꧁P2 S01꧂

185 39 8
                                    

خیلی طول نکشید که با غذا به اتاق جیمین برگشت.

جیمین روی تخت نشسته بود و بهش نگاه میکرد.

جلو رفت و گوشه تخت نشست.

تهیونگ به گرمی پرسید:

+حالت خوبه جیمینی هیونگ؟!

جیمین باز هم از اون لبخند های گل و گشادش زد و گفت:

_معلومه که خوبم. من تا وقتی که ریشه ی بلک سوان رو نخشکونم نمیمیرم نترس!

ته نفسشو صدا دار بیرون داد و گفت:

+بلک سوان؟!

_اوه غذا خریدی!

این صدای ضایع جیمین بود که تلاش میکرد بحثو عوض کنه.

تهیونگ هم باهاش همکاری کرد و سری تکون داد و گفت:

+آره خوب غذا بخور که صبح مرخص میشی!

جیمین درحالی که دهانش از غذا پر بود خنده ای کرد و گفت:

_ایول خوبه که میتونم سریع به ماموریت برگردم!

ته از غذا خوردن دست برداشت.

نگاه غمگینی به برادرش انداخت.

+هیونگ! دفعه ی بعدی میکشنت تو رو خدا یکم به خودت فکرکن!

جیمین باز هم لبخند درخشانی حواله ی ته کرد وگفت:

_ته‌ته ی من میدونی از اینکه بعد از مدت ها دارم یه حسی توی صورتت میبینم چقدر خوش حالم؟!

تهیونگ متعجب پرسید:

+منظورت چیه هیونگ!

جیمین با مهربونی گفت:

_به خودت نگاه نکردی ته ته؟! تو نمیخندی..نگران نمیشی...عصبی نمیشی...اخم نمیکنی...و حتی زیاد با کسی حرف نمیزنی!

جیمین کمی صبر کرد تا غذاش از گلوش پایین بره و ادامه داد:

_ولی امروز به یمن اتفاقی که برام افتاد من تونستم نگرانی و عصبانیتت رو ببینم و حتی الان هم داری باهام حرف میزنی!

تهیونگ با لحنی که نهایت غم توش موج میزد با شرمندگی گفت:

+اممم جیمینی هیونگ! من... من واقعا متاسفم.. متاسفم که نمیتونم برای اطرافیانم چیزی جز یک مجسمه ی سنگی باشم!

جیمین هیچ وقت به این اندازه از شنیدن چیزی قلبش درد نگرفته بود...

اون لحن و اون حرف از ته ته یِ قوی و محکمش بعید بود.

لب باز کرد تا به برادرش بگه که میدونه اثرات داروهاشه و کاملا درکش میکنه ولی تهیونگ از جا بلند شد و بهش اجازه ی حرف زدن نداد.

به در اتاق که رسید بدون اینکه برگرده خطاب به جیمین گفت:

+ برای امشب دیگه واقعا کافیه! تو باید استراحت کنی هیونگ..فردا باهم حرف میزنیم.

𝐏𝐀𝐈𝐍!Onde histórias criam vida. Descubra agora