خوابگاه در تاریکی فرو رفته بود و آرامش شب، در ظاهر بر قرار بود. اما در بیرون از دیوارهای سنگی و کهنِ خوابگاه، ولولهای به پا شده بود.
فلیکس، در خوابی عمیق فرو رفته و پتو رو تا زیر چانهاش بالا کشیده بود تا از سرمای زمستان، در امان بمونه. تنها صدای حاکم بر اونجا، ترق و تروق هیزمی که در شومینه میسوخت، سکوت اونجا رو از بین میبرد.
در به آرامی گشوده شد و پیکری بالای سرِ فلیکس در خواب رفته، قرار گرفت. به آرامی، تکونی بهش وارد شد و به سختی از خواب عمیقاش دل کند تا ببینه چه کسی مزاحمش شده.
چشمهاش رو با پشت دست مالید تا دیدِ تارش، کمی بهتر بشه.
- جیسونگ؟!
با گیجی و تعجب پرسید.
- پاشو فلیکس، باید از اینجا بریم!
در نورِ کمجانی که بواسطهی آتشی که داخل شومینه بود، صورت رنگ پریده و پریشون جیسونگ رو دید.
چرا باید از خواب نازش دل میکند و بیدار میشد؟! اینم یکی از اون شوخیهای بیمزهی جیسونگ بود؟
- جیسونگ...من حوصلهی شوخی ندارم، خوابم میاد. بذار بخوابم.
پتو رو دوباره تا زیر چانهاش بالا کشید و خواست که چشمهاش رو روی هم بذاره. اما پتو با خشونت، از روش کنار رفت. سرِ جاش نیمخیر شد و با نگاهی طلبکارانه، به دوستاش نگاه کرد.
- چته؟! گفتم حوصله شوخی ندارم!
جیسونگ که کم مونده بود به گریه بیوفته، دستی لابهلای موهاش کشید.
- فلیکس! همین الان اگه باهام نیای، میان سراغت.
با این حرف پسرکِ ترسیده، فلیکس روی تخت نشست و عینک فریم گردی رو که کنار میز کوچک، روی تختاش بود، برداشت و به چشم زد.
با حالتی نگران و مضطرب که خواب رو هم از سرش پرونده بود، از جیسونگ پرسید:
- چ- چی؟! کی میاد سراغم؟!
جیسونگ، دستهای یخزدهاش رو به دستهای کوچک فلیکس رسوند و کمی فشرد.
- انجمن...انجمن داره میاد سراغت...
ترسیده از جاش بلند شد و کفشهاش رو که پای تخت بودن، به پا کرد.
- یعنی...یعنی اونا...
با گلوی خشک شده و زبانی که طعم گسی میداد، پرسید.
- آره...اونا فهمیدن...فهمیدن تو کی هستی. لطفاً سریعتر لباس بپوش، میترسم دیر بشه و دیگه نتونیم فرار کنیم
فلیکس، خشکاش زده بود و با نگاهش، جیسونگی رو یک دست لباس گرم و چند عدد سیب رو در کولهای جا میکرد، دنبال کرد.
- زود باش پسر...ما وقت نداریم.
جیسونگ، پسرکی رو که در شوک فرو رفته بود، به سمت لباسهاش هدایت کرد.
فلیکس با اضطراب، لباسهاش رو به تن کرد؛ حتی نمیدونست که چی باید با خودش برداره. همونجا قدم میزد اما افکارش آشفتهتر از اونی بود که بدونه چه کاری باید انجام بده.
بعد از مدتی که نفهمید چطوری سپری شد، دستاش توسط جیسونگ کشیده و از اون مکان خارج شدن.
باید از خوابگاه دانشکده خارج میشدن اما کار دشواری بود، نباید دیده میشدن. مخصوصاً حالا که میدونستن انجمن دنبال فلیکسه.
.
.
.
- من...من دیگه نم- نمیتونم بدوئم!
فلیکس، در بین نفسنفسهایی که ناشی از دویدن مسافتی طولانی و راهی ناهموار بود، رو به دوستش نالید.
- فقط...فقط یکم دیگه...خواهش میکنم لیکس
جیسونگ هم کم آورده بود اما نباید این رو بروز میداد، باید قوی میموند و فلیکس رو هم به این کار مجبور میکرد.
راهِ جنگل، ناهموار و پر از موانع و شاخ و برگهایی بود که گاهی به لباسهاشون گیر میکرد و گاهی، خراشی روی صورت یا دستشون ایجاد میکرد.
بدون توقف، داشتن میدویدن و میدویدن؛ بخاری که از دهان و بینیشون خارج میشد، در اون سرمای استخوانسوز، جلوی چشمهاشون میرقصید.
