نوار رو برعکس میکنم و داخل کاست سیاهرنگی که مثل باقی وسیلههاش جا گذاشته، قرار میدم. دکمهی پخش رو میزنم و اون دکمه بین ردیف چهارتای دیگه، فرو میره تا بیست و پنجمین جلسه رو گوش بدم.
صداش رو میشنوم "جلسهی بیست و پنجم؛ بیمار شمارهی 13، بعد از یک ماه جلسات درمانی و استفاده از داروهای تجویز شده. نام بیمار: بنگ چان، ۲۰ ساله، اهل بوسان، متهم به قتل خانوادهاش.".
بعد صدایی شبیه به باز شدن در و متعاقباً صدای کشیدهشدن چرخهایی روی سرامیک میآد. با دستهایی که در هم قفلشون کردم، سرم رو به میزی که کاست درحال پخش روش قرار داره، نزدیک میکنم. پاهام، ناخودآگاه روی زمین ضرب گرفته و من نمیتونم کاری برای توقفشون انجام بدم؛ هنوز هم نمیدونم میتونم به جوابی برسم یا نه؛ میتونم اصلا پیداش کنم یا نه اما تنها چیزی که دارم، همینه. سی و دو نوار کاست که تو اتاق مینهو تو خونهاش مونده.
صدای چفتکردن چیزی میآد؛ احتمالا درحال بستن دستهای بیمار به دستههای صندلی یا ویلچرش هستن. مینهو میگه: "صبح بخیر بنگ چان، امروز حالت چطوره؟" چیزی نمیشنوم، انگار جواب نمیده.
"چان؟ دیشب خوب خوابیدی؟" همیشه اینقدر وسواسی و نگران تمام بیمارهاش بود. اون بیشازحد درگیر کار و مشکلات مریضهاش میشد و میدونستم قراره یک روز دردسری بزرگ برای خودش درست کنه.
صوت ناخوشایند نویز، مثل ناخنهایی که بر روی سطوح فلزی کشیده بشه، گوشم رو آزار میده. انگار که میخواد بالاخره صحبت کنه. چشمهام روی هم فشار میدم با دندون، گوشهی ناخن انگشت وسطم رو میجوم.
"خب چان، آمادهای شروع کنیم؟ اینبار میخوام کمی بیشتر درمورد خودت حرف بزنی. درمورد شب تولدت." مینهو آرومه و صدای تکسرفهی آروم بیمارش هم بلند میشه؛ بعدش صداش رو میشنوم که میگه: "شبِ...تولدم؟" مینهو، انگار که نزدیکش میشه چون صدای کشیدهشدن پایهی صندلی رو میشنوم. احتمالا درست روبهروش و در فاصلهی کمی ازش قرار داره. "همون شبی که ..." بیمارش حرفش رو نصفه گذاشت "کشتمشون؟" باز هم صدای نویز گوشم رو آزار میده و حس میکنم سرم درد گرفته.
عقربهها، زمان رو از من ربودن و حالا در نیمههای شب، در تاریکیای نشستم که فقط نور چراغ برقی که نزدیک خونه قرار داره، از پنجره به داخل میتابه. هیچچیز عادی نیست، هیچچیز سرجاش نیست و با هر نوار کاستی که گوش میدم، موهای تنم سیخ میشه. با دستهایی یخزده که در بین موهام فرو رفتن و سری رو به پایین، دارم گوش میدم.
"چرا کشتیشون؟" بازهم صدای نویز و جوابش: "چون اون ازم خواست." مدام درمورد شخصی حرف میزد که اون رو مجبورش کرده با همون چاقویی که قرار بود کیک تولدش رو ببره، به سینهشون حمله و اون شیء فلزی رو در قلبشون فرو کنه. از صحنهی وحشتناک بعدش میگفت و سینههای چاکچاک شدهی اعضای خانوادهاش. با تصور اون صحنه، چیزی در معدهام بهم میپیچه و تیرهی پشتم میلرزه. لبهای خشکشدهام رو زبان میزنم تا شاید تر بشن. ساعتهاست از آب و غذا خودم رو منع کرده که به جوابی برسم؛ مینهو کجاست؟
"تو متوجه نیستی، هیچکدومتون نیستید. اون از ماست." اینبار، صداهای ناهنجار به حدی میرسه که مجبور میشم دستهام رو روی گوشهام بذارم ولی این باعث نمیشه صداها رو نشنوم. انگار که شخصیتها درست درون مغزم دارن صحبت میکنن.
