𝑀𝑦 𝑂𝑟𝑎𝑛𝑔𝑒 𝐺𝑢𝑒𝑠𝑡 (𝐶ℎ𝑎𝑛𝑖𝑛)

649 54 7
                                    


شاید حدود شش یا هفت ماهی از اون اتفاق می‌گذشت؛ اتفاقی که باعث شد چان هر روز صبح، جلوی خونه‌ی جنگلیش منتظر بمونه.

منتظر روباه نارنجی که هر بار کمی بیشتر شجاعت به خرج می‌داد و نزدیکتر میومد.

چند ماه پیش، زمانی که برای پیاده روی و گردش به جنگل کنار خونه‌اش رفته بود، متوجه زوزه هایی شد. احتمال داد که اون صدا متعلق به گرگ خاکستری باشه، گونه‌ی کمیابی از گرگ ها که فقط یک گله‌اش به صورت محافظت شده در شمال کالیفرنیا وجود داره.

زوزه ها به نظر دردناک بودن و این باعث می‌شد چان، بی معطلی به سمت منبع صدا بره. قبلا هم متوجه شکارچیای غیر قانونی اون حوالی شده بود.

شاید حیوون زبون بسته، گیر یکی از تله‌های شکارچی افتاده بود. منبع صدارو پیدا کرد و با احتیاط به سمتش قدم برداشت.

وقتی نزدیک یکی از درخت های سر به فلک کشیده‌ی جنگل شد، تونست حیوون پشمالویی رو که پاش بین گیره‌های فلزی تله اسیر شده بود، ببینه. شیارهاش، پای اون حیوون رو شکافته بودن و از درونشون خون جاری می‌شد.

وقتی نزدیک تر شد، تونست روباه نارنجی رنگ رو ببینه که از درد زوزه می‌کشید. با احتیاط، طوری که اون رو نترسونه، بهش نزدیک شد و کنارش نشست.

روباه جثه‌ی نسبتاً بزرگی داشت و تمام تنش از خزِ نارنجی رنگ پوشیده شده بود. با حضور چان ترسید و خواست کمی ازش فاصله بگیره که پاش کشیده شد و خون بیشتری بیرون جهید.

با بیچارگی سر جاش ثابت موند و با نگاهی ملتمس به چشمهای چان نگاه کرد. مرد حاضر بود قسم بخوره تو چشمهای روباه، حلقه‌ شدن اشک رو دید.

چند بار سعی کرد دستش رو نزدیکش ببره اما هر بار، حیوون سعی می‌کرد گازش بگیره و دستشو پس می‌کشید.

- آروم باش کوچولو... نمی‌خوام بهت آسیب بزنم. فقط می‌خوام اینو از پات دربیارم

خودش هم می‌دونست حرف زدن با یک حیوون احمقانه است؛ اما به هرحال باید کاری می‌کرد و نجاتش می‌داد.

بعد از چند بار تلاش، بالاخره روباه نارنجی رنگ ثابت موند و چان با مهربانی خز سرش رو لمس کرد.

برای روباه خیلی دردناک بود و برای چان خیلی دلخراش. اما چان مجبور بود به انجام اینکار تا حیوون زبون بسته، بیشتر از این درد نکشه.

اهرم کنار تله رو پیدا کرد و با چرخش در خلاف عقربه های ساعت، تونست گیره های تله رو از هم فاصله بده. حالا که پای روباه آزاد شده بود، باید فکری به حال خون ریزی پاش می‌کرد.

شال گردن نخی که دور گردنش انداخته بود رو باز کرد و پای آسیب دیده رو به آرامی بست.

اینکه چطور حیوان سنگین و بزرگی مثل اون روباه رو بغل کرده و تا کنار جیپش برده بود، برای خودش هم جای سوال بود. اما در اون لحظه، فقط سعی کرد از همه‌ی توان و انرژی خودش استفاده کنه.

𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨Where stories live. Discover now