میتونستن صدای ثم اسبهایی رو که هر لحظه بهشون نزدیکتر میشدن، بشنون. هر دو ترسیده بودن، از سرما میلرزیدن اما به دویدن ادامه میدادن. بخاطر همدیگه!
.
.
.
به سختی خودشون رو از تعقیب انجمن، نجات داده و حالا در زیر درختی که تنهاش خالی شده بود، پناه گرفته و بازوهاشون رو بغل کرده بودن.
از سرمای شدید، دندونهاشون به هم برخورد میکرد و هیچ چیزی نمیتونست انگشتهای سِرشده از سرما رو گرم کنه.
- جیسونگ...متاسفم...مثل همیشه، فقط باعث دردسرت شدم.
فلیکس، از بین دندانهایی که به هم برخورد میکردن، با لبهایی لرزان و قلبی در از عذاب وجدان گفت.
جیسونگ، سرش به زیر بود و چیزی نمیگفت. قلب فلیکس، در سینهاش فشرده شد و به خودش و سرنوشت نفرین شدهاش، لعنتی فرستاد. چرا که بهترین و تنهاترین دوستش رو به خطر انداخته بود.
- اونا...اونا دنبال من هستن، با تو کاری ندارن...من از پس خودم برمیام...میشه ازت خواهش کنم برگردی؟! لطفاً جیسونگ.
شانههای جیسونگِ مسکوت، بالا و پایین شد؛ فلیکس کمی بهش نزدیکتر شد تا در اون تاریکی که با وداع ماه، داشت رو به روشنی میرفت، صورتش رو بهتر ببینه.
دستهاش رو قاب صورتش کرد و سرش رو بالا آورد؛ رطوبتی که زیر انگشتهاش حس کرد، باعث شد تا با ناباوری به حرف بیاد:
- خدای من...جیسونگ منـو ببخش لطفاً...من همهاش دردسرم... لطفاً گریه نکن...منـو تنها بذار و برگرد، لطفاً!
با عجز گفت و منتظر حرفی از جانب دوستاش موند.
- حالم از...حالم از خودم بهم میخوره
گریههای جیسونگ، شدت پیدا کرد.
- چی داری میگی؟!
فلیکس، با تعجب پرسید.
- تو خودت رو مقصر میدونی فلیکس، در صورتی که نیستی! تو مقصر نیستی...
حرفهای جیسونگ، هیچ کمکی به رفع ابهام نمیکرد.
- من متوجه نمیشم...مشخصه که مقصرم...سرنوشت شومم مقصره. من تو رو هم به دردسر انداختم!
فلیکس، خیلی بیگناه به نظر میرسید و این قلب پر از عذاب وجدان جیسونگ رو به درد میآورد.
- تو حتی متوجه نیستی...من بودم که همه چیز رو خراب کردم...انجمن در مورد تو فهمیده چون...چون...
گفتن این حرفها، حتی از سوزِ سرمایی که به استخونهاش نفوذ کرده بود، دردناکتر و بیرحمتر بود.
- چون چی؟!
فلیکس هنوز هم نمیدونست که چه خبره.
- چون من به رزالین گفتم...چون من یه احمقم که واسه تحت تاثیر قرار دادن اون دختر، راز تو رو بر ملا کردم...خدایا من یک احمق به تمام معنام...فکر می کردم اونم مثل من برخورد میکنه، اما...اما من خبر نداشتم پدرش تو انجمنه...من خبر نداشتم...من مستحق مرگم فلیکس، من تو رو نابود کردم!
صورتاش رو میان دستهاش مخفی کرد و بیشتر اشک ریخت.
فلیکس بهت زده، خواست حرفی بزنه اما فقط دهانش باز و بسته شد و کلامی، راهش رو بر زبانش پیدا نکرد.
- من...من متاسفم...قسم میخورم نمیخواستم که این اتفاق بیوفته...میخواستم به نوعی تو رو هم بهش بشناسونم...دوست نداشتم ازت متنفر باشه...در واقع، میخواستم از این که بهش اعتماد کردم، خوشحال بشه و اونم به من اعتماد کنه...نمیدونم چی تو سرم بود که...که راز تو رو گفتم...من گند زدم فلیکس!
لبهای فلیکس، لرزید و اشک، روی صورت یخزدهاش جاری شد. باورش نمیشد، اون به جیسونگ اعتماد کرده بود...اون بزرگترین رازش رو بهش گفته بود و جیسونگ، چه کرده بود؟!
- پیداشون کردیم
صدایی که از نزدیکیها میاومد، هر دو رو از جا پروند. پیداشون کرده بودن.
