twenty four

252 52 76
                                    

«هوسوک»

در حالی که با استرس طول و عرض خونه رو طی می کردم منتظر به صفحه ی گوشی چشم دوخته بودم .
چه بلایی سر یونگی اومده بود ؟
یعنی ممکنه تهیونگ ازش خبر داشته باشه ؟
نمی تونستم بخاطر دعوا و بحث بین خودم و تهیونگ بذارم بلایی سر یونگی بیاد ‌.
با اضطراب روی مبل نشستم و با تردید شماره ی تهیونگ رو گرفتم ‌.
بوق دوم نخورده تماس وصل شد و صدای گرم تهیونگ توی گوشم پیچید : هوسوک .
_سلام تهیونگ .
با شنیدن صدای نفس های عمیقش از پشت تلفن فهمیدم که قرار نیست حرفی بزنه .
_ تهیونگ تو از یونگی خبر داری ؟ با تردید پرسیدم .
+هیچ وقت با قرار نیست بخاطر خودمون باهام تماس بگیری نه ؟ خستگی توی صداش قلبم رو به درد  آورد ‌.
_تهیونگ الان وقت این نیست که بخوایم دوباره با هم بحث کنیم ! عصبی در حالی که با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم گفتم .
+اون وقت قرار نیست هیچ وقت از راه برسه هوسوک .
آهی کشیدم : اگه از یونگی خبر نداری قطع می کنم .
+آخرین بار داخل خونهی جونگ کوک دیدمش چه اتفاقی افتاده ؟
_منم نمی دونم ، سوکجین هیونگ بهم خبر داد که گم شده .
+یعنی چی که گم شده ، مگه بچه اس که گم بشه ؟ با تعجب گفت .
_منم نمی دونم از هر کسی که می شناختم پرسیدم ولی هیچکس ازش خبر نداشت .
+دوباره به سوکجین هیونگ زنگ بزن شاید پیداش کرده باشن .
_باشه …. ممنون تهیونگ .
+اگه خبری شد به منم بگو .
_باشه .
+دیگه قطع می کنم .
_هوم .
+خداحافظ هوسوک .
با قطع شدن تماس نفس عمیقی کشیدم و به پشتی مبل تکیه دادم . یجورایی خودمم می دونستم که یونگی تنها بهانه ام برای تکاس گرفتن با تهیونگ بود .

دلم براش تنگ شده بود .

پلک هامو ماساژ دادم ، بهتر بود فراموشش کنم ، رابطه ی ما دیگه به آخرش رسیده بود .
برای پرت مردن حواسم دوباره شماره ی جین رو گرفتم و به بوق های تمام نشدنی گوش سپردم .
+هوسوک !
_هیونگ پیداش کردید ؟
+آره هوبی پیداش کردیم . صداش ناگهان خیلی بی جون و ناراحت تر از قبل شد .
_چی شده بود ، کجا پیداش کردید .
چند لحظه سکوت با پس زمینه ای از هیاهو برقرار شد و بعد سومجین با صدای آرومی زمزمه کرد : می تونی بیای بیمارستان ؟
_بیمارستان ! 
+آره .
_ج.جین هیونگ … اتفاقی برای یونگی افتاده ؟
+نگران نباش فقط زودتر خودت رو برسون ، آدرس رو برات می فرستم .
وا رفته روی مبل افتادم و با بهت به دیوار سفید روبه روم خیره شدم .
یونگی داخل بیمارست چکار می کرد ؟
داره چه بلایی سرمون میاد ؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که به خودم مسلط بشم .
با پاهایی لرزون از جا بلند شدم و بی توجه به سر وضعم بعد از برداشتن کلیدم از خونه خارج شدم .

****

با عجله داخل راه روی بیمارستان دویدم و چشم گردوندم تا جین رو پیدا کنم .
با نشستن دستی روی شونه ام از جا پریدم و به سرعت چرخیدم و با نامجونی که خونسرد نگاهم می کرد روبه‌رو شدم .
_نامجون ! ترسیده زمزمه کردم .
+دنبالم بیا … باید قبل از این که بریم داخل راجب چیزی باهات حرف بزنم.
مضطرب سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم : جین هیونگ کجاست ؟
+فرستادمش خونه استراحت کنه ، فعلا باید یکی رو بفرستیم دنبال جونگ کوک بگرده تا بلایی سر خودش نیاورده .

[ A Flower In My Heart ]Место, где живут истории. Откройте их для себя