت موهای بسته شده جه هیون کشید. اگر الان همه چیز خوب بود ته یونگ قطعا بهش میگفت چقدر این مدل مو بهش میاد اما درد قلبش اجازه نمیداد تا دهنش رو باز کنه و حتی از دلتنگیش حرف بزنه.
چند دقیقه ای بود که همونطور تو بغل هم مونده بودن و انگار هیچکدوم قصد جدا شدن نداشتن اما ته یونگ به اجبار کمی عقب اومد و با لبخندی که سعی داشت غمش رو پشتش پنهان کنه زیپ کاپشنش رو پایین تر کشید و جه هیون کمی عقب اومد تا به اون پسر فضای کافی رو بده.
ته یونگ بعد از درآوردن کاپشنش و کیف دور کمرش اونو سمت جه هیون گرفت و جه هیون با مهربونی وسایلش رو از دستش گرفت و با سرعت نور کاپشنش رو داخل کمد گذاشت و دوباره پیش ته یونگ برگشت.
دستش رو دور کمر ته یونگ حلقه کرد و سمت کاناپه ها هدایتش کرد و گفت: چی برات بیارم؟
ته یونگ روی کاناپه نشست و مچ دست جه هیون رو گرفت: هیچی، فقط بشین اینجا.
انگشتهاش رو به آرومی روی کاناپه زد و جه هیون خیلی آروم کنارش نشست و دستهای سرد پسر کوچیک تر رو بین دستاش فشرد.
-: چرا زیر چشمات گوده؟؟
ته یونگ لبخند تلخی زد: این سوالو من باید ازت بپرسم!
جه هیون نفس عمیقی کشید: این چند ماه برام مثل چند سال گذشت..
ته یونگ با یادآوری اتفاقات گذشته بغضی که حالا به گلوش چنگ میزد رو قورت داد.
دلش میخواست تو صورت جه هیون داد بزنه که چرا اون روز اونطوری توی شرکت ولش کرد و رفت اما لال شده بود؛ زبونش قفل شده بود و حس میکرد نمیتونه حتی کلمه ای حرف بزنه.
لبهاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.
نمیتونست ساکت بشینه و فقط مشغول نگاه کردن بهش بشه، اون فردا شب از این کشور میرفت و به خودش قول داده بود همه حرف هاش رو خط به خط به جه هیون بگه تا حداقل سنگینیِ روی دلش رو کم کنه.
جه هیون یه دستش رو بالا آورد و سرش رو نزدیک تر برد و لبهاش رو به آرومی روی لبهای ته یونگ گذاشت و بالاخره بعد از چند ماه دوری، اون لبهارو لمس کرد.
ته یونگ متقابلا لبهاش رو روی لبهای جه هیون حرکت داد و بوسه طولانی روی لبهاش گذاشت.
جه هیون خیلی سریع جلوتر اومد و لبهای پسر کوچیک تر رو دوباره بوسید اما با سیلی محکمی که به گونش خورد با گیجی چشمهاش رو باز کرد و به ته یونگی که صورتش از اشک خیس بود خیره شد.
-: به چه حقی.. به چه حقی اون روز.. منو ول کردی و رفتی؟؟؟به چه حقی جانگ جه هیون؟؟؟؟؟
ته یونگ داد میزد و گریه میکرد و جه هیون انگار هم کور شده بود و هم کر.
فقط نگاه خیره اش رو روی صورت ته یونگ میچرخوند و ته یونگ سعی داشت با پاک کردن اشکهاش با آستین هودیش تاری دیدش رو از بین ببره اما با هجوم اشکهای جدیدش این کار غیر ممکن بود.
-: مگه من مقصر بودم؟؟؟ من مقصر مردن اون بودم؟؟؟ من خواستم اون با بچه اش بمیره؟؟؟؟؟ چرا همه ناراحتیت رو سر من خالی کردی؟؟؟
خودش رو روی کاناپه عقب کشید و دستش رو روی سینه اش کشید و چندبار محکم به سینه اش کوبید.
-: من.. من بهت گفتم... بهت گفتم چقدر دوستت دارم، نگفتم؟؟؟چطور تونستی با من بازی کنی جه هیون؟؟؟ تو چی میدونی که چی...
