Part 10 (End)

146 30 22
                                    

سخن نویسنده : سلام گایز! حالتون چطوره؟ بفرمایید پارت آخر اتیک... امیدوارم از خوندنش لذت ببرید...منتظر نظراتتون هستم...سعیده م!

___________________________________________

داخل هواپیما روی صندلیهای پشت سرهم نشستند. گالف کنار پنجره، میو سمت راستش و نیکولاس درحالیکه موزیک جاز رو با ولوم بالایی گوش میداد، روی صندلی های پشتی نشسته بود.

گالف بی وقفه از پنجره کوچیک کنار دستش به بیرون خیره شده بود و تو سرش فکرهای مختلفی رژه میرفت.

میو هم با نگرانی به نیم رخ غرق فکر گالف خیره شده بود.

گالف بدون پلک زدن به ابرهای سفید آسمان خیره بود و مشخص بود غرق افکارشه ولی میو با نگرانی به نیم رخ و چشمهای خیره گالف به نقطه نامشخص خیره شده بود. حتی نحوه نشستنش رو هم تغییر داد و کاملا سمت گالف چرخید ولی گالف بدون ذره ای توجه همچنان به
افکار خودش مشغول بود.

تو ذهنش تصمیم ها و کارهایی که به محض ورود به بانکوک باید انجام میداد رو مرور کرد.

حتما و بدون شک باید به خونه برمیگشت و هرجور شده و با هر نقشه ای باید از خانواده قبلی خودش اطلاعات بدست می اورد.

ساعتها گذشت و گالف بدون حتی کلمه ای صحبت کردن همراه با میو و نیکولاسی که به دنبال جعبه محافظ مکس رفته بود، از پله های هواپیما پایین اومد و به محض ورود به فرودگاه با هم تاکسی ای گرفتند تا به مقصد خونه قدیمی پدر میو که از شهر کمی فاصله
داشت، حرکت کنند.

میو روی صندلی جلو نشسته بود و هر از چند دقیقه ای به پشت برمیگشت تا وضعیت گالف که کنار نیکولاس و مکس نشسته بود، چک کنه.

صحبت نکردن گالف و تو خودش بودن دلهره عجیبی رو تو دل میو انداخته بود.

میو : گالف؟ عزیزم؟ داریم میریم خونه قدیمی ما...اونجا یه حیاط بزرگ داره... خود خونه کوچیکه ولی خب هرچی باشه قشنگی یه خونه حیاط دار رو داره...دقیقا مثل کلبه جنگلیمون تو مسکو... دوست دارم حالا که برگشتیم بانکوک اونجا رو پر از درخت و گل و گیاه کنم.البته نظر تو هم مهمه... نظر تو چیه؟

و به پشت برگشت و با دیدن گالف خیره به بیرون، نگاهی به نیکولاس انداخت که شونه اش رو به نشونه نمیدونم بالا می انداخت.

حدود بیست دقیقه بعد جلوی خانه ای توقف کردند و میو و نیکولاس چمدونها رو از صندوق بیرون آوردند و میو با ذوق درحالیکه کلید می انداخت به مکس که با خوشحالی دم تکون میداد، گفت : مکسی؟ تو عم خوشحالی وقتی من خوشحالم؟

و دستی به گوشهای مکس کشید و گفت : پسر خوب!
و در رو باز کرد.

با دیدن حیاط بزرگ پوشیده از برگ و شلوغی بیش از حدش، گالف هم که با بی خیالی چشم به زمین دوخته بود متوجه شد که این خونه سالهاست که بی استفاده افتاده.

Attic (اتاق زیر شیروانی)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora