꧁P1 S01꧂

525 52 9
                                    


درد...
کلمه ی کوچیک سه حرفی که خیلی حرف ها توش داره.
تعریف آدم ها از درد با همدیگه فرق داره ولی یه چیزی هست که توی همه نوع دردی مشترکه.
درد، فرقی نداره از چه نوعش باشه، روح و جسمت رو متلاشی میکنه.
شاید برای بعضی ها مفهوم کلمه درد یعنی حس بعد از  خوردن ضربه ی محکمی به ساق پا...یا مثلا پاره شدن بخشی از پوست دست..!یا حتی درد میتونه در اثر یادآوری خاطره های بد و ناخوشایند باشه...درد میتونه در اثر مچاله شدن روح آدمی باشه.

و اما مفهوم درد برای تهیونگ یعنی تاریکی مطلق..
یعنی به یاد نداشتن بخش بزرگی از زندگی..
یعنی کابوس های وحشتناک شبانه...
درد برای ته یعنی تماشا کردن عزیزترین های زندگیش از یه حصار با فاصله ی زیاد...
یعنی فاصله ی اجباری...
یعنی قرص های کنترل کننده ی احساساتش...
یعنی جدایی و جدایی و جدایی.


'همه جا تاریکِ تاریک بود.
پسرک در اعماق آب درحال دست و پا زدن برای نجات دادن خودش بود.
سینه اش به خاطر حجم و فشار زیاد آب درد گرفته بود و گلوش از شوری آب هایی که خورده بود به سوزش افتاده بود.

مدام شبیه ماهی ای که به خشکی افتاده سرش رو تکون میداد و با تکون دادن بی هدف دست هاش به دنبال پیدا کردن جایی بود تا بهش چنگ بزنه.

شش های پسرک حالا در له له اکسیژن میسوخت و کاری جز تقلاهای بی فایده از اون بر نمی اومد.

هرلحظه بیشتر به اعماق آب فرو میرفت.

با تمام خستگی ها و گله هایی که از زندگی داشت انگار هنوز هم بدنش میل به زندگی و حیات داشت.

اما اینطور که به نظر میرسید دست تقدیر برای پسرک چیز های خوبی آرزو نمیکرد.

چیزی نگذشت که در اون سیاهی نفس هایی که به خاطر آب بالا نمی اومدن به توقف رسیدن'

به سختی چشم هایی که انگار ده کیلو وزنه روش گذاشته شده بود رو باز کرد و روی تخت خوابش نشست.

درحینی که با نفس کشیدن های سریعش تلاش میکرد تا کمبود اکسیژن شش هاش رو جبران کنه، با دست هاش به قفسه ی سینه و گلوش ضربه میزد و چنگ مینداخت.

انگار میخواست سنگینی وزن آبی رو از روی سینه اش برداره و به گلوش اجازه ی نفس کشیدن بده.

روی صورتش پر از عرق های سرد و همچنین اشک بود.

لب هاش از شدت سرما به هم میلرزیدن.

روی گلو و قفسه ی سینه اش رد های انگشت هاش باقی مونده بود.

چند دقیقه ای گذشته بود و حالا تهیونگ متوجه شده بود از کابوسش نجات پیدا کرده و حالا جاش کاملا امنه.

دستی به صورتش کشید که متوجه شد اشک ریخته.

'اوه باز هم اشک ریختم!'
این جمله ای بود که ته‌یونگ بعد از هر کابوسش به زبون می‌آورد.

𝐏𝐀𝐈𝐍!Where stories live. Discover now