E25

224 44 26
                                    

تابلوهایی که روشون با ملحفه سفید رنگ پوشیده شده بودن، مبل هایی که حالا کمی خاک روشون جا خشک کرده بود، ظرف های رامن آماده ای که روی اوپن بودن و سکوت حالا مهمون پنت هاوس جانگ جه هیون شده بود.
هیچ چیز مثل سابق نبود، دیگه رمقی برای زندگی نداشت، حس میکرد قلبش خالی شده، خالی از حس، خالی از زندگی، خالی از خوشحالی.
حتی حاضر نبود خودش رو توی آینه ببینه، فرقی با یه مرده متحرک نداشت.
الان میفهمید همه انرژی این خونه به هه جین وصل بوده، هه جینی که الان با آرامش خوابیده بود، شایدم پیش بچه ای بود که هیجوقت نتونست پا به این دنیا بزاره.
پوک عمیقی به سیگارش زد و مقدار زیادی از دودش رو وارد ریه هاش کرد، این روزها فقط با سیگار و مشروب و رامن زنده مونده بود.
تکیه اش رو به مبل راحتی داد و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
حتی نمیدونست چه هدفی تو زندگیش داره، گم شده بود، جه هیون بین بدبختیاش گم شده بود و هرچی بیشتر دست و پا میزد، بیشتر داخلش فرو میرفت.
دیگه اشکی براش نمونده بود که بریزه، نمیدونست برای هه جین گریه کنه، برای خودش گریه کنه، یا برای ته یونگی که چند ماهی بود ازش خبر نداشت.
معنی دلتنگی براش الان تو ته یونگ خلاصه میشد، چون هیچ چیز امیدوار کننده ای براش نمونده بود.
حتی نمیدونست اون فراموشش کرده؟با کسی دوست شده؟حالش خوبه؟ اون هیچی از ته یونگ نمیدونست و این براش سنگین بود.
هوا سردتر از قبل شده بود، هر از گاهی برف میبارید و جه هیون با دیدن دونه های برف ناخودآگاه اشک میریخت.
دقیقا همون شبی که هه جین تصادف کرد هم برف میبارید، اولین برف امسال!
دود کمی که از بین لبهاش خارج میشد رو رها کرد و دستش رو سمت گوشیش دراز کرد و برش داشت.
بعد از وارد شدن به صفحه چتش با یوتا، شروع به تایپ کرد.
"برام یه شیشه ویسکی بیار، میخوام یکم مست کنیم، مثل قبل، اگه هنوزم منو دوست خودت میدونی..."
دکمه ارسال رو زد و گوشی رو روی میز گذاشت و به یک دقیقه نکشید که با ویبره گوشیش نگاهش رو به صفحه اش داد.
"دارم میام."
لبخند تلخی روی لبهاش نقش بست.
یوتا تنها کسی بود که براش مثل یه دوست و برادر مونده بود، حتی پدرش هم نیومده بود سراغش.
پدری که از بچگی چشم دیدن موفقیت هاش رو نداشت و آرزو میکرد کاش هم خودش هم مادرش باهم بمیرن.
پدری که جه هیون تو بچگی عاشقش بود و به مرور زمان ازش متنفر شد.
پدری که جه هیون حاضر نبود جایی بگه اون شخص پدرمه چون ازش خجالت میکشید.
فقط یوتا بود که براش مونده بود، فقط الان با اون میتونست حرف بزنه و یکم از سنگینی روی کمرش رو کمتر کنه.
هرچی هم میشد، اون پیشش میموند حتی اگه به بدترین شکل ممکن از زندگیش بیرونش میکرد یوتا بازم میموند و این جه هیون بود که دوباره بهش نیاز پیدا میکرد.
چند ماهی بود که شرکت نرفته بود و همه کارارو به یوتا سپرده بود و میدونست یوتا حتی بهتر از خودش اونجارو اداره میکنه، خوشحال بود حداقل شرکتی که بعد از کلی درس خوندن و وایسادن جلوی خانواده حالا یه برند موفقه رو داره، فرقی نداشت دست کیه فقط خوشحال بود که زحماتش به باد نرفته.