"اون کیه؟ چرا بهت گفت خانوادهات رو بکشی؟ تهدیدت کرد؟" مینهو، درست مقابلش ایستاده و با اخمی که روی پیشانیاش جای گرفته، ازش سوال میپرسه. میخنده، بنگ چان طوری میخنده که دلم میخواد از اونجا فرار کنم.
"تهدیدم کرد؟ نه، اون فقط بهم نشون داد که چطور از دستش خلاص بشم." بازم میخنده و من میتونم چشمهای به خون نشستهاش رو ببینم.
مینهو، کلافه شده و کنجکاو؛ میخواد بدونه چه اتفاقی اون شب افتاده. "چطوری از دستش خلاص شدی؟" بیمار شمارهی 13، لبهاش رو از هم فاصله میده. طوری که لبهای ترکخوردهاش به خونریزی بیفته. "هر من، درون اونهاست و اگر من رو از سینههاشون بیرون بکشی، رها خواهی شد." صداش تغییر کرده بود و حاضر بودم قسم بخورم، دو صدا از حنجرهاش بیرون میآد.
کمی جلوتر رفتم اما نمیتونستم مینهو رو عقب بکشم؛ دستهای یخزده و لمسم، قادر به حرکت نبودن. زبان در دهنم نمیچرخید و انگار که قدرت تکلمم رو از دست داده بودم.
مینهو پرسید: "تو چیکار کردی؟". بنگ چان قهقههای سر داد و من باز هم دستهام رو روی گوشم گذاشتم و رو زمین نشستم. حس میکردم تصاویر مقابل چشمهاش، دارن تکون میخورن. شاید زلزلهای در کار بود. خندهاش خاموش شد، مثل شعلهی شمع تولدی که با یک فوت، جان داده باشه. "اونها رو نجات دادم. میخواستم منهای تو سینهشون رو دربیارم تا زجر نکشن."
"اونی که بهت گفت چیکار کنی، چه شکلی بود؟ اون شب هم کنارت بود؟" مینهو چرا دست برنمیداشت؟ چرا فقط پروندهی اون بیمار رو نمیبست؟
لبهای بیمار، بازهم فاصله گرفتن و من بازهم دو صدا ازش شنیدم. "اون شب؟ نه، اون همیشه کنارم بود، همیشه کنارمه. چه شکلیه؟ شکل من، شکل پدرم، مادرم، برادرم و حتی شکل تو. اون همهی ماست و جزئی از ما."
مینهو، فاصلهاش رو به چند اینچی مرد میرسونه و روی صورتش خم میشه: "و خواستهی اون چیه؟"
سرش با حالت هیستریکی به چپ و راست میچرخه و تکونهای شدیدی میخوره که مینهو با دستهاش، شانهاش رو میگیره تا ثابتش نگه داره. "بهم بگو، اون چی میخواد؟"
و ناگهان تمام تکانهای چان، متوقف میشه؛ سرش رو کج میکنه و با لبخندی ترسناک، مینهو رو نگاه میکنه. "توام دیدیش؟ آره؟ بگو... بهم بگو چی بهت میگه." با پاهای لرزانم، از روی زمین بلند میشم.
بنگ چان بازهم به حرف میآد: "اون میخواد ذات حقیقی خودمون رو نشونمون بده. همون تاریکترین نقطهای که تو وجودمون هست و روش سرپوش میذاریم. بهم بگو... من رو تو چهرهی کی میبینی؟ آینه یا عزیزانت؟ تو داری در برابرش مقاومت میکنی اما بالاخره به زانو درمیای. از روشنترین نقطهی زندگیات استفاده میکنه تا به تاریکترینش چنگ بندازه. نقطهی روشن زندگی تو چیه؟"
نه، این درست نبود؛ مثل این بود که جاهاشون عوض شده باشه و مینهو مریضِ اون. لبهای مینهو، روی هم فشرده شدن و میدیدم که چطور دستهای مشتشدهاش از عصبانیت میلرزه. صورت و حتی گوشهاش سرخ شدن.
"بهم بگو، اون کیه؟ قول میدم یه راز بین ما سه نفر بمونه."
با نیشخندی که چهرهاش رو تاریک جلوه میده، نگاهش میکنه و درست در همون لحظهست که چشمهاش رو از مینهو میگیره و پشت سرش رو نگاه میکنه؛ من رو.
