*****
بعد از پوشیدن لباس هام در حالی که دنبال کلاهم می گشتم به جونگ کوک که روی مبل دراز کشیده بود و مشغول کار کردن با گوشیش بود نگاه کردم .
نسبت به دو روز گذشته حالش بهتر شده بود و مشخص بود که مود بهتری داره . این قضیه بهم انرژی می داد ، من می تونستم حالش رو بهتر کنم .
بعد از برداشتن کلاهم که زیر میز افتاده بود به سمت مبل رفتم و رو به روی جونگ کوک ایستادم : کوک .
با دیدنم شوکه بلند شد و به مچم چنگ زد : کجا داری می ری ؟
گیج شده به اخم های در همش نگاه کردم : سر کار ، دو روزه که نرفتم بعد هم به جین و هوسوک سر میزنم و می رم خو...
+ تو حق نداری جایی بری . با فریاد ناگهانیش ترسیده بالا پریدم .
_ چی داری می گی ؟
+ بهت گفتم حق نداری پاتو از در این خونه بیرون بذاری .
عصبی دستم رو عقب کشیدم ازش دور شدم : من زندانی نیستم که بخوای به زور اینجا نگهم داری جونگ کوک ، بهت گفتم وقتی خودم با پای خودم اومدم اینجا دیگه قرار نیست ولت کنم برم ولی این به معنی نیست که قراره مثل یک زندانی باهام رفتار کنی تو خونه نگهم داری .
از روی مبل بلند شد و با یک قدم بلند جلوم ایستاد : چرا باید به حرفت اعتماد کنم ؟
شوکه به صورت مصممش نگاه کردم .
چی باید بهش می گفتم ؟
یجورایی می دونستم که هنوزم بهم شک داره و هر لحظه منتظر حرکتی از سمت منه ولی انتظار این رو نداشتم که مستقیم بهم بگه .
چند ثانیه به چشم هاش که دوباره مثله چند روز قبل سرد و خالی شده بود نگاه کردم . باید چکار می کردم .
من آدمی نبودم که بتونه با حرف زور کنار بیاد و از طرفی هم رابطه ام با جونگ کوک چیزی نبود که بخاطر بحث های کوچیک و مزخرف خراب ترش کنم .
باید چکار می کردم ؟
نفس عمیقی کشیدم و قدم عقب رفته ام رو برگشتم و به صورت سخت شده اش نگاه کردم .
_ می دونم که بهم اعتماد نداری ، نمی خوامم به زور بهم اعتماد کنی اما می خوام اینو بدونی که وقتی برگشتم و تو الان داری مستقیم تو چشم هام نگاه می کنی دیگه قرار نیست برم و ولت کنم .
با دیدن این که هنوز هم با سکوت و عصبانیت نگاهم می کنه آهی کشیدم و خم شدم تا گوشیش که روی مبل رها شده بود رو بردارم : این آدرس محل کارمه ، ممکنه که همین حالا هم داشته باشیش اما باز هم برات می نویسمش . آدرس خونه ام همین طور آدرس خونه ی جین و هوسوک ، این هم آدرس خونه ی پدر و مادرم .
بعد ازذخیره کردن آدرس ها گوشی رو به سمتش گرفتم : جای دیگه ای برای موندن ندارم .
با دیدن سکوت ادامه دارش ناله ای کردم :جونگ کوک این شکلی نباش ، اصلا .... اصلا می خوای ردیاب رو گوشیم نصب کنی ؟ به آخرین راهم برای جلب کردن اعتمادش چنگ زدم .
دیگه چکار می تونستم بکنم تا بهم اجازه بده تا از خونه خارج بشم .
بعد از گذشت دقایقی ناگهان به سمتم خم شد : می ذارم بری اما بر نمی گردی خونه ، از این به بعد اینجا می مونی ، حق نداری شب جایی جز کنار من بخوابی فهمیدی ؟
_ اما....
+ اما و اگر نداره اگه می خوای از این خونه بیرون بری باید این شرایط رو بپذیری وگرنه نمی تونی پات رو بیرون بذاری .
ناچار نفسم رو بیرون فرستادم : خیلی خب .
+ اگه باز گم و گور بشی مطمئن باش بالاخره پیدات می کنم و یونگی مطمئن باش دلت نمی خواد بدونی که چه کار هایی ازم برمیاد .
لبخندی به تهدید های تموم نشدنیش زدم : خیلی خب آقای جئون بهت قول می دم هر شب قبل از ساعت ده خونه باشم خوبه ؟
صورت سختش کمی ذوب شد وفرو ریخت : خوبه .
