+سلام هوسوک . نامجون با لبخندی پر از تردید درحالی که از روی مبل بلند می شد گفت و به سمت هوسوک رفت تا بغلش کنه.
هوسوک به سختی کلماتی رو زمزمه کرد و دستش رو روی شونه ی نامجون گذاشت .
طوری آشفته و ناراحت بود که احساس کردم هر لحظه ممکنه مثل شیشه ی گرم و سرد شده ترک برداره و از هم بپاشه .
با شنیدن داد و فریاد های جیمین متوجه شدم که مدت زیادی غرق افکار خودم شدم برای همین صورتم رو چرخوندم تا به موضوعی که در حال گفته شدن بود گوش بدم.
+ هوبی هیونگ چرا انقدر لاغر شدی؟ جیمین با تعجب پرسید و گونه ی استخونی هوسوک رو داخل دست هاش گرفت .
+چیزی نیست چند هفته پیش سرما خوردم و اشتهام رو برای غذا خوردن از دست دادم برای همین خیلی لاغر شدم .
خیلی آزار دهنده بود . از وقتی وارد خونه شده بود به هر جایی نگاه می کرد به جز من !
انگار ویروسی باشم که بخواد ازش فرار کنه .
+ خیلی خب بشینید دیگه ، هوسوک رو خسته نکنید . جین با صدای خشنی بلند گفت . اون هم متوجه شده که چیزی در رابطه با رفتار و ظاهر هوسوک درست نیست . حتی از زمانی که نیمه اش رو از دست داد هم بدتر شده بود .
وقتی بالاخره همه کنار هم نشستن نامجون برای از بین بردن سکوت معذب کننده و مزخرف فضا دست هاش رو بهم کوبید : از آخرین باری که همه رو با هم دیدم خیلی می گذره .
_تقریبا هفت ماه ! بی هیچ لبخند و شوخی ای خیره به چهره ی درهم سوکجین گفتم .
واقعا نمی تونستم عصبانیتم نسبت به هوسوک رو نادیده بگیرم .
محض رضای هر چیزی که وجود داره! بعد از هفت ماه و بیست و دو روز همدیگه رو دیدیم و اون حتی نگاهم نمی کرد !
گُه توش .
+ بچه ها حتما حسابی گرسنه اید نه ، یکم با هم گپ بزنید تا براتون یک چیزی برای خوردن بیارم ..... آم....یونگی می شه کمکم کنی ؟ با لبخند گول زننده ای گفت .
آهی کشیدم و دنبالش راه افتادم ، می خواست راجب هوسوک حرف بزنه مطمئنم .
_ چی می خوای بگی ؟ وقتی به اندازه کافی از سه نفری که توی سالن نشسته بودن دور شدیم پرسیدم.
سوکجین با مکث به سمتم برگشت و با چشم هایی که هزاران حرف و سرزنش داخلش موج می زد بهم نگاه کرد .
_ هنوز ذهن خوانی یاد نگرفتم . بعد از سکوت طولانی ای غر زدم .
+ نمی خوای با هوسوک حرف بزنی ؟ با اضطراب خرخر کرد .
_نه
+ یونگی!
_ محض رضای خدا جین! کسی که بی هیچ دلیلی به اون یکی پرید و دعوا گرفت و قهر کرد من نبودم . با عصبانیت به سوکجین که ناراحتی نگاهم می کرد پریدم .
YOU ARE READING
[ A Flower In My Heart ]
Fanfiction( فصل دوم فیکشن look like a rose) وقتی که برف می باره ، وقتی که درخت ها شکوفه می دن ، وقتی برگ ها روی زمین می افتند ، وقتی بارون می باره من به تو فکر می کنم . وقتی که کنارم نیستی گذر زمان هیچ معنایی نداره ، وقتی که نیستی بهار و زمستونی برای من و...