꧁P9 S01꧂

65 24 3
                                    

تاتا جلوی ساختمون نسبتا بزرگ خونه پارک کرده بود.
از داخل ماشین به اتاق های خونه ی اون خیره شده بود.
چراغ خونه اش خاموش بود.

پس هنوز به خونه نیومده بود؟
اما اون الان دیگه باید به خونه میومد.
تاتا به شدت دل تنگ بود ومیخواست اون رو بعد از مدت ها حداقل از دور نگاهش کنه.

قبلا ها زود به زود میومد و اینطوری از دور بهش خیره میشد و از حالش خبر دار میشد و بعد به بوسان برمیگشت.
 اما یه مدتی بود که نتونسته بود بیاد.

نا امید از اومدن اون به اطراف نگاهی انداخت که با دیدن کسی که به آرومی داشت خیابون رو طی میکرد و به این طرف میومد چشم هاش برقی زدن.
هیچی نمیتونست به این اندازه دل تاتا رو شاد کنه.

با چشم های مشتاقش به پسری که حالا داشت با کلیدش در رو باز میکرد نگاه میکرد.
در بزرگ آهنی توسط  پسر باز شد و بعد از چندثانیه دوباره بسته شد.

تاتا به همین اندازه دیدنش هم راضی بود و دلش گرم شده بود.
زیر لب گفت:+کاش همیشه حالت خوب باشه.

لبخند کمرنگی زد و بعد از نگاه مجدد به ساختمون مقابلش، ماشینش رو روشن کرد و به راه افتاد.
نمیدونست کجا باید بره.

به جیمین گفته بود خونه نمیره.
و دلش هم نمیخواست ته رو بیدار کنه.
چون معلوم نبود دیگه کی میتونست بیدار بشه.

با خودش کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که شاید مست کردن تا صبح خیلی هم بد نباشه.
پس روبه روی اولین فروشگاه ایستاد و به اندازه ای که مستش کنه بطری های آبجو گرفت و بعد به سمت همون جایی که تولد کوک بیدار شده بود حرکت کرد.

اونجا ساکت و آروم و پر از آرامش بود.
از بالای اون پرتگاه میتونست شهر زیر پاش رو ببینه و برای چند ساعت از زندگی مردم فاصله بگیره.











_____________________

جین از پشت سیستم بلند شد و به هم تیمی هاش گفت:+هوسوک هیونگ گفت امشب برای تحقیقات به محل قتل اون بادیگارد بریم. من باید راجب قاچاق خودرو ها اطلاعات جمع کنم. یکی از شما باید بره.

جیمین سرش رو از روی برگه های روی میزش بلند کرد و گفت:_من میتونم بهش رسیدگی کنم. بهم بسپریدش.

جویونگ هم سری تکون داد و گفت:+فکر کنم من امشب شیفت شبم!

_اوه. چرا اتفاقی افتاده؟ به چیزی دست پیدا کردی؟

جویونگ خنده ای کرد و گفت:+نه جیمین شی. باید برم به تیم 3 کمک کنم!

جیمین دستی روی شونه ی تنها دختر تیمشون گذاشت و گفت:+فایتینگ نونا!










______________________

حدود 4 ساعت بود که بی دلیل دور خیابون های سئول رو گشت میزد.
خسته شده بود.
دلش نمیخواست به خونه اش بره.
دلش برای برادرش گواهی بد میداد.
هر لحظه میخواست بی خیال عواقبش بشه و به سمت عمارت بره.
هوا تاریک شده بود و کوک هنوز بلاتکلیف بود.

𝐏𝐀𝐈𝐍!Where stories live. Discover now