twenty five

129 40 30
                                    

با دیدن نگاه مشتاق و آرومش که به صورتم بود نفسم توی سینه حبس شد و چیزی تو دلم فرو ریخت .

این چه احساسی بود !

غریبه ی آشنا کمی عقب کشید و در سکوت نگاهم کرد و بعد صدای نفس عمیقش به گوش رسید : فکر نمی کرد بیدار باشی ببخشید که ترسوندمت .

_ من .... من نمی شناسمت ! هل شده زمزمه کردم .

چی باید می گفتم ؟

می گفتم خیلی احساس خوبی نسبت بهت دارم و حس می کنم با تمام سلول های بدنم می شناسمت !

با شنیدن کلماتی که از دهانم خارج شد چیزی داخل نگاهش شکسته شد و به سرعت برق زیبای داخل چشم هاش از بین رفت .

ناخودآگاه خودم رو برای حرفی که به زبون آوردم لعنت کردم ، می تونستم از تک تک اجزای صورتش بخونم که خیلی ناراحته و همین قلبم رو بیشتر از قبل فشرده می کرد .

حالا که فکر می کردم چنین ناراحتی بزرگی رو تو چهره ی کسی که خودش رو برادرم معرفی کرده بود هم ندیدم برای همین بیشتر از قبل کنجکاو شدم تا بدونم که چه نسبتی باهام داره ؟

بعد از مکثی که به نظرم کمی طولانی اومد لب هاش رو باز کرد و به چشم هام نگاه کرد : اشکالی داره اگه کنارت بشینم ؟

با تردید نگاهش کردم ، چرا این در خواست رو داشت ؟

نگاهش با دیدن تردید و شکم رنگ نا امیدی به خودش گرفت و به سرعت صورتش رو به سمتی دیگه چرخوند . هل شده بخاطر دیدن این حرکت دستم رو بالا بردم و به آستین لباسش چنگ زدم : می تونی .... می تونی کنارم بشینی لطفا نرو .

تنها چیزی که راجب این مرد می دونستم این بود که نمی خواستم تنهام بذاره ، درست از لحظه ای که چشم هام رو باز کردم و وجودش رو حس کردم چیزی درونم من رو به سمتش می کشید .

لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست ، به آرومی نزدیک تر اومد و کنارم روی تخت نشست . وقتی دست گرمش رو دست یخ زده ام قرار گرفت و شستش به آرومی روی پوست رنگ پریده ام کشیده شد نفس عمیقی کشیدم .

+ می دونم که نمی تونم خوب پنهانش کنم که ناراحتم ، سعی خودم رو می کنم اما نمی تونم . دیدن این نگاه داخل چشم هات ، این که مثل غریبه ها نگاهم می کنی برام از مرگ بدتره اما ... اما وقتی به این فکر می کنم که ممکن بود اتفاقات بدتری برات بیفته اونم بخاطر من ....نمی دونم فقط حس می کنم دیگه تحمل آسیب دیدنت رو ندارم یونگی ، از این که بخاطر من تو چنین شرایطی هستی متنفرم .

بغض تو صداش باعث گرفتگی گلوم شد 

با دیدن سکوت طولانی مدتم لبخندی روی لبش اومد : درسته تو حتی نمی تونی منو به یاد بیاری .

_ ولی من ازت خوشم میاد ! هل شده به زبان آوردم و به دستش چنگ زدم . راستش ترسیدم بخاطر این موضوع تنهام بذاره و بره .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

[ A Flower In My Heart ]Where stories live. Discover now