twenty

197 59 48
                                    

بعد از این که از سوکجین به طور کوتاهی خداحافظی کردم با عجله از خونه اش خارج شدم و تاکسی گرفتم .
باید برمی گشتم خونه و یک سری از وسایل ها و لباس های ضروریم رو جمع می کردم .
راستش اگه یونگی قبل بودم خیلی راحت زنگ می زدم به صاحب خونه ام و خونه رو بهش تحویل می دادم ، اما شرایط این روز ها همیشه اون شکلی که می خوایم پیش نمی ره برای همین احتیاط کردن کار عاقلانه ایه .
بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم . کوچه به طرز غریبی ساکت و دلهره آور بود . نمی دونستم این حس ترس ناگهانی از کجا سرچشمه می گرفت ، من ماه های طولانی ای اینجا زندگی کرده بودم و هیچ وقت متوجه این موضوع که این خیابون انقدر تاریک و خلوته نشده بودم .
نفسم رو پر سر و صدا بیرون فرستادم و سعی کردم به حس بدی که تک تک سلول های بدنم رو درگیر کرده بود بی توجهی کنم .
بعد از ایستادن جلوی در دستم رو برای پیدا کردن کلید داخل جیبم بردم و با حس کردن سردیش زیر انگشت هام لبخندی زدم ، چند روز بود که به خونه برنگشته بودم ؟
با نیم نگاهی به چراغ های خاموش طبقه اول به راحتی می تونستم بفهمم که پیرزن صاحب خونه طبق معمول خیلی زود به رخت خواب رفته برای همین سعی کردم در آروم ترین حالت ممکن در رو باز کنم .
با سر خوردن کلید از بین انگشت هام فحشی زیر لب دادم و خم شدم تا از روی زمین بردارمش اما قبل از این که بتونم کاری کنم چیزی محکم به پشت زانوم برخورد کرد و باعث از بین رفتن تعادلم و برخوردم با دیوار شد . سرم محکم با میله آهنی در برخورد کرد و برای لحظه ای دنیا پیش چشم هام سیاه شد .
_ آخ ....
+ توی عوضی .... تو باعث شدی جونگ کوک از همه چیز دست بکشه ، تو داری نابودش می کنی . چرا فقط دست از سرش برنمی داری و نمی ری یک گوشه بمیری ! صدای زنونه ای با لحنی که نفرت ازش چکه می کرد پشت سرم زمزمه کرد . 
با گیجی پلک زدم و سعی کردم متوجه موقعیت بشم ، این چه کوفتی بود .
+ اگه یک بار دیگه کنارش ببینمت می کشت هرزه . زن غریبه با کینه این بار بلندتر توی گوشم زمزمه کرد .
_ فاک ...آخ . سعی کرد تکون بخورم اما چشم هام عملا هیچ چیزی رو نمی دید .
از شدت ضعف معده ام پیچ خورد و بی اختیار خم شدم تا بالا بیارم .
می تونستم گرمی خونی که روی پیشونیم جاری شده بود رو حس کنم ، طعم گس خون داخل دهنم و منقبض شدن معده ام که لحظه به لحظه بیشتر می شد ، حالم رو بدتر می کرد.
_ ک... کمک . بی جون نالیدم .
دنیای تار پیش روم کم کم سیاه شد و قبل از این که بتونم کاری کنم بیهوش شدم .

