جسدِ گناه سوم رو دیشب پیدا کردیم؛ "طمع" روی خرابههایی که قرار بود روزی به یک مجتمع تجاری اداری جدید تبدیل بشن، آرمیده بود. با پاهایی جفتشده کنار هم، دستهایی که از هم فاصله گرفته بودن و چشمهایی باز که حالا در عمق مردمکهاش، مرگ رو میشد دید و گویا ردی از قاتل که در سیاهی مردمکهاش حل شده بود.
دور تا دور محل، با نوارهای زرد پوشیده شده بود تا از ورود افراد متفرقه جلوگیری بشه. نگهبانی که در گشت شبانهاش جسد رو پیدا کرده، که دست بر قضا رئیس طماعش بود، با ناباورای از کشف اون پیکر میگفت.
قاتل گناهان کبیره، باز هم امسال از لانهاش بیرون خزیده بود تا طعمهی سومش رو به کام مرگ بکشه. هرسال، هفت پیکر رو در طی چهارده روز بر جای میذاشت و این درحالی بود که در این چهار سال، حتی یک سرنخ هم ازش پیدا نکرده بودیم.
اون خبرنگار سمج هم اونجا بود؛ با همون استمرار و پشتکاری که در یافتن حقیقت و قاتل داشت، خودش رو بهنوعی به داخل نوارهای زرد رسونده بود تا دفترچهاش رو از مشاهداتش پر کنه. با دیدنم، به سرعت خودش رو به من رسوند و گفت: "کارآگاه لی، یه قتل دیگه اتفاق افتاد ولی چرا برخلاف انتظار، این بار تو یک روز، دوتا جسد داشتیم؟"
نگاهم رو از چهرهی پر سوالش گرفتم و به جسد دوختم؛ با قدمهایی بلند، خودم رو به جسد رسوندم و روی پنجهی پام نشستم. به دقت جزئیات مقتول رو از نظر گذروندم و گفتم: "کسی چه میدونه تو سرش چی میگذره! داره الگوهاش رو بازنویسی میکنه تا توجهات رو به خودش جلب کنه."
جیسونگ هم کنارم ایستاده بود و با چهرهای درهم، جسد رو نگاه میکرد. دفترچهاش رو ورق زد تا صفحهی سفیدی رو برای ثبت فرضیاتش اشغال کنه.
"اما کارآگاه، اون هنوز هم به همون روش قبلی دست به قتل زده." روی علامت روی سوختگی ساعد مقتول دقیق شد و ادامه داد: "طمع"
روی ساعد مرد، زخمی متورم و تاولزده ناشی از سوختگی بود که علامتی درست روش به جای مونده بود. مهر گناهش، روی پوست مرد حک شده بود. حروف هانگولی که با ظرافتی بالا، طرحی رو ایجاد کرده بود و اون مرد رو با داغ گناهش، مهر.
از کنار جسد بلند شدم و به خبرنگار بیشازحد فعالی که حتی ساعت 2:00 نیمهشب رو هم برای سرککشیدن بین حقیقتهایی که قاتل در تاریکی شب قصد داشت به ما بفهمونه، از دست نداده بود، خیره شدم. چشمهای تیزبین و کنجکاوش، پشت فریم سیاهرنگ عینکش جای گرفته و کت و شلوار پشمی طوسی رنگ، پوشش تن ظریفش در اون شب سرد پاییزی بودن.
"تو چی فکر میکنی، هان جیسونگ؟ دوست دارم دیدگاه تو رو هم درموردش بدونم. از مشاهدات و حدسیاتت بهم بگو."
عینکش رو روی تیغهی بینی ظریفش، به بالا سُر داد و لبهای کوچکش رو برهم فشرد. تنها نیمی از صورتش بهواسطهی نور پروژکتور مأمورین پلیس که کنار جسد برای روشنکردن فضا قرار داده بودن، برای من قابل مشاهده بود. دوست داشتم تمام حالاتش رو از نظر بگذرونم، این جزئی از عادات من بود. چشمهای پشت عینکش رو ریز کرد و گفت: "فکر میکنم داریم بازی میخوریم. اون نشسته و داره به تلاشهای ما میخنده. ولی برام سواله چرا دو جسد در یک ۲۴ ساعت؟ من فکر میکنم قاتل حوصلهاش سر رفته. میخواد چیزی رو ثابت کنه یا حرفی رو بزنه اما داریم رو دور باطل قدم برمیداریم."
لبخندی نه چندان پررنگ، گوشهی لبم نشست؛ من از دیدن ذهنهای باز و آزاد، لذت میبرم. با دونستن افکار و عقاید مختلف، افق دیدم گستردهتر میشد.
"داره خودنمایی میکنه؛ چیزی مثل نشون دادن هوشش به ما. داره میگه همیشه ده قدم از ما جلوتره. معمولاً قاتل، بعد از هر قتل به خودش فرصت میده و به سرعت به لونهاش برمیگرده تا حتیالامکان از خودش محافظت کنه اما اون میخواست نشون بده از ما و پلیس، هیچ ترسی نداره و اینقدر از خودش مطمئنه."
