بعد از کلی وقت اومدم و با شرایط نا امیدانه ای روبه رو شدم💔
ووت ها، سین ها و رنکینگ ها افتضاحه...
نمیدونم با چه امیدی الان این رو آپ کردم..
دلم انگیزه میخواد که بتونم با ذوق براتون بنویسم..
میشه
حتی اگه
یک درصد
این بوک رو دوست دارید
به ریدینگ لیستتون اد کنید تا افراد بیشتری ببیننش؟
میشه اگه
پارتای قبل رو
ووت ندادید
االان برگردین ویه لحظه ووت بدید؟
واقعا خوشحال میشم
و کلی انرژی میگیرم..
میدونم خیلی حرف زدم و معذرت میخوام و پیشاپیش از کسایی که ووت میدن و به ریدینگ لیستشون اد میکنن تشکر میکنم:') شما گلی از گل های بهشتید:»___________________________________________
با گشتن بسیار زیاد توسط چراغ قوه اش توی اون نور کم بلاخره تونست اون چاه رو پیدا کنه.
کنار چاه محل قتل اون بادیگارد بود.
درپوش سنگی بزرگی ای روی چاه قرار داشت.
چراغ قوه رو به دندون گرفت و با تمام توانش مشغول هل دادن اون تیکه سنگ شد و به سختی تونست درپوش رو کنار چاه بندازه.
افتادن درپوش باعث ایجاد صدای بلندی شد.
همون لحظه جیمین دستش رو به کمرش برد و روی اسلحه اش گذاشت و به اطراف که سرتا سرش رو تاریکی فراگرفته بود نگاه کرد.
باید بیشتر مراقب می بود تا بتونه بدون سر و صدا تحقیقاتش رو انجام بده.
خم شد تا سنگ کوچیکی از روی زمین برداره و با انداختنش توی چاه متوجه ی خشک بودن یا نبودن چاه بشه.
با دیدن چیزی زیر تکه سنگی که به خاطر برخورد نور چراغ قوه بهش برق میزد ابرویی بالا انداخت و سریع از توی جیب هاش دست کش های مخصوصش رو در آورد و دستش کرد.
سنگ کوچیک رو کنار زد و متوجه شد اون جسم درخشان سر سوزن جدا شده از سرنگه.
طوری که دستش کمترین برخورد به سطح سرنگ داشته باشه اون رو از روی زمین برداشت و توی بسته ی کوچیک پلاستیکیش کرد که بتونه برای انجام تحقیقات اون رو به تیم آزمایشگاهی بسپره.
با شنیدن صدایی لحظه ای قلب جیمین از جا ایستاد.
ولی سریع به خودش اومد و چراغ قوه اش رو خاموش کرد.
نایلون آزمایشگاهی رو داخل جیبش گذاشت و کلتش رو از کمرش باز کرد.
درست نمیدونست صدایی که شنیده صدای باد بوده یا صدای پا ولی هرچه بود باید احتیاط میکرد و سریعا از اون جا دور می شد.
به خاطر اینکه لوکیشن دقیق چاه رو نمیدونست ماشین رو 100 متر پایین تر پارک کرده بود.
ظلمات محض بود و هیچ جا رو نمیدید.
بعد از فرستادن لعنتی به زمین و زمان به صورت نشسته شروع به حرکت کرد تا کسی متوجه ی حضورش نشه.
کمی که به جلو رفت و به بوته ی بلندی رسید پشت بوته پناه گرفت و به طرف چاه برگشت تا ببینه آیا واقعا کسی اونجا بود یا خیر!
به محض بر گشتنش متوجه ی مرد سر تا پا سیاه پوش نقاب داری شد که کیسه ای شبیه به کیسه ی جنازه ای رو روی زمین به سمت چاه میکشه.
چشم های جیمین گشاد تر از این نمیشد.
با اینکه الان توی خطر بود و ممکن بود لو بره اما به شدت خوشحال بود که به موقع اومده!
طوری که هیچ صدایی ایجاد نکنه زیپ بالایی کاپشنش باز کرد و از توش موبایلش رو بیرون آورد و بعد از مطمئن شدن از بی صدا بودن و خاموش بودن فلش دوربین، دکمه ی فیلم رو زد تا صحنه ی مقابلش رو ضبط کنه.