بخاطر هق هق کردناش سعی کرد کمی نفس عمیق بکشه و گفت: میدونی چی بهم گذشت؟؟ میدونی چه حس مزخرفی داشتم؟؟ میدونی میخواستم وقتی.. وقتی همه خواب بودن یه بسته قرص بخورم... تا بدبختیایی که توی دلم بود... تموم شه؟؟؟
نمیدونست چطور خودش رو خالی کنه، میدونست نباید اینکارو کنه، میدونست باید ساکت میموند.
اگه در حالت عادی بودن ته یونگ هیچوقت اینارو به زبون نمیاورد و به زندگی عادیش با رئیسش برمیگشت اما نمیتونست، ته یونگ کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه، از جه هیون مایل ها فاصله میگرفت و ترکش میکرد، نمیتونست، قلبش نمیتونست این همه درد رو تحمل کنه.
جه هیون از جا بلند شد، مثل اینکه این داستان هنوز هم قرار بود ادامه پیدا کنه.
چنگی به موهاش زد و نفس عمیقی کشید، طاقت دیدن اینطوری اشک ریختن ته یونگ رو نداشت.
اگر ته یونگ هم میخواست خودشو بکشه چی؟ باید چیکار میکرد؟ دیگه نمیدونست چیکار کنه تا جلوی این زندگی نکبت بارشو بگیره.
سمت ته یونگ چرخید و سعی کرد بغلش کنه اما ته یونگ با مشتهای پشت همی که به سینه اش میزد این اجازه رو بهش نمیداد.
ته یونگ اشک میریخت و سعی میکرد فاصله اش رو با جه هیون بیشتر کنه، میدونست خیلی راحت با بوسیده شدن توسط جه هیون نرم میشه اما نمیتونست این کارو در حق خودش بکنه، اون کم عذاب نکشیده بود.
جه هیون سعی کرد بازوهای ته یونگ رو که کنترلش رو از دست داده بود، بگیره اما با صدای گرفته و بلند ته یونگ دستهاش رو عقب کشید.
-: به من دست نزن، تو.. تو اون روز.. اون هرزه رو بوسیدی جه هیون... لمسش کردی.‌.. بهت گفتم.. بهت گفتم اگه با اون بهم خیانت کنی.. بهت رحم نمیکنم!!
اشکهاش رو به زور پاک کرد و دماغش رو بالا کشید: فکر کردی برام سخت بود؟؟؟ من پیشونیتو هدف گرفتم.. چیزی با مردنت فاصله نداشتی..
با صدای داد جه هیون، ته یونگ کمی توی جاش جمع شد.
-: خب میزدی... میزدی راحتم میکردی پس چرا نزدی؟؟ با همون اسلحه یه گلوله تو مغزم خالی میکردی، چرا نکردی؟؟میدونی اون روز چه حالی داشتم؟؟ زنی که یه روز قبلش بهم گفت میخواد ازم جدا شه و میگفت من بچمون رو کشتم فرداش.. فرداش یهو گفت باید برای بچمون سیسمونی بخریم و باهم بزرگش کنیم...
چنگی به موهاش زد، مرور خاطرات تلخ براش دردناک بود، هرموقع به یاد هه جین میوفتاد اون لحظه‌ی آخر توی پشت بوم بیمارستان براش تداعی میشد، اون لبخند..
ناخودآگاه اشکهاش صورتش رو خیس کردن و جه هیون نمیدونست با اون حجم عصبانیت چطور جلوی اشکهاش رو بگیره.
-: اون دیوونه شد.. در عرض دو روز هه جین دیوونه شد ته یونگ... درسته بهش حسی نداشتم ولی بهت گفته بودم احساس مسئولیت دارم... ازم انتظار داشتی ولش کنم؟؟؟
جلوتر رفت و حالا با عصبانیت تو صورت ته یونگی که کمی با ترس خودشو عقب میکشید رفت و گفت: برای چی اون اسلحه رو برداشتی؟؟ اگه با اون یه بلایی سر خودت میاوردی میدونستی چه حالی میشدم؟؟ میدونستی از عذاب وجدان میمردم؟؟
ته یونگ با فشار سینه جه هیون رو به عقب هول داد: هنوز نمردم... هنوز اینجام و دارم تو صورت توی لعنتی نگاه میکنم... هنوز اینجام و دلم انقدر برای توی عوضی تنگ شده که نمیدونم چطوری بهت بفهمونمش...