اخمهاش که صرفاً اون رو شبیه یک همستر متفکر میکرد، در هم فرو رفت؛ افکارش رو بلند بیان کرد: "سوختگیای که از آتیش نیست و طرحی که از حروف گناهان مقتول گرفته شده. باید ازش جلو بزنیم. اگه بتونیم گناه مقتول بعدی رو زودتر بفهمیم، کمک بزرگی میکنه. بعدِ طمع چی میتونه باشه و کی اینقدر تو اون گناه آلوده شده که بخواد جسدش رو برامون به جا بذاره؟"
از طرز تفکرش خوشم میاومد؛ همیشه میتونستم به حرفهاش گوش بدم و از شنیدن تحلیلها و راهکارهاش، لذت ببرم. این رضایت، با لبخندی که فقط گوشهی لبم رو بالاتر کشیده و چشمهایی که ریزتر شده بود، در چهرهام هم دیده میشد. برای جمعبندی، شروع کردم به شرح دادن: "شیوهی قتل کاملا یکسانه. باتوجه به رد کبودی و زخم تازهی دور گردنش، عامل مرگ، خفگی بهوسیلهی سیم فلزی بوده که گردنش رو بریده. مقتول، زمانی که ساعدش توسط آمونیاک مایع یا همون NH3 (aq) سوزنده شده، زنده بوده. بعد روی سوختگی، مهر اختصاصیاش رو حک کرده. چیزی حدود سه الی چهار ساعت از مرگش میگذره و بعداً به این مکان انتقال پیدا کرده."
چهرهی جیسونگ، از تصویرسازی تمام وقایعی که من مسئولیت راوی بودنش رو به عهده گرفته بودم، در هم رفت. هنوز هم بعد این چند وقت، چنین اتفاقاتی براش عادی نشده بود.
به آرامی از صحنه دور و از زیر نوارهای زردرنگ رد شدم. نوار رو بالا نگه داشتم تا خبرنگاری که این روزها نقش دمِ من رو ایفا میکرد هم عبور کنه. با تردید اما توام با پرروییای که اون رو به یک شخصیت غیرقابل کنترل درآورده بود، گفت: "کارآگاه لی، قصد دارید امشب روی پرونده کار کنید؟ مطمئنم شما هم مثل من، خواب از چشمهاتون فراری شده و تا خودِ طلوع صبح، روی پروندهی هفت گناه کبیره قراره کار کنید."
با سخاوت سهرخم رو در معرض دیدش قرار دادم و بدون کمکردن کوچکترین جزئیاتی از چهرهی سرگرم شدهام، مخاطبش قرار دادم: "و اگه درست گفته باشی؟"
غنچهی لبخند، روی لبهای نازکش شکفت و با چشمهایی که از هیجان برق میزدن، گفت: "در این صورت خوشحال میشم شما رو همراهی کنم."
از بعدِ ملاقاتمون، که به اولین جسد و اولین گناه برمیگشت، سعی کرده بود به هر طریقی که شده، خودش رو به من نزدیک کنه. من به خوبی از نیات اون پسرک باخبرم؛ یک خبرنگار تازهکار مثل هان جیسونگ، نمیتونه از سد پلیسها بگذره تا در چنین پروندهی بزرگی، سرک بکشه. به خوبی متوجه شده که من میتونم به سادگی اون رو در چنین موقعیتهایی راه بدم. حقیقتاً پشت کارش رو تحسین میکنم؛ جوری دنبال عدالت و کشف حقیقته که انگار در حضور خداوند قسم خورده و روی زندگیاش شرط بسته.
پلکهای سنگینم بعد از یک سقوط و سعود دوباره، از هم فاصله گرفتن. میتونستم به سادگی درخواستش رو رد کنم اما اون سرگرمم میکرد و من میتونستم از همراهیاش لذت ببرم. در واقع، میخواستم که کمکش رو در این پرونده قبول کنم. پس بهش گفتم: "خیلی خب خبرنگار هان، امشب هم میتونی همراهم بیای تا روی پرونده کار کنیم."
گل از گلش شکفت و با همون لپهای گردشده به سبب لبخند دندوننماش، دنبالم به راه افتاد. کلیدهای ماشین رو به سمتش پرتاب کردم که اونها رو در هوا قاپید.
"تو رانندگی بکن. حس میکنم خستگی زیادی از این پروندهی حلنشدنی تو تنم مونده، پس تو میرونی و من تا خونه کمی استراحت میکنم."
به سمت خونه و در تاریکی و ظلمات شب، حرکت کردیم. تا خودِ مقصد، صحبت میکرد و من دوست داشتم به حرفهاش گوش بدم و شخصیتش رو تحلیل کنم. قرار بود تمام شب تا طلوع خورشید رو با این شخص حراف، سر کنم.
"هان جیسونگ، چونه و عضلات صورتت رو تحسین میکنم اما چطوره بعد از نوشیدن قهوه، سراغ دادههای قتلهای اولیه بریم. چهار سال پیش، زمانی که قاتل گناهان، برای اولین بار خودش رو نشون داد."خب، نظرتون چیه؟ کی این وسط بیشتر از بقیه میدونه؟ آیا میتونید داستان رو حدس بزنید؟
مراقب خودتون باشید چون شما مهمید و ارزشمند.
مراقب ووت و کامنتهای بوکهای منم باشید.
-هارا
YOU ARE READING
𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨
Fanfiction𓍯 SKZ oneshots ◌ ◌این بوک شامل وانشات، مولتی و سناریوهایی از گروه استریکیدزه 𓂃