چراغ قوه ی اون مرد باعث میشد دوربین بتونه چیزی رو ثبت کنه.
موبایل رو از لای بوته ها به سمت چاه گرفت وبه طور دقیق مشغول وارسی اطرافش شد.
مرد کیسه رو روی دوشش انداخت و بلند کرد و ثانیه ای بعد اون رو به داخل چاه پرت کرد.
بعد از پرت کردنش خم شد و بشکه ی بزرگی که به همراهش بود رو باز کرد و اون رو داخل چاه به طور کامل خالی کرد.
جیمین حدس میزد که این بشکه،بشکه ی حاوی اسید خیلی قوی باشه و برای از بین بردن جنازه ازش استفاده کرده باشه.
بعد از اینکه اون مقدار زیاد اسید رو خالی کرد خم شد تا درپوش چاه رو به سرجاش برگردونه که یکهو سر جاش خشکش زد.
از حرکت ایستادن مرد سیاه پوش نقاب دار باعث از حرکت ایستادن قلب جیمین شد.
اون مرد متوجه شده بود کسی قبل از خودش در چاه رو باز کرده!
به آرومی ضبط فیلم رو خاموش کرد و به طور مستقیم اون رو برای تیم فرستاد که اگر همین الان بمیره و موبایلش نابود بشه اون رو به دست تیم رسونده باشه!
مرد نقاب دار روی زمین خم شد و چراغش رو به سمت زمین گرفت.
به طور قطع سعی داشت تا رد پای روی زمین رو تشخیص بده.
موبایلش رو برداشت و از رد کفش روی زمین عکس گرفت.
جیمین هم موبایلش رو توی لباسش جاسازی کرد و از پر بودن کلتش مطمئن شد و به آرومی به طور نشسته شروع به حرکت کرد.
باید هر چه سریعتر، قبل از اینکه اون مرد شروع به گشتن کنه از اونجا میرفت!
_______*
تاتا به اینجا پناه آورده بود چون میخواست شبش رو تنهایی بگذرونه.
اون هیچ ایده ای راجب وجود کوک اونجا نداشت.
حالا با تمام آبجو هاش با کوکی ای رو به رو شده بود که با چشم های خیس مشغول سیگار کشیدن بود.
از ماشین پیاده شد و کمی به کوک نزدیک شد.
تاتا از پسر دلگیر بود.
خیلی زیاد.
راجبش طور دیگه ای فکر میکرد اما امروز همه چیز براش فرق کرده بود.
این حقیقت که به شدت دلتنگش بود، به همه چیز حتی اون غرور مزخرفش غلبه کرد و باعث شد بره و کنار کوکی بشینه.
جانگکوک با نشستن ته کنارش یخ کرد.
دیگه طاقت هیچ بحثی نداشت.
نمیخواست برای هیچ کدوم از کارهای کرده و نکرده اش به کسی جواب بده.
پس سیگار توی دستش رو روی زمین پرت کرد و خواست از جا بلند بشه که با صدای تاتا سرجاش خشک شد.
+بشین سرجات کوکی.
بعد از اینکه حرفش رو زد سرش رو به سمتش برد و نگاهش رو به پسر کوچیکتر دوخت.
چشم های سرخ و باد کرده ی جانگکوک به شدت رو مخ تاتا بود.
از خودش پرسید« یعنی به خاطر حرف من انقدر به هم ریخته یا چیز دیگه ای هم شده بوده؟»
کوک سرجاش برگشت و بدون نگاه کردن به ته مشغول روشن کردن نخ دیگه ای از سیگارش شد.
روی زمین پر از سیگار های نیم سوخته بود.
تاتا اخمی کرد.
این میزان سیگار یهویی به شش های پسر آسیب میرسونه.
با حرص پرسید:+چند ساعته اینجا نشستی و اون لعنتی رو میکشی؟
کوک سیگار رو از لب هاش فاصله داد و بعد از بیرون دادن دود هاش با صدای خش گرفته اش گفت: نمیدونم!.احتمالا 4 ساعت
تاتا از لحن بیخیال جئون جانگکوک بیشتر حرصش گرفت.
