من ازت فرار کردم به امید این که تو دنبالم کنی ، با خوش خیالی دویدم و دور شدم
بعد از مدت ها دویدن وقتی که ایستادم ، تو پشت سرم نبودی
هر چقدر هم منتظر موندم تو نیومدی .
دردناک بود ، قلبم خیلی ناگهانی سرد شد و تپیدن رو فراموش کرد ، ولی من هنوز هم خوش خیالم هنوز هم منتظرتم ، لطفا دنبالم بیا .
_______________________________________________
_یکم سرتون رو بیارید بالا .با صدای بی حوصله رو به زنی که روی صندلی نشسته بود گفتم ، حتی ذره ای تلاش برای صمیمی به نظر رسیدن نمی کردم .
دختر مو قهوه ای با شنیدن لحن بی حوصله و جدی من معذب تکونی خورد و چونه اش رو بالا تر برد .
با دیدن درست بودن حالتش دوربین رو بالا بردم و بعد از تنظیم کردنش شاتر رو فشار دادم .
_خیلی خب کارتون تموم شد ، عکستون خیلی زود آماده می شه ، لطفا اسم و شماره تماستون رو اینجا بنویسید تا وقتی عکس آماده شد بهتون اطلاع بدم .
سری تکون داد و بعد از نوشتن اسم و شماره اش تعظیمی کرد و از مغازه خارج شد .
نفسم رو با شدت بیرون دادم وبرای از بین رفتن درد گردنم سرم رو چرخوندم . از صبح تا حالا بدون وقفه در حال عکس گرفتن و ادیت کردن بودم ، درسته که از پشت سیستم نشستن خوشم میاد اما ساعات طولانی بی حرکت نشستن گردن و کمرم رو اذییت می کرد .
کار خسته کننده ای بود اما ازش راضی بودم . همین که از شلوغی ببرون در امان بودم خیلی ارزشمند بود .
ارتباط برقرار کردن با مردم همیشه سخت بود و خیلی خوب بود که حالا مجبور به این کار نبودم .
درسته که این اون چیزی که از آینده ام تصور می کردم نبود اما برای رسیدن به اون تصورات و رویا باید تلاش می کردم ، باید حداقل زنده می موندم تا بهشون برسم .
با به صدا دراومدن زنگ بالای در از فکر خارج شدم و سرم رو از پشت سیستم بالا بردم : خوش اومد... جین هیونگ!
+سلام یونگی . با لبخند دست تکون داد و بعد از گذاشتن جعبه های پیتزا روی میز شیشه ای وسط اتاق روی مبل نشست.
_اینجا چکار می کنی ؟ با کنجکاوی از ظهور ناگهانی جین داخل مغازه ام پرسیدم .
+داشتم این اطراف خرید می کردم ، گفتم غذا بگیرم بیام با هم بخوریم ، تو که به من سر نمی زنی حداقل خودم بیام ببینم زنده ای .
_بس کن هیونگ!
جین لبخند بزرگی زد و در حالی که به کنارش اشاره می کرد گفت : خیلی خب یونگی ش غر زدن رو تموم کن و بیا کنار این هیونگ غذا بخور .
لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم تا به سمت جین برم .
دیدن لبخند های پررنگ و واقعی سوکجین واقعا خوشحال کننده بود . درسته که آروم آروم پیش میرفتن و به خودشون فرصت می دادن تا با هم کنار بیان اما هر دو خوشحال و راضی بودن ، هر دو منبع آرامش همدیگه بودن ؛ آرامشی که من از دستش داده بودم.
YOU ARE READING
[ A Flower In My Heart ]
Fanfiction( فصل دوم فیکشن look like a rose) وقتی که برف می باره ، وقتی که درخت ها شکوفه می دن ، وقتی برگ ها روی زمین می افتند ، وقتی بارون می باره من به تو فکر می کنم . وقتی که کنارم نیستی گذر زمان هیچ معنایی نداره ، وقتی که نیستی بهار و زمستونی برای من و...