***
یوتا با وارد کردن رمز در وارد پنت هاوس جه هیونی شد که شباهت کمی با قبرستون داشت.
بر خلاف خواسته جه هیون، کیسه‌ی بطری های سوجو رو روی میز وسط نشیمن گذاشت و با باز شدن چشم های جه هیون لبخند تلخی زد.
مردی که از بچگی الگوی خودش قرار داده بود، حالا هیچ شباهتی به جه هیون قبل نداشت.
زیر چشم هاش گود رفته بودن، سفیدی چشمش به  قرمزی تغییر رنگ داده بودن، ته ریشی که روی چونه و نزدیک خط فکش ‌کامل به چشم میومد، لاغر تر شدنش، و حتی بی روح بودن چشمهاش شبیه جه هیون سابق نبود‌.
جه هیون شکسته بود، از داخل شکسته بود و صدای شکستنش رو هیچکس نشنیده بود.
به آرومی کنارش نشست و دستش رو روی شونه جه هیون فشرد و گفت: خیلی لاغر شدی رفیق..
کلمه آخرش باعث لبخند کوچیک جه هیون روی لبهاش و در آخر پر شدن چشمهاش از اشک شد.
یوتا کمی خودش رو جلو کشید و دستهاش رو دور شونه های مرد چهارشونه ای که حالا افتاده تر شده بود، حلقه کرد و همین کار کافی بود تا صدای هق هق کردن های مردونه جه هیون به گوشش برسه.
نمیدونست چرا اما اونم حالا پا به پای جه هیون اشک میریخت اما بی صدا، اون جه هیون رو مثل برادر نداشته خودش میدونست و همیشه خوشحالیش باعث خوشحالی اون بود.
چند ماهی بود که جه هیون خودش رو بعد از مراسم خاکسپاری هه جین توی خونه حبس کرده بود و حتی به یوتا اجازه نمیداد که پیشش بیاد و یوتا میدونست باید صبر کنه تا جه هیون از تنبیه کردن خودش دست برداره و امروز همون روز بود.
همون روز مثل بیست و یک سال پیش وقتی جه هیون مادرش رو از دست داد و اونجا تونست صدای هق هق کردناش رو بشنوه و الان بعد از بیست و یک سال اون مثل همون سال جوری اشک میریخت که انگار مادر عزیزش رو ازش گرفتن و اون دیگه یتیم شده.
درد قلب جه هیون، یوتا رو هم داغون میکرد و نمیتونست بشینه و نگاه کنه، و ذره ذره آب شدن جه هیون رو ببینه، باید اونو به خودش میاورد، باید به جه هیون سابق تبدیلش میکرد چون میدونست جه هیون آدمی نیست که توی گذشته گیر کنه و اگر با گذشته زندگی کنه به مرور زمان نابود میشه.
نمیخواست مثل اون سالی که مادرش رو از دست داد، حالا به این سن پیش روانپزشک بره تا معالجه بشه.
جه هیون دیگه یه مرد شده بود، پس باید مثل مرد با مشکلاتش کنار میومد.
چند دقیقه ای میشد که بی صدا فقط دستش رو پشت کمر جه هیون میکشید و بدون حرفی اجازه داده بود تا جه هیون خودش رو خالی کنه.
جه هیون کمی عقب اومد و پشت دستش رو روی چشم هاش کشید و لبخند تلخی زد.
-: ببخش که اینطوری بهت خوشامد گفتم..
یوتا لبخند کوچیکی زد و اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود رو پاک کرد: دوستا بهم خوشامد نمیگن!
و سعی کرد ناراحتیش رو خیلی به روی خودش نیاره تا جه هیون به حالت عادیش برگرده.
-: ویسکی گرفتی؟
جه هیون پرسید و نگاهش رو به میز داد.
