«هوسوک»
بعد از قطع شدن تماسم با يونگي با خستگي آهي کشيدم و به پشتي مبل تکيه دادم . اين چند ماه همه چيز به طرز وحشتناکي پيچيده و وحشتناک شدم بود به طوري کخ تا مي خواستم به يکي از مشکلاتم عادت کنم مشکل جديدي به وجود ميومد و روح و روانم رو بهم مي ريخت .
بي حال بعد از برداشتن موبايلم شماره ي تهيونگ رو گرفتم و منتظر به صداي بوق هاي پشت سرهمي که توي گوشم پخش مي شد گوش دادم .
ديگه وقت اين رسيده بود که با تهيونگ حرف بزنم ، اون بايد بهم کمک مي کرد تا همه چيز رو درست کنيم . بايد يک فکري به حال رابطه ي در حال فروپاشي خودمون مي کرد .
+ هوسوک!
_ بايد با هم حرف بزنيم تهيونگ . بدون هيچ وقفه اي سر اصل مطلب رفتم . من بايد مي ديدمش ، بايد راجب خيلي چيز ها با هم حرف مي زديم .
+ من خونه ام بيا اينجا . با جديتي ترسناک زمزمه کرد .
_ مي بينمت .
وقتي تماس رو قطع کردم با استرس نفسم رو از سينه ام بيرون دادم ، از آخرين باري که تهيونگ رو ديه بودم تقريبا سه هفته مي گذشت ، ما با هم بحث کرديم و من بدون منتظر موندن براي شنيدن ادامه ي حرف هاش در رو به هم کوبيدم بودم و به خونه ي خودم برگشتم بودم .
دلم براش تنگ شده بود.
آهي کشيدم و از روي مبل بلند شدم .«چي مي شد اگه انقدر از همه چيز نمي ترسيدي تهيونگ !»
******
وقتي بالاخره بعد از هفته ها پشت در آپارتماني که مدت ها بود خونه ي خودم حسابش مي کردم ايستادم احساس عجيبي داشتم ، يجور احساس سرما و غريبه بودن .
با ترديد زنگ در رو فشردم و منتظر باز شدن در شدم ، راستش کليد رو داشتم اما احساس عجيبم اجازه استفاه ازش رو بهم نمي داد .
+ هوسوک. بعد از چند ثانيه در با صداي آرومي باز شد و تهيونگ با موهاي بهم ريخته و لباس هاي گشاد جلوي در ايستاد و با دلتنگي اسمم رو صدا زد .
طوري نگاهم مي کرد که انگار درست توي همون لحظه معجزه ي الهي رو به چشم ديده .
لبخند کمرنگي روي لب هام نقش بست . به آرومي به کنار هلش دادم : بذار بيام داخل .
نفسش رو با شدت بيرون داد و به سرعت منو داخل کشيد و در رو بهم کوبيد : دلم برات تنگ شده بود عوضي !
خنده ي آرومي از بين لب هام فرار کرد : خودت خواستي برم .
+موقعيت خوبي نبود هوسوک ، اصلا موقعيت خوبي نبود .
_ تو بيش از اندازه مي ترسي ، و خودت خوب مي دوني که عاقبت اين ترسيدن هاي تو چيه و چه بلايي سرمون مياره هوم ؟
YOU ARE READING
[ A Flower In My Heart ]
Fanfiction( فصل دوم فیکشن look like a rose) وقتی که برف می باره ، وقتی که درخت ها شکوفه می دن ، وقتی برگ ها روی زمین می افتند ، وقتی بارون می باره من به تو فکر می کنم . وقتی که کنارم نیستی گذر زمان هیچ معنایی نداره ، وقتی که نیستی بهار و زمستونی برای من و...