"تو یه برادر داری! مثل من."
پاهام سست میشه و اون فریادی میزنه که اتاق رو به لرزه درمیآره. مینهو به پشت میچرخه و با چشمهایی گردشده، من رو نگاه میکنه. قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، فریاد بلندش عین یه موج انفجار من رو به عقب پرت میکنه.
پرت میشم به درون سیاهی و ناگهان سرم رو بلند میکنم. پای میز، روی زمین افتادم و کاست داره همینطور میچرخه اما فقط صدای نویز و خشانداختن رو دیواری بتنی، میآد.
چشمهام از تجمع اشکی که نمیدونم از ترسه یا چی، به سوزش میافتن. دستهام رو که لرزشهای مشهودش حالم رو لو میده، ستون بدن کرختم میکنم تا از زمین کنده بشم. با پاهایی که جونی درشون نیست، سراسیمه به سمت در میرم تا فقط از اون مکان دور بشم. در رو باز میکنم و رعد و برقی که هوا رو میشکافه، هیبت روبهروم رو برای لحظهای روشن میکنه.
هینی میکشم و دستهام رو محکم روی دهنم میذارم؛ از سر و صورتش خون میچکه و چشمهاش به زمین دوخته شدن. با صدایی لرزان و گرفته صداش میزنم: "مینـ...ـهو". سرش بالا میآد و من میبینم که خون از انتهای موهای ژولیده و پریشانش، چکه میکنه. همون روپوش پزشکیاش رو به تن داره که حالا با رنگهای سرخ و سیاه، پوشیده شده.
بهم نگاه میکنه و میگه: "اون منها، هیچکدوم نبودن! رهام نکرد چون سینهی اشتباهیای رو شکافتم. من...من متاسفم جیسونگ. خیلی زیاد. سعی کردم فرار کنم و ازت دور بشم اما...اما نمیشه. دارم دیوونه میشم." سعی کرد با دستهاش صورتم رو قاب کنه که ناخودآگاه عقب رفتم. دستش بلاتکلیف، در هوا موند و سپس پایینش انداخت.
"دارم عقلم رو از دست میدم. میخواستم ازت محافظت کنم اما دیگه نمیکِشم. دارم هر روز جون میدم و اونرهام نمیکنه. نمیتونم، دیگه نمیتونم مقاومت کنم جیسونگ. تو، تو کمکم میکنی مگه نه؟ آره؟ تو همیشه بودی که کمکم کنی." قدمی به داخل میذاره که باعث میشه من هم یک قدم به عقب بردارم.
رعد و برقی دیگه میزنه تا تاریکی رو برای لحظهای در خودش حل کنه. همونطور که عقب میرم و حتی نمیتونم چیزی بگم، پام به چیزی گیر میکنه و روی زمین میافتم. میآد بالای سرم میایسته، نگاهم میکنه و بعد روی پنجهی پاهاش میشینه. موهام رو با پشت دو انگشت اشاره و وسطش لمس میکنه و میگه: "تو درکم میکنی مگه نه؟" سپس من رو در آغوش میکشه و بوی خون، تمام مشامم رو پر میکنه. انگار فلج شدم و نمیتونم واکنشی نشون بدم. کنار گوشم زمزمه میکنه: "هر من، درون اونهاست و اگر من رو از سینههاشون بیرون بکشی، رها خواهی شد."
مو به تنم سیخ میشه و قبل از اونکه بتونم جملهی "مینهو، خواهش میکنم بذار برم" رو کامل کنم، دردی درون سینهام حس میکنم و چشمهام که به در باز دوخته شده، گرد میشن.
"تو نقطهی روشنم بودی و من، باید سینهی منِ درست رو میشکافتم تا رها بشم و رها بشی. اون درون توهم بود و من نمیخواستم زجر بکشی. ممنونم که کمکم کردی. حالا آروم و آسوده بخواب."خیلی وقت بود سناریویی آپ نکرده بودم. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین و بهم بگین نظرتون چیه. واقعاً مینهو چهاش بود و چرا اینقدر پیگیر پروندهی بیمار شمارهی ۱۳؟
هی دیدی چی شد؟ کم مونده بود ووت یادت بره.
YOU ARE READING
𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨
Fanfiction𓍯 SKZ oneshots ◌ ◌این بوک شامل وانشات، مولتی و سناریوهایی از گروه استریکیدزه 𓂃