برای لحظه صداش درست مثل ناقوس مرگ به نظر رسید . نفسم بند اومد ، کلمات و گم کردم .
_ تو .... تو چی گفتی ؟ با تردید دوباره پرسیدم ، هنوزم امید داشتم که اشتباه شنیده باشم .
هنوزم امید داشتم اما ...
+آره یونگی .... من با اون دختره خوابیدم .
بدنم با شوک لرزید و ناخودآگاه فاصله گرفتم .
_ جونگ کوک! ... چ...چرا ؟
با نگرانی جلو اومد و دست هامو گرفت : ولی اون طوری که فکر می کنی نیست .
_ دیگه چطوری می خوای باشه تو با اون خوابیدی ، تمام اون شایعات حقیقت داره ، تو مواد مصرف کردی ، تو با اون دختره خوابیدی و بهش آسیب زدی ! خدای من جونگ کوک! تو چکار کردی ... با خودت چکار کردی .... با من چکار کردی ؟
+ اون طور که فکر می کنی نیست ، درسته حق با توعه من تمام کارایی که گفتی رو کردم ، اما یونگی ... قسم می خورم که با خواست خودم نبوده .
احساس بدی داشتم .
جونگ کوک رو نمی شناختم ، اون قدر تغییر کرده بود که دیگه نمی شناختمش .
چطور ...چطور ازم انتظار داشت که باورش کنم !
اصلا امکان پذیر بود ؟!
_ چطور با خواست خودت نبوده ! جونگ کوک تو یه مرد بزرگی ازم انتظار داری باور کنم که یه دختر مجبورت کرده که باهاش بخوابی! منو خر فرض کردی ؟ بی تمرکز گفتم و دست هاشو با شدت پس زدم .
+ من کی گفتم اون دختره مجبورم کرده یونگی ! من کی همچین چیزی رو به زبون آوردم !من بهت دروغ نمی گم ، تحت هیچ شرایطی حتی اگه اسلحه روی سرم بذاری بازم من بهت دروغ نمی گم یونگی ..... فقط نیاز دارم تا آروم باشی ....تا آروم باشی و بهم اجازه بدی که حرف بزنم .با بیچارگی نالید .
+ خواهش می کنم یونگی بهم فرصت بده تا باهات حرف بزنم، من گناهمو قبول دارم و حاضرم بخاطرش تنبیه بشم اما ...اما قبلش بهم اجازه بده که حرف بزنم.. بذار از خودم دفاع کنم .
تمام ذهن و بدنم هنوزم تو شوک بود و نمی تونستم اون طور که باید و شاید واکنش نشون بدم .
دست هام بخاطر شنیدن این حقیقت به طور افتضاحی می لرزید .
نمی دونستم باید بهش اجازه دفاع کردن رو میدادم یا نه !
اصلا مگه فایده ای هم داشت ؟ اگه بهش اجازه میدادم می تونست این حقیقت که بهم خیانت کرده رو تغییر بده ؟ می تونست گذشته رو پاک کنه .
_ دیگه می خوای از چی دفاع کنی جونک کوک؟
+ من ناخواسته وارد این جهنم شدم یونگی . زمزمه کرد و بهم خیره شد .
نگاهش طوری بود که انگار از بخشیده شدن نا امید شده .
نا خواسته ، ندونسته .
ŞİMDİ OKUDUĞUN
[ A Flower In My Heart ]
Hayran Kurgu( فصل دوم فیکشن look like a rose) وقتی که برف می باره ، وقتی که درخت ها شکوفه می دن ، وقتی برگ ها روی زمین می افتند ، وقتی بارون می باره من به تو فکر می کنم . وقتی که کنارم نیستی گذر زمان هیچ معنایی نداره ، وقتی که نیستی بهار و زمستونی برای من و...