فلیکس که دیگه امیدی به رهایی نداشت، زانوهاش رو در آغوش گرفت و اشک ریخت.
آیا فرجامش، به آتش کشیده شدن در میدان شهر بود؟! آیا سزاوار این سرنوشت بود؟!
به قدری ترسیده و ناامید بود که تصمیم ناگهانی جیسونگ رو متوجه نشد. اون پسر کلهشق، خودش رو از تنهی درخت فاصله داد و کمی دورتر شد اما فلیکس، همچنان اون رو میدید.
- هی تو...سر جات وایسا!
صدای یکی از افراد انجمن بود.
جیسونگ قصد داشت تا اونها رو از مکانی که فلیکس درش مخفی شده بود، دور کنه تا دوستاش، فرصت فرار و زندگی کردن داشته باشه. باید اشتباهش رو جبران میکرد.
- اون هان جیسونگه!
یکی از مردهای سوار بر اسب، رو به رئیس انجمن گفت.
- اون دوست جادوگرت کجاست؟!
مرد، با قاطعیت و انزجار خاصی پرسید.
جیسونگ میترسید اما نباید جا میزد، اینبار نباید خراب میکرد.
- اون خیلی وقته دور شده
با پوزخندی غیر واقعی گفت و در چشمهای وحشی مرد، خیره شد. خندهای سر داد و در اون گرگ و میش، قطره اشک کوچکی که از گوشهی چشماش سر خورد، به چشم نیومد.
- گفتم اون جادوگر کجاست؟!
مرد، تپانچهاش رو به سمت جیسونگ، نشانه رفت.
- من گفتم که، وقتی شما احمقا منو دنبال میکردین، از دروازهی شرقی عبور کرد.
دیوانگی عجیبی داشت؛ میترسید، اما چیزی نمیتونست اون رو از قصدی که داشت، منصرف کنه. حتی تپانچهی نشانه رفته به سمتاش.
فلیکس، انگار که تازه از گودالِ عمیق شوک، بیرون اومده بود. اندکی طول کشید تا اتفاقات اطرافش رو تجزیه و تحلیل کنه. جیسونگ داشت چه غلطی میکرد؟!
قبل از اینکه خودش رو از مخفیگاهش بیرون بکشه و به دوست احمقی که گویی بهش خیانت کرده بود، کمک کنه، صدایی پردهی گوشهاش رو درید.
نه...این نمیتونست اتفاق بیوفته. از تنهی درخت بیرون اومد و به صحنهی مقابلش، با ناباوری نگاه کرد.
جیسونگ روی زمین افتاده و از سینهاش، آبشاری از خون جاری شده بود.
- نه! نه...نه
با ناباوری فریاد کشید و خودش رو به دوستاش رسوند. روی زمین زانو زد و بیتوجه به لشکری از آدمها که برای گرفتنش اومده بودن، روی زخماش فشار آورد.
- نه...جیسونگ، تو چیکار کردی؟! نه...خدایا...خواهش میکنم باهام بمون
چشمهای خیس از اشک جیسونگ، تمام کینهای رو که دقایقی پیش ازش به دل گرفته بود، با خودش شست و برد.
- من...منـو... میبخشی؟!
جیسونگ سعی کرد از میان دردی که جانش رو میدرید، طلب بخشش کنه.
با هر کلمه، خون از دهانش بیرون میریخت.
- حرف نزن...نباید حرف بزنی...تو رو خدا باهام بمون
فشارش رو روی زخم، بیشتر کرد اما قلب پسرک با لجبازی، خون رو بیشتر به بیرون پمپاژ میکرد.
- اون جادوگر رو بگیرین...کار اون پسر رو هم تموم کنید.
رئیس انجمن با بیرحمی گفت و فلیکس رو خشمگین کرد.
از روی زمین بلند شد و مقابل جیسونگ ایستاد؛ کسی حق نداشت به دوستاش دست بزنه.
- بهش دست نمیزنین
بیتوجه به اسلحههایی که به سمتاش نشانه رفته بود، گفت و در کسری از ثانیه، چشمهاش به رنگ طلایی، تغییر کردن.
سرش رو بالاتر برد و نیرویی که مثل بمبی در حال انفجار بود، در رگهاش حس کرد. خشم درونش زبانه میکشید. اگر فقط کمی قدرتمندتر بود، میتونست تک تک آدمهای اونجا رو به خاک و خون بکشه.
- خدای من...اون یه شیطانه! بگیرینش...باید به آتش کشیده بشه.