قصد داشت بگه فردا میخواد بره و خودشو راحت کنه اما نمیتونست، نباید هیچی میگفت، فقط باید اونجارو ترک میکرد و میرفت.
از جاش بلند شد و دنبال کاپشنش گشت: نمیتونم دیگه اینجا بمونم، اشتباه کردم اومدم، نباید اصلا سراغ منو میگرفتی، باید میزاشتی فکر کنم فراموشم کردی...
همینطور پشت هم حرفهاشو ردیف میکرد و براش ذره ای مهم نبود جه هیون تو چه حالیه.
بلافاصله با برداشتن کاپشنش و کشیده شدن دستش توسط جه هیون خواست حرفی بزنه اما با برخورد ناگهانی لبهای جه هیون روی لبهاش ساکت موند.
درد قلبش داشت دیوونش میکرد، با هر بوسه این درد بیشتر میشد و نمیدونست چیکار کنه، نمیتونست پسش بزنه، ته یونگ تشنه این بوسه ها بود، ماه ها صبر کرد تا به جه هیون برسه و حالا داشت با دعوا ترکش میکرد.
انقدر گریه کرده بود که آمارش از دستش خارج شده بود، نمیدونست چرا الان بجای اینکه جواب بوسه های جه هیون رو بده داشت اشک میریخت و ناخوناشو به کف دستش فشار میداد.
جه هیون دستهاش رو دو طرف صورت ته یونگ گذاشت و بوسه هاشون رو عمیق تر کرد، انگار این غم انگیز ترین روز براش بود، انگار این بوسه مثل همیشه نبود، این بوسه ها بجای حس خوب، ناراحتی رو بهش منتقل میکردن، نمیدونست چرا ولی اونم اشک میریخت و مزه شوری اشک های خودش و ته یونگ‌ چاشنی بوسه‌اشون شده بود.
ته یونگ به آرومی کاپشنی که چند دقیقه بود تو مشتش گرفته بود رو ول کرد و دستهاش رو دور گردن جه هیون حلقه کرد، نمیتونست همین فرصت هارو از دست بده، دیگه قرار نبود جه هیونو ببینه!
لبهای جه هیون رو متقابلا بوسید، تازه الان بعد از اون همه دوری فهمیده بود حسش به جه هیون چقدر زیاد شده، انقدر زیاد که اگر ازش دور باشه ممکنه از ناراحتی دق کنه.
جه هیون دستهاش رو از صورت ته یونگ جدا کرد و خیلی سریع زیر پای ته یونگ برد و با فشاری به سمت بالا، ته یونگ رو مجبور کرد تا پاهاش رو دور کمرش حلقه کنه.
هیجان و نفس نفس زدنشون بین بوسه باعث شده بود لبهاشون رو کمی از هم جدا کنن تا نفس بگیرن.
ته یونگ به اجبار کمی عقب اومد و با چشمهایی که قرمز تر از همیشه بودن به چشمهای جه هیون که دست کمی از خودش نداشت، خیره شد.
انگشت شستش رو زیر چشمهای جه هیون کشید و با بغض لبخندی زد، و در حالی که بغض بیشتر به گلوش چنگ میزد به آرومی گفت: خیلی.. دوستت دارم.
جه هیون لبخند تلخی زد: منم خیلی دوستت دارم.
ته یونگ با گریه خندید: دلم خیلی برات تنگ شده بود.
خنده ای که با غم به قلب ته یونگ چنگ‌‌ میزد، میدونست جدا شدن از جه هیون اونو میکشه، میدونست بدون حس گرمای بدنش میمیره، ته یونگ‌ همه اینارو میدونست.
جه هیون سرش رو جلوتر آورد و دوباره لبهای پسر کوچیکتر رو بوسید: منم خیلی.. خیلی زیاد.
و دوباره لبهاش رو برای شروع بوسه روی لبهای ته یونگ گذاشت و بوسیدتش.