****

« جونگ کوک »

با کلافگی پام رو روی زمین کوبیدم وبه ساعت نگاه کردم . یونگی قرار بود قبل از ساعت ده خونه باشه اما الان نیم ساعت بود که عقربه ساعت از عدد ده گذشته بود و یونگی هنوز برنگشته بود .
اشتباه کرده بودم که دوباره بهش اعتماد کرده بودم . بهم گفت بر میگرده اما نه تنها برنگشته بود بلکه به تماس هام هم جواب نمی داد .
چرا بهش فرصت داده بودم که دوباره از دستم فرار کنه !
با ناراحتی ای که لحظه به لحظه بیشتر وجودم رو می خورد دوباره شماره اش رو گرفتم و به صدای بوق های متوالی و کشداری که پخش می شد گوش دادم .
+ بردار یونگی ... لعنت بهت اون گوشی آشغالتو جواب بده ..... فاک . با پخش شدن صدای اپراتور زن بلند فحش دادم و گوشی رو روی مبل پرت کردم .
+ تو بهم قول دادی یونگی ، بهم قول دادی و بهت بگفتم اگه زیرش بزنی چکار می کنم .
داشتم دیوونه می شدم . عملا خونه رو صد بار بالا و پایین کرده بودم . باید چکار می کردم ؟
حالا چجوری کسی رو که برای دومین بار ازم فرار کرده بود رو پیدا می کردم !
با به یاد آوردن این که یونگی قرار بود سوکجین رو ببینه عصبی دوباره به سمت گوشیم رفتم و بعد از چنگ زدن بهش و گرفتن تنها شماره ای که به اسم کیم سوکجین داشتم دعا کردم که شماره اش رو عوض نکرده باشه .
+ بله ؟ با شنیدن صدای متعجبی که مطمئنا برای سوکجین بود خوشحال روی صندلی کنارم نشستم .
_ سوکجین منم .
+ آره می دونم تویی جئون ، هنوز شماره ات رو دارم .
_ تو امروز یونگی رو دیدی ؟
+ آره تقریبا دو ساعت پیش ، اتفاقی افتاده ؟ با تعجب پرسید .
_ بهت نگفت قراره کجا بره و یا چکار کنه ؟ عصبی تر از قبل پرسیدم .
+ چرا اتفاقا داشت بر می گشت خونه اش که وسایلشو جمع کنه بیاد پیش تو ... صبر کن ببینم هنوز برنگشته !
نگران به گوشی رو محکم تر بین انگش هام فشردم ، اگه به سوکجین هم گفته بود که قراره بیاد پیش من پس چرا هنوز برنگشته ؟
نکنه اتفاقی براش افتاده !
_ نه هنوز بر نگشته ، هر چقدر هم که باهاش تماس می گیرم جواب نمی ده ، تو مطمئنی که قرار بود برگرده خونه اش ؟
+دلیلی نداشت که بخواد بهم دروغ بگه ، حتی این من نبودم که این بحث رو پیش کشید ، گفت می خواد بره خونه تا یسری وسایل جمع کنه .
نگران نفسم رو توی سینه ام حبس کردم : می تونی باهاش تماس بگیری ببینی جوابتو می ده یا نه ؟
+ خیلی خب چند لحظه پشت خط باش . نگران زمزمه کرد .
با استرس به ساعت روی دیوار نگاه کرد .
کجایی یونگی ؟ اگه اتفاقی برات افتاده باشه من چکار کنم !
+ جونگ کوک جواب نمی ده ، نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ؟ صدای سوکجین لحظه به لحظه نگران تر می شد و همین موضوع کوچیک باعث می شد که اعصابم بیش تر از قبل خورد بشه .
_ هوسوک چی ، نرفته خونه ی هوسوک ؟ امیدوارانه پرسیدم .
+ دارم بهت می گم می خواست بیاد پیش تو چی داری می گی جونگ کوک !
_ من می رم خونه اش ، اگه ازش خبری گرفتی باهام تماس بگیر . بی صبر تند تند گفتم و بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم .
با عجله در حالی که گوشیم رو داخل جیب شلوارم فرو می کردم به سمت در دویدم : لطفا خونه باش یونگی ... فقط خونه باش .