- اون یه هیولاس
- بهتون هشدار داده بودم که جادوگرها چه موجودات شروری هستن
هر کدام از این حرفها، هیزمی بود که آتش خشماش رو شعلهورتر میکرد.
وقتی بهش شلیک شد، سدی دفاعی بین خودش و جیسونگ ایجاد کرده بود. اون پسر چندان قوی نبود، چون که از قدرتاش استفاده نمیکرد. فقط فهمیده بود که قابلیت التیام و زندگی بخشیدن به طبیعت داره.
حالا براش سخت بود که بخواد به بقیه آسیب بزنه.
به تکاپو افتاده بودن و هر کدام، به دنبال راهی برای نابودی اون جادوگر بودن. همه ترسیده بودن و آدمهای ترسو، هر کاری ازشون برمیاومد.
فلیکس، درحالی که سد دفاعی رو حفظ کرده بود، روی زمین و کنار جیسونگ نشست. دستاش رو روی سینهاش گذاشت و بدون گرفتن نگاهش از افراد انجمن که مقابلش بودن، شروع کرد به گرفتن درد جیسونگ.
چشمهاش رو از درد، روی هم گذاشت و لبش رو گزید تا فریادی سر نده. یعنی جیسونگ داشت این درد رو تحمل میکرد؟!
درد رو میگرفت و سپس زخماش رو التیام میبخشید.
فریادی کشید و اشکهایی بیاجازه، از گوشهی چشمهاش چکیدن.
- فی- فلیکس...ن- نکن
جیسونگ قصد داشت تا دوستاش رو که درد اون رو به جون میخرید، متوقف کنه. اما کار ساز نبود.
سینهی فلیکس، میسوخت و درد میکرد. اما چیزی نمونده بود، اون جیسونگ رو نجات میداد. مهم نبود بعد از این چی به سر خودش میاد.
صدایی در اون جنگل پیچید؛ چشمهای فلیکس باز و گرد شده بودن. از دهانش خون بیرون جهید و دستاش رو روی سینهاش گذاشت و سپس، به قرمزی دستهاش نگاه کرد.
گلولهای از پشت، کمرش رو شکافته و به سینهاش رسیده بود.
انرژی ای نداشت که خودش رو التیام ببخشه...انگار که به کپسولی خالی تبدیل شده بود.
از روی شانه، به پشت سرش نگاه کرد تا قاتلش رو ببینه...رزالین!
وارث بعدی انجمن، قاتلش بود.
- ف- فلیکس...ن- نه
جیسونگ، نایی برای کمک به دوستاش نداشت.
چشمهای طلایی فلیکس، رنگ باخت و خاموش شد؛ پیکرش روی سینهی جیسونگ فرود اومد و قلب جیسونگ رو از سینهاش جدا کرد.
گلوله درست قلباش رو دریده و زندگی رو از جانش بیرون کشیده بود.
رزالین نزدیک اون دو نفر شد و بالای سر جیسونگ ایستاد؛ آخرین تصویری که دید، دوستی بود که روی سینهاش جان سپرده و به آغوش مرگ کشیده شده بود.
سپس صدای شلیکی دیگر و دو جسد که جنگل، به عزاشون، گرگ و میش رو به جان آسمان انداخته بود. دانههای برف، کفنی شده و روی اون دو نفر، فرود اومدند.
.
.
.
- خدای من...این فوقالعادهاس
جیسونگ در حالی که به نورهای بیرون زده از دست فلیکس نگاه میکرد، گفت.
نورهایی ریزی که چشمک میزدن و سپس به هم متصل شده و تصاویری رو میساختن.
- نگاهش کن
فلیکس به جیسونگ گفت و با نورها، صورت جیسونگ رو در آسمان تاریک، به تصویر کشید.
- تو خارقالعادهای فلیکس
با این حرف، لبخندی به زیبایی تمام ستارههای شب، روی لبهاش آورد.
- نگران بودم ازم بترسی و فرار کنی
فلیکس، لبخند خجلی زد.
جیسونگ خودش رو جلو کشید و به حرف اومد:
- تو گربهم رو از مرگ نجات دادی، با اون کار عجیبت، زخمش رو خوب کردی...چطور میشه از آدمی به مهربونی تو، ترسید؟!
روزی که فلیکس، حقیقت وجودش رو به اشتراک گذاشت، از بهترین روزهای بیست سال عمرش بود.
و جیسونگ، اون روز رو تا وقتی چشمهاش رو برای همیشه ببنده، به خاطر سپرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨
Hayran Kurgu𓍯 SKZ oneshots ◌ ◌این بوک شامل وانشات، مولتی و سناریوهایی از گروه استریکیدزه 𓂃