14 دسامبر 1990.
آذرخش بزرگی برای لحظهای آسمونِ خاکستری و گرفتهی آندونگ رو روشن میکنه و بعد، ابرهای حجیم و پربغض با شدت بیشتری میبارن و بوی خاک نمخورده بیشاز پیش زیر بینی میپیچه. پسر جوون علیرغم تمام تلاشها و سرعت عملهاش برای رسوندن وسایلش به درون ماشین، فقط موفق میشه بوم نقاشیش رو از هجوم بارون حفظ کنه و خودش سقوط قطرههای بارون از موهای خیسش رو روی گردنش حس میکنه. بعداز جا دادن جعبه رنگهاش توی صندوق عقب، سریع سوار ماشین میشه و درو میبنده. نفسش رو به بیرون فوت میکنه و کفِ دستهای یخ کردهش رو بهم میکشه. کمی سرش رو خم میکنه و نگاهی به آسمون تاریکِ بالای سرش میندازه که برای اولین بارشهای زمستون داره سنگ تموم میذاره. ماشینش رو روشن میکنه و وارد جادهی خیس و خلوت میشه و با احتیاط سمتِ شهر میرونه. نگاهی از آینهی بالای سرش به معبدی که هر لحظه درحال دور شدنه، میندازه و امیدواره فردا هوا آروم و آفتابی باشه تا برای ادامهی کارش بتونه به اونجا برگرده.
ماشین که کمی گرم میشه، دست پیش میبره تا بخاری رو روشن کنه که هر چقدر تلاش میکنه هیچ باد گرمی از لای شیارهای بخاری راهش رو به بیرون باز نمیکنه. لحظهای نگاهش رو از جاده میدزده تا بخاری رو بررسی کنه که با پت پت کردن ماشین و کم شدن سرعتش، ابروهاش با تعجب بالا میپرن و نگاهش تا سرعت شمار ماشین بالا کشیده میشده. پدال گاز بیشتر زیر پاش فشرده میشه اما وقتی احتمال میده ماشین خاموش بشه، اتومبیل رو کنار جاده هدایت میکنه و خودرو تو یه لحظه از کار میافته. سوئیچ رو میچرخونه و استارت میزنه اما خبری از روشن شدن ماشین نیست.
لحظهای با اخم دست از تلاش میکشه و وقتی با گفتن "یعنی چی؟!" دوباره استارت میزنه، باز هم تلاشش بینتیجه میمونه. کف هر دو دستش رو با کلافگی روی فرمون میکوبه و نگاهش رو از شیشهی خیس جلوش که قطرههای درشت بارون پر سرعت و بیوقفه روش سقوط میکنن، به جاده تاریک مقابلش میده که با خاموش شدن چراغهای ماشین، رسما تبدیل به یه سیاهی غلیظ شده و ابرهای متراکم و بارونی با بلعیدن نور ماه، به این تاریکی دامن زدن.
داشبورد ماشین رو باز میکنه و خوشبختانه موفق میشه چراغ قوهی کوچیکی رو اونجا پیدا کنه. کاپوت رو میزنه و از ماشین پیاده میشه. اصلا به فکرش نرسیده بود که هوای این روزهای کره چقدر بیثباته و ممکنه مثل الان ناگهان رگبار بباره و هیچ چتری با خودش نیاورده بود. بیتوجه به خیس شدنش، کاپوت رو بالا میده و نور چراغ قوه رو روی اجزا و دستگاههای درون ماشین میچرخونه. رسما هیچ ایدهای برای حل مشکل ماشین نداره و حتی نمیتونه حدس بزنه چرا این مشکل به وجود اومده. البته این اتفاق، واسه یه دانشجوی نقاشی که از بچگی بیشتر زمانش رو با بوم و قلمو سپری کرده، دور از انتظار نیست.

ESTÁS LEYENDO
°• Sea angel •°
Fanfic《 من خیلی وقت پیش مرده بودم. تو بهم زندگی دادی تا بعد اونطوری که دلت میخواد، نابودم کنی... 》 • خلاصه: ۲۶ دسامبر ۱۹۹۰. طی تماسی از ایتالیا با اداره پلیس مرکزی سئول و اعلام مفقودی جئون جونگکوک، تیم پلیسی در شهر آندونگ برای یافتنش تشکیل میشه. جئون ج...