یوتا ابرویی بالا انداخت: سوجو گرفتم، به یاد قدیما ولی قبلش باید غذا بخوریم چون خیلی گرسنمه!
جه هیون سرش رو به آرومی تکون داد و دستش رو سمت شیشه ها دراز کرد اما با برخورد دست یوتا به دستش نگاهش رو به مرد کنارش داد.
-: گفتم اول شام!
یوتا با تاکید گفت و جه هیون با سر به آشپزخونه اشاره کرد: رامن داریم، درست کن.
یوتا با اخم ساختگی گوشیش رو از جیبش بیرون آورد: رامن؟؟؟کی رامن میخوره؟ الان غذا سفارش میدم از همون رستورانی که غذاشو دوست داری، مهمون من.
و بعد از پیدا کردن شماره رستوران توی گوشیش، شماره اش رو گرفت و گوشی رو روی گوشش گذاشت.
-: ولی فقط همین امشب.
و مشغول سفارش دادن شد و لبخندی که از ته دل روی لبهای جه هیون نقش بسته بود رو ندید.
یوتا بعد از سفارش دادن کتش رو روی صندلی انداخت و سمت آشپزخونه رفت، و بعد از درآوردن دوتا لیوان از کابینت سمت جه هیون برگشت.
-: نمیخوای برگردی شرکت؟
یوتا پرسید و کنار جه هیون نشست و مشغول باز کردن در بطری ها شد.
جه هیون یه نخ از پاکت سیگارش بیرون کشید و با فندکش که کنارش بود روشنش کرد: نظرت چیه که خودت مدیر کل شرکت شی؟
یوتا با تعجب به جه هیون خیره شد: یعنی چی؟؟تو رئیس اون شرکتی!
جه هیون پوکی به سیگارش زد و دستش رو روی شونه یوتا گذاشت و گفت: توام میتونی رئیسش باشی!
-: ولی اونجا، نتیجه زحمات توعه جه هیون!
جه هیون سرش رو تکون داد: مگه گفتم قراره بیخیال کارم شم؟یه مدت میخوام استراحت کنم و تصمیم دارم یه شعبه جدید توی آمریکا بزنم اما هنوز قصدشو ندارم، فقط میخوام اینجا دست تو باشه، میدونم که مثل من، حتی بهتر از من اداره اش میکنی، بهت اعتماد دارم.
یوتا نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد: میدونی که هرکار تو بخوای میکنم، اما مطمئنی میخوای بیخیال شرکت اینجا شی؟
جه هیون سرش رو تکون داد و پوک دیگه ای به سیگارش زد: توام میدونی کاری که بخوام رو میکنم و پشیمون نمیشم، به تو اعتماد دارم پس خودت کاراشو بکن و جلسه هئیت رئیسه رو بزار و از طرف من اعلام کن که رئیس جدید شرکتی.
یوتا لیوان هارو تا نصفه از سوجو پر کرد و یکی از لیوانارو دست جه هیون داد: امیدوارم از تصمیمت پشیمونت نکنم!
و لیوانش رو به آرومی به لیوان جه هیون زد.
جه هیون با خنده کوتاهی سوجو رو کامل سر کشید و لیوان رو روی میز گذاشت.
-: نمیخوام دیگه اینطوری باشی جه هیون، کافیه تنبیه کردن خودت، با این کارا چیزی به عقب برنمیگرده، هه جین برنمیگرده، زندگی قبلیت برنمیگرده، تو آدمی نیستی که توی گذشته گیر بیوفتی، بهتره به خودت بیای و خودتو جمع و جور کنی!
جه هیون نفس عمیقی کشید و سیگار نصفه اش رو توی جا سیگاری که تقریبا پر شده بود خاموش کرد و دود داخل ریه هاش رو بیرون داد.
-: میخوای چیکار کنم؟چطور فراموش کنم این همه اتفاق فقط تو یه ماه رخ داده؟هه جین..