لبخندی زدم و روی انگشت هام ایستادم تا لب هاش رو ببوسم : ممنونم عزیزم ، زود برمی گردم .
بالاخره لبخند زد : بهتره که به قولت عمل کنی****
+ جدی می گی ؟ جین با ناباوری پرسید .
درحالی دست هامو دور لیوان داغ چای حلقه کرده بودم به چهره ی بهت زده ی سوکجین نگاه کردم : چرا باید تو این وضعیت باهات شوخی کنم جین ؟
+ نمی دونم ... فقط این که این وضعیت خیلی داغونه یونگی !
_ فکر می کنی خودم نمی دونم .
بعد از چند لحظه سکوت نفس عمیقی کشید : خب حالا می خواید چکار کنید ؟
با نا امیدی نگاهش کردم : واقعا نمی دونم ، عملا هیچ کاری از دست من برنمیاد ، تنهایی هم نمی تونیم با کمپانی ای با اون قدرت مقابله کنیم .
+ اون دختره چی ؟
سوالی نگاهش کردم : شکایت کرده دیگه.
+ نه منظورم این نیست ، منظورم اینه که نمی تونید باهاش صحبت کنید .
_ به نظرت بهمون گوش می کنه ؟
+ وقتی پای پول وسط باشه قطعا گوش می کنه ، بالاخره اونم دنبال یه چیزی بوده که قبول کرده بخاطرش این کار و بکنه .
_ اگه راه دیگه ای نباشه مجبوریم که باهاش حرف بزنیم .
+ هر چیزی هم که شد بدون من پشتتم باشه ؟ با صدای آرومی گفت و شونه ام رو فشرد .
لبخندی زدم : ممنونم هیونگ .
با به یاد آوردن هوسوک پلک زدم و به سمت جین چرخیدم : از دیروز تا حالا با هوسوک حرف زدی ؟
با تعجب نگاهم کرد : نه اتفاقی افتاده ؟
_ دیروز تهیونگ اومد با جونگ کوک دعوا کرد ، هوسوک بهش گفته که دیگه نمی خواد رابطه اشون رو ادامه بده اون هم فکر می کرد بخاطر جونگ کوک و کاراشه که هوسوک همچین تصمیمی گرفته .
+ تموم کردن ! سوکجین با تعجب تقریبا داد زد .
_ اینطور که من فهمیدم آره ، تهیونگ دیروز رفت تا دوباره با هوسوک حرف بزنه ولی خب من فکر نمی کنم که نتیجه تغییر کرده باشه .
+ برای چی آخه ؟
_ دیدی که هوسوک این مدت تو چه وضعیتی بوده ، حتما دیگه نمی تونسته ادامه بده .
+ بازم نباید انقدر با عجله تصمیم می گرفت .
_ راستش می خواستم باهاش حرف بزنم ولی خب .... ترسیدم که دوباره ناراحت بشه و منم ناراحت بکنه برای همین چیزی نگفتم ، شاید بهتر باشه که تو باهاش صحبت کنی .
جین بی صدا تایید کرد و داخل افکارش غرق شد .
سرمو تکون دادم و به ساعتم نگاه کردم : من دیگه باید برم .
جین با تعجب به سمتم برگشت : اوه انقدر زود !
_ آره باید برم خونه تا وسایلمو جمع کنم .
+ کجا داری می ری ؟
_ خونه ی جونگ کوک ، نمی ذاشت از خونه اش بیام بیرون برای همین بهش قول دادم که با وسایلم برگردم خونه اش .
با تعجب خندید : جئون برات دیوونه شده یونگی .
_ می دونم ... باید برم درمانش کنم.______________________________________________
سلام به کودکانم ( مهم نیست که ازم بزرگ ترید یا کوچیک تر در هر صورت کودکان منید)
از این به بعد باید دوشنبه ها سر کلاس مجازی پارت بنویسم براتون .
دارم سعی می کنم زودتر فلاور رو جمع جور کنم تموم بشه دیگه خیلی داره طول می کشه . پس شما هم همکاری کنید تا این فیک هم تموم کنیم .
بوس به لپاتون
BINABASA MO ANG
[ A Flower In My Heart ]
Fanfiction( فصل دوم فیکشن look like a rose) وقتی که برف می باره ، وقتی که درخت ها شکوفه می دن ، وقتی برگ ها روی زمین می افتند ، وقتی بارون می باره من به تو فکر می کنم . وقتی که کنارم نیستی گذر زمان هیچ معنایی نداره ، وقتی که نیستی بهار و زمستونی برای من و...