𝘗𝘪𝘨𝘨𝘺 𝘣𝘰𝘴𝘴 (𝘤𝘩𝘢𝘯𝘨𝘫𝘪𝘯)

423 54 25
                                    

Piggy boss

ʜᴀʀᴀ ᴛʜᴇ ᴀʟɪᴇɴ

۲۱ آگوست، کره‌ی جنوبی

جاده‌ی ترک‌خورده‌ای که زیر پرتوهای سوزان خورشید، پیچ‌های تندی رو تجربه می‌کرد، مسیر جهنم اون مرد شده بود. آفتاب بی‌رحم آگوست، درست در وسط آسمون قرار گرفته بود و با توجه به زاویه‌ای که چشم‌هاش می‌دیدن و نور به جاده می‌تابید، هر چند متر جلوتر، مثل یک سراب کوچک در وسط جاده به‌نظر می‌رسید.

_لعنتی، چرا تموم نمی‌شی؟! بدشانسی از این بالاتر؟

مرد جوان، لعنتی فرستاد و مشت‌هاش رو روی فرمان آئودی A6 کوبید و فریاد خفه‌ای کشید؛ هیچ‌چیز بدتر از گرما و جاده‌ای که انتهاش دیده نمی‌شد، نبود.

هیونجین، دوست داشت دوباره به اون شرکت برگرده و بعد از پیدا کردن مدیرعامل، چنگی به یقه‌اش بزنه و تا می‌خوره، مشت‌هاش رو روانه‌ی صورتش کنه.

_پیگ باس لعنتی! همه‌اش زیر سر توئه که گرفتار این جهنم شدم. امیدوارم وقتی سیستمت رو روشن می‌کنی، قهوه‌ات بریزه روش و اتصال کنه، بعدش از برق‌گرفتگی بمیری... چرا این جاده‌ی لعنتی تموم نمی‌شه؟!

با تمام قواش، فریاد کشید و درست در همون لحظه بود که ماشین به پت‌پت افتاد. انگار قرار نبود خوش‌شانسی، حتی کمی هم که شده، بهش نظر کنه.

آئودی، بعد از ایجاد صداهایی که قطعا خبر خوشی از احوالات موتور نمی‌دادن، از حرکت ایستاد و اون مرد جوانِ مستأصل رو، به کوره‌ی الوار درحال اشتعال تبدیل کرد.

_نه...نه، نه، نه... لعنت بهت. الان نباید خراب بشی! لعنت بهت پیگ‌باس عوضی.

نگاهی ناامید، به موبایلش انداخت که خبر از نبود آنتن می‌داد. چنگی میان موهای تیره و بلندش که تا روی شانه‌هاش می‌رسیدن، انداخت و اون‌ها رو کشید. حالا قرار بود در اون جاده‌ی لعنتی، دوام بیاره؟

گرما، تمام عصب‌های مفید منتهی به مغزش رو از کار انداخته بود. پیراهن سفیدش، تا روی سینه‌هاش، خیس عرق شده بود و همین موضوع، درمورد کمر و قسمت‌های پشتی رون‌هاش هم صدق می‌کرد.

با خشم، از ماشین سرمه‌ای رنگ پایین اومد و باعث شد سرش، هدف پرتوهای سوزان خورشید بشه. عرق از شقیقه‌هاش می‌چکید و در اون گرمای طاقت‌فرسا، نمی‌دونست چه‌کاری باید انجام بده.

کاپوت داغ‌شده‌ی ماشین رو بالا داد و با نگاه گنگ و مغمومی، به اون قطعات درهم تنیده و موتوری که ابدا نمی‌دونست چطوری باید به راهش بندازه، خیره شد. خودش هم نمی‌دونست که چقدر زمان صرف برانداز کردن موتور ماشین کرد که تنها نتیجه‌اش، کثیف شدن لباس‌هاش و رد سیاه رنگی روی پیشانی‌اش شد.

خودش هم نفهمید چه زمانی از تلاش بیهوده‌اش دست کشید، داخل ماشینش برگشت و با اشک‌هایی که هرگز فکر نمی‌کرد در ۲۷سالگی هم به سراغشون بره، با خودش خلوت کرد.

𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨Where stories live. Discover now