نفس عمیقی کشید: هه جین مرده، حتی این چیزارو تو کابوس هم نمیدیدم که اینطوری زندگیم از هم بپاشه، دیگه هیچ کس برام نمونده یوتا، جز تو هیچکس رو ندارم، حتی، حتی از ته یونگ هم هیچ خبری ندارم، نمیدونم حالش خوبه یا نه..
یوتا کمی خم شد و موهاش رو چنگ زد: من از ته یونگ خبر دارم، استعفا نامشو چند روز بعد فوت هه جین آورد شرکت و دیگه نیومد، من از طریق سویونگ ازش خبر دارم، میدونی که با خواهرش رابطه دارم!
جه هیون سرش رو به آرومی تکون داد: قبلا ته یونگ بهم گفته بود.
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی صورتش کشید و گفت: چرا استعفا داد؟؟اون عاشق کارش بود.
یوتا لیوانشون رو دوباره پر کرد: به نظرت چرا؟اون عذاب وجدان داره بخاطر کاری که با زندگیت کرده جه هیون، اما این چند وقت اونم مثل تو داغون شده، حتی روز خاکسپاری، اومده بود اما هیچکس ندیدتش.
جه هیون با تعجب و چشمهای گرد شده حرف یوتا رو قطع کرد: اومده بود آرامگاه؟؟؟خدای من..
با کلافگی چنگی به موهاش زد و چند ثانیه مکث کرد: میخوام ببینمش یوتا، باید باهاش حرف بزنم، الان که هه جینو از دست دادم، دیگه تا کی قراره خودمو اینجا زندانی کنم؟حداقل شاید بتونم اونو، برگردونم!
یوتا کمی از سوجوی داخل لیوانش رو سر کشید: جه هیون، به این فکر کردی که اون هنوز هیجده سالشه؟؟ و تو سی و پنج سالته؟؟شما تقریبا بیست سال اختلاف سنی دارین، به نظرت درسته که این رابطه ادامه پیدا کنه؟ آینده ای توش هست؟
جه هیون سرش رو تکون داد: اون تو این مدت کم خیلی توی کارش حرفه ای شده، میتونم دوباره برش گردونم به کارش و دوباره شروع کنیم، یوتا من... من اون بچه رو دوست دارم، این حس الکی نیست.
یوتا نفس عمیقی کشید: باشه، من با سویونگ هماهنگ میکنم که بهش بگه، این زندگی خودته پس فقط خودت میتونی براش تصمیم بگیری.
جه هیون لبخند کوچیکی زد: ممنون... بگو بیاد همون ویلایی که اولین بار دیدمش.
یوتا با حرکت چشمهاش حرف جه هیون رو تایید کرد و با صدای زنگ در هردو سمت در چرخیدن.
یوتا خیلی سریع قبل از اینکه جه هیون بلند بشه، از جاش بلند شد و سمت در رفت تا غذاهایی که سفارش داده رو تحویل بگیره.
***
نگاهش رو به صفحه گوشیش داد و مشغول خوندن چت هایی که هنوزم نگهشون داشته بود، شد.
انقدر دلش برای جه هیون تنگ شده بود که نمیدونست بگه چقدر حس پوچی داره.
چند ماه از فوت هه جین گذشته بود و جه هیون حتی ازش یه خبر نگرفته بود و این برای ته یونگ خیلی ناامید کننده بود.
با صدای تقه در اتاقش نگاهش رو بالا آورد و با ورود سویونگ گوشیش رو خاموش کرد.
-: ویزات اومده یونگیِ من!
ته یونگ با لبخند از جا بلند شد و سمت سویونگ رفت: واقعا؟چه شانسی دارم چون به همه انقدر راحت ویزای آمریکا رو نمیدن!
سویونگ سرش رو تکون داد: تصمیم درستی گرفتی عزیزم، تو آینده خودت رو میسازی، میتونی اونجا بهترین مدل برندها باشی، تو هنوزم خیلی جوونی و استعداد داری، میدونم که موفق میشی!