خطاب به اون نخ سیگار بین انگشت هاش گفت+بندازش دور. کافیه.
پسر اخمی کرد و به سمت صورت ته برگشت یا سردی گفت:به شما ربطی نداره آقای کیم.سعی کن روی زندگی خودت تمرکز کنی.
+لجبازی نکن.داری به خودت آسیب میزنی!
کوک خنده ی زیبایی کرد و گفت:_دقیقا قصدم همینه!
اون پسر، یکی از مهم ترین آدم های زندگیش محسوب میشد، به چه جرئت سعی میکرد به خودش آسیب بزنه؟!
دستش رو به سمت لب های کوک و سیگار بینشون برد که کوک شوکه عقب کشید.
تاتا به خوبی نقطه ضعف کوکی رو میدونست.
بهش نزدیک شد.
اونقدری نزدیک که هیچ فاصله ای بین بدن هاشون نبود.
صورت هاشون در چند سانتی هم قرار داشتن.
جانگکوک دودهای داخل دهانش رو روی صورت پسر خالی کرد که باعث شد ته برای نفس کشیدن کمی عقب بکشه.
بعد ازاینکه نفس گرفت نیشخندی زد و دوباره بهش نزدیک شد.
این بار کنار گوشش به آرومی لب زد:+اگه یه روزی تونستی به خودت صدمه بزنی مطئن باش اون روز من مرده ام!
بدن کوک از صدای بم و لحن پسر مورمور شد.
قلب پسر کوچک تر عین مسخ شده ها هر از چند تپشی فراموش میکرد که وظیفه اش خونرسانی به بدنِ نه تحسین کردن عاشقانه ی تهیونگ!
چشم های گرد کوکی با نگاه های خشمگین پسر حرف میزد.
فاصله ی بینشون به یک بند انگشت رسیده بود.
تاتا از حالت صورت کوک به خوبی متوجه شده بود که جو از کنترل جفتشون خارج شده!
نگاهش رو از چشم های پسر به سمت لب هاش سوق داد.
لب هاش کاملا رنگ پریده به نظر میرسید.
اما برای تاتا این قضیه فرق داشت.
در نگاه ته لب های نیمه باز کوکی خواستنی تر از همیشه بود!
حواسش به کل پرت شده بود.
چیزی جز میل به بوسیدن پسر کنارش وجود نداشت.
میدونست از اینکار پشیمون میشه.
میدونست کارش اشتباهه.
میدونست نباید زندگی تهیونگ رو به خاطر احساساتش خراب کنه.
این زندگی مالِ تهیونگ بود نه تاتا!
میدونست ممکنه حس تهیونگ به پسر با احساسات خودش متفاوت باشه...
همه ی این هارو میدونست..!
ولی لعنت بهش! قلب بی جنبه اش بیشتر ازهر وقت دیگه به دیواره هاش میکوبیدن!
مدت زیادی بود که توی همون فاصله مونده بودن.
تاتا توی دلش از تهیونگ معذرت خواهی کرد و برای اولین بار تصمیم گرفت به خودش اهمیت بده.
دستش رو پشت موهای کوتاه و سیاه رنگ کوکی برد و بعد از گرفتن سرش لب هاش رو به آرومیِ نوازش یک گل روی لب های تلخ شده از سیگار کوک حرکت داد.
متوجه ی خیس شدن گونه ی کوک نشد.
متوجه نشد با اینکارش چه بلایی به سر قلب عاشق پسر روبه روش آورد.
تاتا فقط متوجه شد بوسیدن این لب های ظریف و رنگ پریده رو بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست داره!
بوسه ی دیگه ای روی لب های کوک زد و به ناچار عقب کشید.
حالا دیگه عصبانی از سیگار کشیدن جانگکوک نبود.
حالا از خودش عصبانی بود.
از کاری که در حق کوک و تهیونگ کرده بود.
کوک هنوز نتونسته بود موقعیت رو درک کنه!
اون بوسیده شده ود.
توسط لب های کسی که چند سال عاشقانه پرستیده بودش..
اما چه حیف!
درسته اون لب ها، لب های تهیونگ بودن اما کسی که بوسیده بودش ته نبود!