دستهاش رو اینبار محکم تر زیر بدن ته یونگ گذاشت، حالا دیگه وقتش بود از اون مراقبت کنه، وقتش بود مواظب ته یونگی باشه که با احساسات پاکش وارد زندگیش شده، جه هیون نباید ناامیدش میکرد چون میدونست از دستش میده.
ته یونگ‌ رو بالاتر کشید و بدون اینکه لبهاش رو از لبهای شیرین ته یونگ جدا کنه، با غریزه خودش سمت پله های شیشه ای ویلا رفت و یکی یکی ازشون بالا رفت.
امشب باید این اتفاق میوفتاد، میدونست هم خودش به این نیاز داره هم ته یونگ.
و این فقط یه سکس نبود، این یه سکس پر از حس دلتنگی، عشق، احساسات و هرچیزی بود که باعث میشد جفتشون ضربان بالای قلبشون رو حس کنن.
با پاش در شیشه ای اتاق رو هول داد و وارد اتاق شد.
با برخورد زانوش به تخت به اجبار عقب کشید و نفس عمیقی کشید، بوسیدن این پسر براش مثل نفس کشیدن شده بود، اگه ازش دور میموند ممکن بود دیگه نفسش بالا نیاد!
به آرومی بدن سبک ته یونگ رو روی تخت گذاشت و با کشیده شدن یقه لباسش توسط ته یونگ خودش هم به جلو خم شد و لبهاش رو دوباره روی لبهای مرطوب ته یونگ که ناشی از بوسه قبلیشون بود، گذاشت.
دستهاش رو دو طرف صورت ته یونگ گذاشت و سعی کرد با شستش اشکهایی که گونه ته یونگ رو بی وقفه خیس میکردن رو پاک کنه.
با اخم ریزی سرش رو عقب کشید و لبهاش رو روی چشم های ته یونگ گذاشت و بوسه آرومی روشون زد: کافیه، گریه نکن.. من اینجام..
ته یونگ انگار تمام غم های دنیا به قلبش چنگ میزدن که فقط به اون مرد بگه میخواد بره و اون نزاره، دلش میخواست به جه هیون بگه جلوشو بگیره، دلش میخواست پیشش بمونه اما نمیتونست...
جه هیون نمیفهمید پسر جلوش چرا انقدر بیتابه، دیگه مشکلی نبود، بود؟ دیگه میتونستن باهم باشن پس چرا ته یونگ انقدر گریه میکرد؟ انقدر دلتنگ بود که اینطوری اشک میریخت؟
دستش رو روی صورت ته یونگ کشید و لبهاش رو چندبار بوسید: بسه ته یونگ، من اینجام، بسه دیگه انقدر گریه نکن، نمیتونم اینطوری ببینمت!
ته یونگ نگاه گریونش رو به جه هیون داد، دماغش رو به آرومی بالا کشید و سعی کرد روی احساسات خودش کنترل داشته باشه، جه هیون نباید دلیل ناراحتی اونو میفهمید.
جه هیون به اندازه کافی درد کشیده بود و ته یونگ نمیخواست درد رفتنش هم داغونش کنه، پس خودش تنها باید این درد رو به دوش میکشید.
دستهاش رو دور گردن جه هیون حلقه کرد و از جاش بلند شد، لبهاش رو نزدیک لبهای جه هیون آورد و به آرومی زمزمه کرد: مثل اولین بار، بیا باهم باشیم، انگار فقط همین امشب همو میشناسیم و همو داریم، انگار فردا قراره بمیریم و فقط همین امشب برامون مونده...
کلمه به کلمه حرفهاش مثل خنجری قلبش رو زخم میکردن و ته یونگ نمیتونست هیچکاری کنه جز گریه کردن.
جه هیون دستهاش رو به آرومی دور کمر پسر کوچیکتر حلقه کرد و پیشونیش رو به پیشونیش چسبوند: این حرفو نزن، هنوز خیلی راه مونده که باید باهم بریم...
ته یونگ لبخند تلخی زد، لعنت به جه هیون، لعنت به عشقی که به اون داشت، لعنت به قلبش که الان هم از درد تیر میکشید اما ته یونگ نباید دهن باز میکرد.