****

با شدت پام روی ترمز کوبیدم و توجهی به صدای بلندی که توی اون کوچه خلوت ایجاد شده بود نکردم .
هیچ روشنایی توی طبقه ی یونگی وجود نداشت و این قضیه نا امید ترم می کرد . با استرس از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ی دو طبقه ی رو به روم حرکت کردم .
_ اگه خونه نباشی من از کجا پیدات کنم یونگی !
توجهی به لرزش بیش از حد دستم نکردم و به سرعت زنگ رو فشردم و صبر کردم : باز کن یونگی .
اما هر چقدر که صبر کردم هیچ پاسخی نگرفتم .
یونگی خونه نبود .
با عصبانیت لگدی به در آهنی کوبیدم و روی زمین نشستم .
_ حالا باید چکار کنم ؟
سرم نبض می زد و هر لحظه استرس بیشتری بهم حمله می کرد . اون خونه نبود ، سوکجین و هوسوک هم خبری ازش نداشتن پس یعنی بلایی سرش اومده بود .
تو تمام ماه هایی که گذشت و یونگی کنارم نبود هیچ وقت انقدر نگرانش نشده بودم .همیشه وقتی خیلی دلتنگش می شم از به دیدنش می رفتم و از دور نگاهش می کردم . می دونم حرکت خوبی نبود اما چاره ای نداشتم .
از تک تک کار هایی  که می کرد و جاهایی که می رفت خبر داشتم .
این اولین بار بعد از ماه ها بود که نمی تونستم پیداش کنم و همین دیوونه ترم می کرد .
ناراحت دستم رو داخل موهام فرو بردم و چنگی بهشون زدم . حتی نمی دونستم باید کجا دنبالش بگردم .
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بلند بشم اما سردی عجیبی زیر دستم و به غیر از آسفالت توجهم رو جلب کرد . سرم رو خم کردم با دیدن کلیدی که خیلی خیلی آشنا بود نفسم گرفت .
اون کلید یونگی بود !
دقیقا همون کلیدی که امروز صبح روی میز دیدمش ، اما ... اما اینجا روی زمین چکار می کرد ؟
با استرس کلید رو از روی زمین برداشتم و بی مکث از روی زمین بلند شدم تا امتحانش کنم .
با چرخیدن کلید و باز شدن در شوکه قدمی عقب رفتم و گیج شده به حیاط رو به روم نگاه کردم .
چرا کلید یونگی روی زمین بود ؟
با زنگ خوردن موبایلم ترسیده عقب تر رفتم و به سرعت به جیبم چنگ زدم .
سوکجین بود .
_ سوکجین !
+ جونگ کوک تونستی پیداش کنی ؟
_ ن..نه .
+ منم با هوسوک و جیمین تماس گرفتم ولی ازش خبری نداشتن ، حتی به برادرش هم زنگ زدم اما اونم چیزی نمی دونست ، مطمئنی توی خونه اش نیست ؟
_ کسی اینجا نیست سوکجین ؟
+ چرا صدات اینجوریه ؟
_ کلیدش جلوی در روی زمین افتاده بود !
برای چند لحظه که برای من خیلی طولانی به نظر می رسید صدایی ازش به گوش نرسید و بعد فحشی داد : لعنت ... صبر کن من دارم میام .




_______________________________________________

سلام توت فرنگی ها .
مطمئنم که هیچ کدومتون انتظار چنین اتفاقی رو نداشتید و حسابی شوکه شدید هیهیههیهی
بهتون نمی گم یونگی کجاست و چی شده تا تنبیه بشید و درست و حسابی کامنت بذارید و انقدر منو دق ندید .

خب اینم از آخرین پارتی که تو سال 402 آپلود میشه ، امیدوارم تا اینجا تونسته باشم انتظاراتتون رو برآورده کنم و نا امیدتون نکرده باشم .

بیاید تو سال جدید هم با همدیگه کلی داستان بنویسیم و بخونیم .

راستی اگه دوست دارید از پارتای آینده اسپویل ببنید و یا از فیک هایی که بعد از فلاور قراره آپلود بشه خبر داشته باشید یه سر به چنل بزنید .

سال نو تون پیشاپیش مبارک .

[ A Flower In My Heart ]Where stories live. Discover now