ته یونگ سعی کرد بغضی که به گلوش چنگ‌ میزد رو نادیده بگیره: اوهوم..
سویونگ دستش رو پشت موهای بلند شده ته یونگ کشید و با مهربونی نوازشش کرد: برات یه خبر دارم.
ته یونگ دماغش رو بالا کشید: چیشده؟
سویونگ نفس عمیقی کشید: یوتا گفت، با جه هیون صحبت کرده و اون خواسته که توی ویلایی که اولین بار همو دیدین، دوباره همدیگه رو ببینین و صحبت کنین، فکر کنم خوب باشه برای آخرین بار ببینیش و ازش خداحافظی کنی ته یونگ، آخر هفته پروازته، میتونم بگم روز قبلش میبینیش؟ نظرت چیه؟
ته یونگ حالا که صورتش بی اختیار از اشک خیس شده بود سعی کرد جلوی هق هق کردنشو بگیره، حمله یهویی احساسات و دلتنگی به قلبش باعث شده بود مثل ابر بهار گریه کنه.
حتی با فکر اینکه قراره دوباره جه هیونو ببینه اما برای اخرین بار، قلبش رو به درد میاورد، چطوری باید باهاش خداحافظی میکرد؟ چطور با مردی که عاشقش بود خداحافظی میکرد و میرفت؟
سویونگ پیشونی برادر کوچیکترش رو بوسید: میدونم که میخوای ببینیش، به یوتا خبر میدم، یکم استراحت کن.
و اتاق رو ترک کرد تا به برادرش فرصت بده تا با احساساتش کنار بیاد.
ته یونگ خیلی آروم روی زانوهاش نشست و بین هق هق کردناش نفس عمیقی کشید، تحمل نداشت از جه هیون دور بمونه، ولی حالا ویزاش اومده بود، داشت میمرد تا زودتر اون عوضی رو ببینه و انقدر محکم بغلش کنه تا هیج فاصله ای بینشون نباشه، اما باید ترکش میکرد و خودش بینشون فاصله مینداخت.
دستاش به وضوح میلرزید و نفسش به سختی بالا میومد.
خودش رو به زور روی زمین کشید و سمت میز تحریرش رفت، بعد از باز کردن کشوی میزش دفتر کاهیش رو بیرون آورد و روان نویس کنارش رو برداشت و بدون اینکه از جاش بلند بشه کمی روی زمین خم شد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و دفترش رو باز کرد.
براش مهم نبود که اشکهاش دونه دونه روی اون ورق کاهی ریخته میشه و رد خیسی روش به جا میذاره، فقط میخواست حرفایی که تو دلشه رو توش بنویسه، میخواست یکم خودشو خالی کنه و از حس واقعیش نترسه، درسته اون درگیر عشقی شده بود که معلوم نبود چه سرانجامی داره، اون درگیر یه عشق کثیف شده بود، درگیر یه بازی کثیف!
***
نگاهش رو به چمدون های بسته شده اش داد و نفس عمیقی کشید، فردا شب پرواز داشت و اون داشت میرفت تا جه هیونو برای آخرین بار ببینه.
کاغذی که روی میز بود رو داخل پاکت گذاشت و درش رو بست و پشتش با همون روان نویس نوشت "برای کسی که هنوزم عاشقشم"
و سعی کرد جلوی گریه دوباره اش رو بگیره و خیلی سریع پاکت رو داخل کیفش گذاشت و گوشیش رو برداشت و سمت در اتاقش رفت تا با سویونگ سمت همون ویلایی بره که برای اولین بار رئیسش رو ملاقات کرده بود.
***
تیشرت مشکی رنگی تنش کرد و موهاش که حالا بلند تر شده بود رو با کش کوچیکی پشت سرش بست و خودش رو تو آینه نگاه کرد.
چشمهای گود رفته اش رو نمیدونست چطور بپوشونه، خودشم حس میکرد از قبل لاغر تر شده اما نمیخواست ته یونگ با این حال و روز ببینتش پس سمت سرویس بهداشتی رفت و با ریش تراشش مشغول تمیز کردن صورتش که حالا کمی مو داشت، شد.