برای اتمام مکالمه تلخشون به ناچار لبهاش رو روی لبهای جه هیون گذاشت و یه دستش رو به آرومی از پشت گردن جه هیون روی سینه اش کشید و کف دستش رو درست روی سینه چپ جه هیون کشید، شاید حس ضربان قلب جه هیون میتونست کمی آرومش کنه.
جه هیون دستش رو پشت کمر ته یونگ گذاشت و دوباره روی تخت نشوندتش و خودش همراه باهاش روش خم شد و قبل از نشستن ته یونگ روی تخت، پایین هودیش رو گرفت و کمی به بالا کشید.
ته یونگ بلافاصله با حرکت دست جه هیون تو درآوردن هودیش کمکش کرد و بعد از اینکه هودیش رو از تنش بیرون کشید، پشت اون تیشرت نازکش رو هم از سرش درآورد و کناری پرت کرد.
ثانیه به ثانیه این لحظه هارو باید توی ذهتش ثبت میکرد، ته یونگ باید همه این لمس ها، این بوسه ها، این عشق ورزیدن هارو توی ذهنش حک میکرد.
دستهاش رو خیلی سریع زیر تیشرت ساده جه هیون برد و از فاصله گرفتن لبهاشون استفاده کرد و با کمک جه هیون از شر تیشرتش راحت شد و به کناری پرتش کرد.
خیلی سریع دستهاش رو دور گردن جه هیون حلقه کرد و با خودش به عقب کشیدتش و جه هیون خیلی آروم بدنش رو روی بدن ته یونگ کشید و لبهاش رو برای شروع بوسه جدیدی روی لبهای ته یونگ گذاشت.
ته یونگ خیلی آروم دستهاش رو روی جای جای بدن جه هیون حرکت داد، ترقوه هاش، بازوهاش، سینه اش و هرجای دیگه ای که میتونست گرمای بدنش رو حس کنه.
قطره اشکی به آرومی از گوشه چشمش بین موهاش لغزید و ته یونگ بین بوسه بغض رو به سختی قورت داد تا حداقل آخرین شبشون رو خراب نکنه.
جه هیون دستش رو روی بدن ته یونگ کشید و لبهاش رو عمیق تر بوسید.
لمس بدن ته یونگ آرامشی رو بهش منتقل میکرد که ماه ها دنبالش بود.
دستش رو پایین تر برد و شکمش رو لمس کرد.
لبهاش رو کمی از لبهای ته یونگ فاصله داد و روی خط فکش رو بوسید، پایین تر اومد و پوست لطیف گردنش رو بین لبهاش اسیر کرد و جای بوسه اش رو مارک کرد و به آرومی کنار گوش ته یونگ زمزمه کرد: دلم برای لمس کردنت تنگ شده بود..
ته یونگ چشمهاش رو روی هم فشار داد و لب پایینش رو گزید، در حالت عادی اگر این حرف رو از زبون جه هیون میشنید ممکن بود خیلی تحریک بشه اما الان فقط درد قلبش بیشتر میشد و هیچی نمیتونست بگه.
جه هیون گردن معشوقه کوچولوش رو بوسید و پایین تر رفت، لبهاش رو روی ترقوه ته یونگ گذاشت و بوسه ای روش گذاشت.
ته یونگ گفته بود جوری باهاش باشه که انگار آخرین باره پس جه هیون نمیخواست حتی یک ذره هم کم بزاره.
یکی از دستهاش رو سمت مچ دست ته یونگ برد و انگشتهاش رو بین انگشتهای ته یونگ سفت کرد و دستش رو گرفت.
ته یونگ متقابلا دست جه هیون رو محکم گرفت و آرزو کرد کاش دستش به دستهای جه هیون قفل میشد و اون فردا شب به اون کشور لعنتی نمیرفت.
جه هیون به آرومی لبهاش رو روی سینه ته یونگ کشید و زبونش رو به نرمی روی نیپل ته یونگ حرکت داد.
ته یونگ قوسی به کمرش داد و ناله آرومی کرد، حتی اگر میخواست هم نمیتونست جلوی جه هیون مقاومت کنه.
جه هیون کمی نیپل تحریک شده ته یونگ رو به بازی گرفت و سرش رو کمی پایین آورد و دوباره مارکی روی پوست شکم ته یونگ گذاشت.
