• مقدمه:
تاریکترین نقطه در جغرافیای رنج؛ جایی که شنها در ساعتهای شنی فرونمیریزند و عقربههای ساعت، توقفی ملالآور را درجا میزند. آسمان به سیاهی غلیظِ نفرینی ابدی آغشته شده و شب روز را بلعیده و سالیانی متمادی خورشید بر پهنهی دریا نتابیده. تاریکی و سکوت در فضا حکم میراند و دریا ساکت و ساکن، به مردهای خفته در تابوتی خاکخورده و سیاه میماند. گویی اینجا تکهای طرد شده از قامت زمین است که نه نشانی از حیات دارد و نه نشانی از نور، نه بادهای ساحلی مسیر این گودالِ پر از آبهای سیاه را میدانند و نه مرغانِ دریایی. دریا بهسانِ جنازهی مردابی راکد، در خود میگندد و این فرسایشِ آرام و پایانناپذیر چنان رنجی را در پیکرهاش به جوش میآورد که دریا خود، سونامیهای عظیم و هولناک را به جان خودش میاندازد که تمام کند این مرگِ تدریجی لایتناهی را. آسمان از رنجِ دریا تیرهتر میشود و ابرهای خاکستری دریا را بر دریا میبارند و این گوشه از دنیا خدا ندارد که اگر خدا داشت، درد اینگونه بر تنهاش نمیکوفت و فریادهای رنجورِ دریا، به چنین سکوتی ابدی دچار نمیشد...اعماق دریا پر است از لاشهی ماهیها و کوسهها و نهنگها و دریا نمیداند این حجمِ مرگ را درونش چگونه تاب بیاورد و سونامی به راه میاندازد و رنج تمام نمیشود که نمیشود. مرگ از این پهنهی تاریک رو گرفته و زندگی، با پوزخندی موذیانه و کثیف، زیر گوشش زمزمه میکند که تو محکومی به زنده ماندن. و چه رنجی عمیقتر از زندگی زمانی که نمیخواهیاش و مرگ زمانیکه نمیخواهدت؟ دریا گرفتار در چنگ حیات، هر گاه بر دردش میبارد، رنج دو چندان میشود و انگار، تنها راه نجات، ساکت گوشهای در خود نشستن است تا زمانیکه مرگ خودش از راه برسد و چرا انگار مرگ راه دریا را گم کرده؟ نامههایش را در بطریهای شیشهای کوچک میگذارد و در تنش به راه میاندازد تا به دست مرگ برسد، تا مرگ بخواند و بفهمد در مختصاتی که نمیداند، دریایی خسته از تنفسهای طاقتفرسا آماده است زندگیاش را پیشکشش کند که شریانهای تشنه به زندگیاش را با آن سیراب کند و مرگ نمیخواند و نمیفهمد.
روزی تاریک و سیاه، زمانیکه دریا برای هزارمین بار در خود میشکند و فرومیریزد، کورسویی از نور گوشهای از پیکرش، نگاهِ رنجورش را از پس پلکهای نیمه باز از دردش، سمت خود میکشد. نقطهی نور میرقصد و میخندد و پیش میآید. دریا با ته ماندههای جانش فقط نگاه میکند و روشنایی از کجا به این حجمِ تاریک در خود گرفتار رسیده؟ این نقطه مگر همانجایی نیست که مرگ هم فراموشش کرده، چه رسد به روشنایی و نور؟ نقطه پیش چشمهای یک قدم مانده به مرگِ دریا سو سو میزند و نگاهش پس از سالها اسارتِ در تاریکی، به روشنایی رسیده و آن پرتو انگار، نرم نرم از دردش میکاهد و همین کاسته شدن از درد بر اندوهش میافزاید. نقطهی کوچک نور در میانِ سیاهی نامتناهی اطرافش چرخ میخورد و تاریکی اطرافِ تنش چرخ میزند و دریا آرام اشک میریزد. نگاهش خیره ماندن به نور را میخواهد و نباید بخواهد که یک کورسوی نور میان بازوهای تاریکی جایی برای زنده ماندن ندارد و خاموش میشود. که تاریکی برای بلعیدن روشنایی حریص است و وحشی... تاریکی نعره میکشد و میرود که ببلعد و کورسوی نور بیخبر از عاقبتِ در آغوشِ تاریکی بودن، میخندد و میرقصد و دریا اشکهایش را بر حجمِ اندوهش میافزاید و ابرها صاعقه میزنند و میبارند و آسمان فغان میکند که دریا را لاشهی ماهیها به زانو انداخت و تحملِ مرگ نور از آستانهی تحمل دریا بلندتر است و تمام میشود، تاریکی پرتوی نور را میبلعد و مرگ دریا را...
ESTÁS LEYENDO
°• Sea angel •°
Fanfic《 من خیلی وقت پیش مرده بودم. تو بهم زندگی دادی تا بعد اونطوری که دلت میخواد، نابودم کنی... 》 • خلاصه: ۲۶ دسامبر ۱۹۹۰. طی تماسی از ایتالیا با اداره پلیس مرکزی سئول و اعلام مفقودی جئون جونگکوک، تیم پلیسی در شهر آندونگ برای یافتنش تشکیل میشه. جئون ج...