درسته فقط چند ماه از نبود هه جین میگذشت اما جه هیون میدونست تا عمر داره عزادار هه جین میمونه اما حرف دکتر هه جین هنوزم توی مغزش رژه میرفت.
"شما هنوز هم دارید زندگی میکنید، یادتون نره"
درسته اون هنوز هم داشت زندگی میکرد، شاید وقتش بود خودش زندگیش رو به قبل برگردونه، میدونست مشکلات زیادی ممکنه سر راه خودش و ته یونگ باشه اما اون آدمی نبود که کم بیاره، شاید اگر هه جین رو از دست نمیداد قدرش رو میدونست اما الان که نداشتتش پس باید قدر داشته هاش رو میدونست.
تصمیمش رو گرفته بود، اون نمیزاشت ته یونگ رابطشون رو تموم کنه، به هر روشی که میتونست باید نگهش میداشت.
سرش رو عقب آورد و ریش تراشش رو زیر شیر آب گرفت و کنار سینک گذاشتتش و صورتش رو با حوله کوچیکی خشک کرد و سر جاش گذاشتتش.
ساعت حدود هشت شب بود و ته یونگ هنوز نیومده بود پس وقت داشت یکم دیگه به خودش برسه.
شیشه عطری که همیشه میزد رو برداشت و بعد از اینکه کمی لباسش رو به اون رایحه آغشته کرد روی میز گذاشتتش و از اتاق خارج شد و تصمیم گرفت طبقه پایین بمونه تا خودش از اومدن ته یونگ مطلع بشه.
ته یونگ بعد از اینکه از سویونگ خداحافظی کرد سمت ویلا چرخید و با دیدن همون مردی که چندماه فقط با تصور کردنش سعی داشت دلتنگیش رو برطرف کنه، نفسش رو حبس کرد.
از این فاصله نمیتونست کامل ببینتش اما سعی کرد خیلی تغییری تو چهرش ایجاد نکنه، این یه قرار خداحافظی بود نه یه قرار عاشقانه!
لبه های کاپشنش رو کمی بیشتر به خودش نزدیک کرد، و سمت ویلایی که قبلا به نظرش زیبا ترین مکان بود اما الان بدترین جا براش بود، قدم برداشت.
با هر قدمش حس میکرد قلبش تند تر از قبل میزنه اما اهمیتی بهش نداد، میدونست اینا همش بخاطر دلتنگی بیش از حدش به اون مرده.
با نزدیک تر شدن بهش و واضح تر شدن چهره جه هیون کمی سرعتش رو کمتر کرد و با بهت به جه هیون خیره موند.
صورتش لاغرتر شده بود، موهاش بلند تر شده بود، گودی زیر چشمهاش به وضوح قابل دیدن بود.
جه هیون شکسته بود و مرد تر شده بود.
این همون جه هیون توی شرکت نبود، این یه ورژن پخته تر و شکسته تر بود.
دوباره سعی کرد پاهای خشک شده اش رو تکون بده و قدمهاش رو سمت ویلا برداره.
با بالا رفتن از پله های ورودی ویلا و باز شدن در شیشه ای توسط جه هیون بوی عطری که چند ماه بود به مشامش نرسیده بود کل ریه هاش رو در لحظه پر کرد.
قدمی سمت جه هیون برداشت، حالا کامل میتونست ببینتش، میتونست لمسش کنه.
انگشت های لرزونش رو بالا اورد و روی گونه جه هیون گذاشت و جه هیون متقابلا مچ دست ته یونگ رو گرفت و لبهاش رو با دلتنگی به کف دست ته یونگ کشید.
و همین کار کافی بود تا قطره اشکی که تو چشمهای جفتشون جا خشک کرده بود، صورتشون رو خیس کنه...
***

Wicked Game / بازیِ کثیف  Where stories live. Discover now