قصد داشت مهر مالکیتش رو روی بدن ته یونگ بجا بزاره و این براش خیلی با ارزش بود، که ته یونگ‌ ماله اونه.
ته یونگ دست دیگه اش رو روی موهای جه هیون کشید و لبهاش رو با زبونش خیس کرد، کم کم تحریک شدنش باعث میشد در لحظه دردی که داشت رو فراموش کنه و دوباره یادش بیوفته چه اتفاقی قراره بیوفته.
با حس اینکه جه هیون نزدیک پایین تنه اش شده دستش رو زیر چونه جه هیون گذاشت و سرش رو بالا آورد و کمی نیم خیز شد و با فشار دستش جه هیون رو مجبور کرد بیخیال پایین تنه اش بشه.
لبهاش رو روی لبهای جه هیون کشید و چندبار بین حرف زدن بوسیدش.
-: وقت رو تلف نکن، جه هیون من.. همین الان میخوام باهات باشم، فقط زودتر شروعش کن...
جه هیون بخاطر عجله ته یونگ کمی گیج شد، اما سعی کرد این برخورد رو بذاره به جای دلتنگی بیش از حد ته یونگ.
خودش رو بالاتر کشید و دستش رو به آرومی از بین انگشتهای ته یونگ بیرون کشید و بدون اینکه فاصله بینشون رو بیشتر کنه روی لبهای ته یونگ زمزمه کرد: هرکاری تو بخوای میکنم، اما دفعه دیگه میخوام بوی همون عطری رو بدی.. که برات خریدم..
سرش رو سمت میز کنار اتاق کج کرد و ته یونگ هم نگاهش رو سمت نگاه جه هیون کج کرد.
با دیدن شیشه عطر قرمز رنگی که جه هیون براش خریده بود لبخند کجی زد، حالا اینم باید با خودش میبرد؟ همون عطر کافی بود تا هروز با فکر به جه هیون اشک بریزه.
ته یونگ دستش رو روی صورت جه هیون کشید و با حرکت آروم سرش حرف جه هیون رو تایید کرد: میبرمش و هروز به خودم میزنمش، میخوام بوی عطری رو بدم که تو دوست داری!
جه هیون لبخند مهربونی زد، این حرفهای ته یونگ زیادی براش قشنگ بودن و جه هیون میخواست از این به بعد این حرفهارو هروز از زبون ته یونگ بشنوه.
دستهاش رو دو طرف صورت جه هیون گذاشت و لبهاش رو روی لبهاش گذاشت و بوسیدتش.
جه هیون متقابلا لبهای ته یونگ رو بوسید و با فشار آرومی به سینه اش مجبورش کرد تا روی تخت بخوابه، دستش رو پایین تر برد و به آرومی شلوار ته یونگ رو باز کرد و با کمک دست ته یونگ شلوارشو به همراه باکسرش پایین کشید.
برخورد هوای خنک به عضو تحریک شده اش باعث شد بین بوسه ناله آرومی کنه و اینکار باعث شد جه هیون بیشتر از قبل تحریک بشه.
با فشار دستش جه هیون رو به عقب هول داد و مجبورش کرد سر جاش بایسته.
نگاه کمی خمارش رو به جه هیون داد و شلوار جینش رو خیلی آروم باز کرد و به همون آرومی باکسرش رو به همراه جینش پایین کشید.
انگشت هاش رو روی عضو کمی سخت شده جه هیون گذاشت و با گرفته شدن مچ دستش توسط جه هیون با کمی گیجی نگاهش کرد، مگه جه هیون این کار رو دوست نداشت که جلوش رو گرفت؟
جه هیون خیلی آروم دست ته یونگ رو عقب کشید و با پاش شلوار نصفه پایین کشیده اش رو دراورد و با دست دیگه اش چونه ته یونگ رو لمس کرد: میخوام زودتر شروعش کنم عزیزم، بزارش برای بعدا.
لبهای ته یونگ رو به نرمی بوسید و کمی عقب رفت و دستش رو سمت کشوی کنار تخت دراز کرد و بعد از دراوردن قوطی لوب از داخلش، دوباره سمت ته یونگ چرخید و قوطی رو کنار بدن ته یونگ روی تخت انداخت.
