Part 2

109 33 3
                                    

سخن نویسنده : سلام گایز! پارت دوم اتاق زیر شیروانی خدمت شما...امیدوارم ازش لذت ببرید...منتظر نظراتتون هستم...

___________________________________________

غلتی زد و سریع پتو رو روی خودش کشید.

لرز بدی تو بدنش نشسته بود که باعث شده بود دندون هاش با سرعت بالایی بهم بخوره و صدای تق تق ایجاد کنه.

انگار که سرما تو عمق گوشت و پوستش جا خوش کرده بود.

پتو رو تا بالای سرش بالا کشید و روزنه کمی برای تبادل هوا گذاشت.

تو ذهنش مدام تو فکر بود که چطور تو این چند ساعتی که از خونه به این خرابه نمور اومده، این همه هوا سرد شده.

بانگوک که شهر گرمسیری بود و سابقه ی این سرما رو اصلا نداشت.

پتو رو دور بدنش پیچید و از تخت بلند شد و سمت پنجره گوشه اتاق رفت.

سرش رو به پنجره چسبوند.

با دیدن سفیدی روی زمین متوجه شد که برف باریده ولی براش جای تعجب داشت که تو تایلند داره برف می باره.

دوباره سمت در رفت و محکم به در کوبید.

: هی در رو باز کن...اینجا سرده...هی تو این یکی دو ساعت چجوری اینقدر هوا سرد شده؟ اینجا سرده...با توام دزد عوضی... تو که میخواستی منو بیاری اینجا باید حداقل این اتاق لعنتی رو گرم میکردی...

هر چقدر به در میکوبید هیچ جوابی دریافت نمیکرد.

دوباره با کلافگی رو تخت نشست.

سرش رو تو دست گرفت و با به یاد آوردن تولد از بین رفته و زندانی شدنش تو اتاق زیر شیروونی گریه اش گرفت.

حتما تا الان پدر و مادرش با ندیدن گالف تو خونه و جشن، پلیس رو خبر کردند ولی اونها نمیدونستند پسر کوچولوشون تو اتاق نمور زیر شیروونیِ جایی که نمیشناسه، تو کثافت و اشغال داره نفس می‌کشه.

فریاد کشید و با فریاد، دزدی که نمی شناخت و ندیده بود رو مخاطب قرار داد : تو رو خدا در رو باز کن....منو از اینجا بیار بیرون...من باید برم خونه...حتما تا الان پدر و مادرم نگرانم شدن...اگه تا الان لوکاس فهمیده باشه، هر جور شده پیدات میکنه و میکشتت...عوضی از من چی میخوای؟

و باز فریاد کشید و به تخت حمله کرد و مشت های عصبیش رو به تخت نو کوبوند.

بعد از چند دقیقه آروم شد و بی حال رو تخت دراز کشید.

از سرما بدنش رو جمع کرد و سعی کرد بدون فکر به سرمای شدید اتاق به پدر، مادر و برادرش لوکاس فکر کنه.

با فکر به سگ کوچولوی پامرانینش لبخند زد و سعی کرد تصورش کنه.

حتما تا الان دنی هم متوجه نبود گالف شده و خونه رو روی سرش گذاشته.

با فکر به خونه آروم گرفت و چشمهاشو رو هم گذاشت...

هوا تاریک شده بود و لامپ های حساس به نور به طور خودکار روشن شده بود.

گالف همچنان رو تخت دراز کشیده بود و با فکر درگیر به روبروش خیره شده بود.

با شنیدن صدای چرخیدن کلید تو قفل، سریع رو تخت نشست و به در نگاه کرد.

سیاه پوش رو دید که تمام بدنش جز حد فاصل چشم و ابروهاش از پارچه مشکی رنگی پوشیده شده بود.

از هیکل و قدش میشد حدس زد که چند سالی از گالف بزرگتره و گالف کنار اون مثل یه بچه است، همونقدر کوچیک، نحیف و ظریف...

سینی غذا رو روی زمین گذاشت و بدون اینکه اجازه صحبت به گالف بده، از اتاق خارج شد و در رو کلید کرد.

گالف سمت در رفت و دوباره با مشت و لگد به در کوبید و فریاد زد : ازت بدم میاد...چرا منو آوردی اینجا؟ در رو باز کن مردک...ازت شکایت میکنم...چرا منو نگه داشتی اینجا؟ در رو باز کن...میگم در رو باز کن...

ولی بازم خبری نشد...

سمت غذا رفت و با دیدن برگه کاغذ رو سینی، تای برگه رو باز کرد که روش نوشته شده بود : من کاری به کار تو ندارم بچه...آروم باش و سرم رو به درد نیار...

Attic (اتاق زیر شیروانی)Where stories live. Discover now