دستش رو به صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش رو به گوشه ی آستینش داد.
نمیدونست باید از دست تاتا عصبی باشه یانه!
یکمی که گذشت صدای تاتا باز هم به گوشش رسید:+برام دیگه هیچ اهمیتی نداره که وارد چه کثافت کاریایی شدی. فقط حق نداری خودتو توی خطر بندازی جئون جونگ کوک .توقع شنیدن این حرف ها رو از تاتا نداشت.
توقع نگران شدن بقیه نسبت به حالش رو نداشت.
انگشت های ته به آرومی بین انگشت هاش رفت و سیگار رو که دیگه تقریبا خاموش شده بود از توی دستش گرفت.کوک نمیتونست هیجان زدگیش رو پنهون کنه.
قلبش به شدت توی سینه اش میکوبید.
عطر تن تهیونگ چیزی بود که مدت ها بود دلتنگش بود.
و وقتی پسر به اون اندازه بهش نزدیک شده بود و اون تونسته بود اون رو استشمام کنه، دیگه نسبت به همه چیز سست شده بود.انگار فراموش کرده بود اون کسی که کنارش نشسته تهیونگ نیست!
فراموش کرده بود که برای چی اینجا بود و برای چی داشت سیگار میکشید.
سیگار نیم سوخته ی کوکی حالا بین لب های تاتا بود.کوک به بیرون رفتن دود بین لب های ته خیره شده بود و در دلش داشت چهره ی اون رو تحسین میکرد.
حالا تازه متوجه ی تیپ متفاوت و روشن تر ته شده بود.
با صدای آروم جوری که نمیخواست ته بفهمه سکوت بینشون رو شکست و گفت:_حداقل سلیقت توی لباس بهتر از تهیونگه!
تاتا لبخندی زد و گفت:+شنیدم.
چشم های کوک برای لحظه ای گرد شدن و بعد دست هاش جلوی صورتش رو گرفتن تا خجالت زدگیشو پنهان کنن.
تاتا باز هم از واکنش پسر کنارش لبخندی زد و گفت:+من یا اون؟
جونگ کوک که متوجه نشد منظور پسر کنارش چیه! _ها؟!
تاتا از واکنش بامزه ی کوکی باز هم خنده ای کرد.
باورش نمیشد انقدر پشت هم داره لبخند میزنه.جواب داد:+من یا تهیونگ؟
کوک ابروهاش رو تو هم کشید و گفت:_مگه در کل یک نفر نیستید؟! چرا باید بینتون انتخاب کنم.تاتا وسط حرفش پرید و گفت:+نه نیستیم. من و اون دو تا شخصیت جداییم. حالا انتخاب کن. من یا اون؟
کوک با چشم های گردش به صورت تاتا خیره شد و به فکر فرو رفت.
واقعا مجبور بود انتخاب کنه؟
خیلی مسخره به نظر میرسید!
کسی که چند سال عاشقش بود تهیونگ بود و کسی که بهش اهمیت میداد تاتا بود.به طور واضحی معلوم بود نمیتونست انتخاب کنه!
لب هاش رو خیس کرد و گفت:_نمیتونم انتخاب کنم.
تاتا سرش رو به معنای فهمیدم تکون داد و گفت:+بهت وقت میدم تا انتخاب کنی.کوک متوجه نمیشد چرا باید انتخابش انقدر مهم باشه؟!
و اما تاتا داشت به این فکر میکرد که شاید نباید این زنپگی رو به آسونی به تهیونگ ببازه!_________________________________________
پارت بعدی تقریبا حساسه:')
ووت یادتون نره و البته اگه دوست دارین بوک رو به ریدینگ لیستتون هم اد کنید...
ممنون:') ♡VOTE👇🏻

YOU ARE READING
𝐏𝐀𝐈𝐍!
Fanfictionتهیونگ پسری که از بیماری چند شخصیتی رنج میبره بعد از چهار سال دوری از اطرافیانش وقتی که حالش کمی بهتر میشه به سئول برمیگرده و به همراه برادرش جیمین برای نابودی بلک سوان میجنگه! دریغ از اینکه بدونه بلک سوان... °ژانر: جنایی، رمنس، اسمات، روانشناسی،مرم...