روی بدنش خم شد و لبهاش رو برای هزارمین بار روی لبهای ته یونگ گذاشت و بوسیدتش.
ته یونگ خیلی سریع قبل از پایین تر اومدن جه هیون، پاهاش رو از هم فاصله داد و دور کمر جه هیون حلقه کرد تا فضای بیشتری به مرد جلوش بده.
جه هیون بدون اینکه ارتباط لبهاشون رو قطع کنه دستش رو سمت لوب دراز کرد و بعد از باز کردنش انگشتهاش رو به لوب آغشته کرد و دستش رو پایین تر برد و روی عضوش کشید تا زودتر کارش رو شروع کنه.
بعد از چرب کردن عضوش خودش رو جلوتر کشید و عضوش رو به ورودی ته یونگ ‌کشید.
ته یونگ با ناله آرومی بین لبهاشون، سرش رو کمی عقب آورد و دوباره برای لمس لبهای جه هیون، سرش رو جلوتر آورد.
با یادآوری اینکه امشب آخرین شبیه که میتونه با جه هیون باشه دوباره بغض مهمون گلوش شد.
چشمهاش دوباره پر شده بود اما بخاطر بسته بودن چشم هاش، تنها قطره اشکهاش بودن که از گوشه چشمهاش به پایین میلغزیدن و بین موهاش گم میشدن.
سعی کرد خودش رو کنترل کنه، حداقل باید از آخرین سکسشون لذت میبرد چون قرار نبود دیگه داشته باشتش.
جه هیون صورتش رو کمی عقب آورد و با نفس نفس کوتاهی به چشمهای ته یونگ خیره شد: دیگه نمیزارم اذیت شی، بهت قول میدم.
ته یونگ لبهاش رو روی هم فشرد و سرش رو به آرومی تکون داد.
جه هیون لبهاش رو روی صورت ته یونگ کشید و بوسیدتش و همزمان عضوش رو به آرومی وارد ته یونگ کرد.
تنگی دور عضوش کامل بهش ثابت میکرد که ته یونگ چند ماه با کسی نبوده و بعد از اون اتفاق ها هیچ خیانتی بهش نکرده.
از خودش بدش اومد که اون شب با بلا تا اون مرحله پیش رفته، از خودش بدش میومد چون به ته یونگ قول داده بود و حالا زیرش زده بود.
ته یونگ قوسی به کمرش داد و بی اختیار دستش رو روی دهنش گذاشت تا جلوی هق هق کردنش رو بگیره.
این سکس بدترین و دردناک ترین سکس عمرش بود، میخواست فرار کنه و جه هیون رو ترک کنه، نمیخواست اینجا باشه ولی خودش با پای خودش تا اینجا اومده بود.
جه هیون کمی عقب اومد و عضوش رو خارج کرد و دوباره وارد ته یونگ کرد.
با دیدن چشمهای قرمز شده ته یونگ خواست عقب بکشه اما با سفت شدن پاهای ته یونگ دور کمرش ثابت موند.
-: من خوبم.. فقط یکم دردم گرفت، ادامه بده.
ته یونگ با صدای گرفته ای گفت و لبخند زورکی زد تا جه هیون رو قانع کنه.
جه هیون کمی به پایین خم شد و پیشونی ته یونگ رو بوسید: ته یونگِ من خیلی کم تحمل شده!
لبخندی به صورت کمی ناراحت ته یونگ زد و لبهاش رو چندبار بوسید.
ضربه هاش رو دوباره شروع کرد و اینبار ته یونگ بخاطر تحریک شدن بیش از حدش ناخودآگاه ناله های ریزی میکرد و سعی میکرد تا جایی که میتونه بدن جه هیون رو لمس کنه تا دلتنگیش رو از بین ببره اما هرچی بیشتر طول میکشید دلتنگیش بیشتر میشد.
هوای سرد بیرون از خونه باعث بخار گرفتن کم شیشه های ویلا شده بود.
بخاطر شیشه ای بودن سقف اتاق، ته یونگ کامل میتونست ابرهای سفید رنگی که آماده بارش برف بودن رو ببینه و این چقدر دردناک بود که نمیتونست الان بجای ناراحت بودن، خوشحال باشه.
حالا جه هیون ضربه هاش رو محکم تر کرده بود و با برخورد محکم بدن هاشون و تکون های ریز بدن ته یونگ، لبهاش رو روی پوست لطیف بدن ته یونگ میکشید و اون پسر مظلوم رو میبوسید.
ته یونگ با فشار دستش به سینه جه هیون اونو روی تخت هول داد و خودش رو عقب کشید و یه دستش رو روی سینه جه هیون و دست دیگه اش رو روی صورتش کشید.
به آرومی خودش رو روی عضو تحریک شده جه هیون کشید و ناله ای کرد.
جه هیون لبهاش رو گزید و دستش رو پایین تر برد و عضو سخت شده اش رو با ورودی ته یونگ فیکس کرد و اینبار عضوش رو به راحتی وارد ته یونگ کرد.
دونه های سفید رنگی که روی شیشه های سقف کنار هم میوفتادن، حالا توی دید جه هیون بودن.
اولین برف امسال، هه جین، تصادف، بچه‌اشون.
همه ی این ها از جلوی چشمهاش مثل فیلم گذشت و جه هیون حتی متوجه نشد چشمهاش کی خیس شدن.
یادآوری خاطرات دردناکش باعث میشد قلبش مچاله بشه، میدونست دیگه دیدن برف ها بجای لذت براش درد رو به همراه دارن.
ته یونگ کمی روی بدن جه هیون خم شد و لبهاش رو روی چشم های نمناک جه هیون کشید.
-: اون جاش خوبه، جه هیونِ من.. دیگه بهش فکر نکن.
ته یونگ خوب اون روز رو به یاد داشت، روزی که از نظرش جزو روزای خوبش با جه هیون بود و خیلی یهویی همه چی خراب شد، درست وقتی اولین برف سال روی زمین نشست.
جه هیون نفس عمیقی کشید و دستهاش رو دور بدن ظریف ته یونگ حلقه کرد: میدونم، تو قرار نیست ترکم کنی.. تو مثل اون نیستی...
و سرش رو بین گردن ته یونگ قایم کرد و سعی کرد با بوسیدنش خاطرات بدش رو از ذهنش پاک کنه.
ته یونگ لبهاش رو روی هم فشرد و به قطره اشکی که حالا از بین پلکهاش به پایین سر خورد و روی ملحفه تخت افتاد، خیره شد.
امشب رو هیچوقت فراموش نمیکرد. هیچوقت.
خودش رو به سختی روی عضو جه هیون حرکت داد و سرش رو کمی عقب آورد و با برخورد لبهای جه هیون به لبهاش انگشتش رو به آرومی روی گونه جه هیون کشید و بوسیدش.
نفس عمیقی بین بوسه کشید و عطر بدن جه هیون رو مستقیم وارد ریه هاش کرد، کاش میتونست اون رایحه رو همیشه توی ریه هاش نگه داره.
ضربه های جه هیون حالا محکم تر شده بود و هردوشون با بدن های عرق کرده بین بوسه هاشون بهم لبخند های گاه و بیگاه میزدن و جه هیون حتی نمیدونست ته یونگ چه غم زیادی رو توی قلبش داره.
***
شونه های ته یونگ رو بیشتر به سینه اش چسبوند و از پشت زیر گوشش رو به آرومی بوسید.
پتو رو روی بدن جفتشون بالا تر کشید و از پشت موهای روشن ته یونگ، نگاهش رو به برف هایی ک حالا درشت تر شده بودن داد.
-: همیشه دوست داشتم با کسی که دوستش دارم، باریدن برف رو تماشا کنم.
جه هیون با صدای گرفته و آرومی گفت و ته یونگ چشمهاش رو روی هم فشرد و دست جه هیون رو که زیر چونه اش بود خیلی آروم فشرد.
تلخ ترین قسمتش این بود که هیچکدوم از این اتفاق ها خواب و رویا نبودن، اما ته یونگ برای بار آخر آرزو کرد کاش امشب، کاش این اتفاقا، کاش رفتنش و کاش عشقش به جه هیون همش خواب و رویا بود.
***

Wicked Game / بازیِ کثیف  Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang