𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦𝘳𝘦 𝘩𝘦 𝘴𝘵𝘢𝘯𝘥𝘴 𝘱𝘵.2
خیره به سنگریزهی گرفتار زیر کفش کانورسش، به سمت ماشینش به راه افتاد. به یک قدمیش که رسید، سرش رو بالا آورد و انعکاس خودش بر روی اون سطح صیقلی رو دید. مثل صاعقهای که ناگهانی بهش بزنه، سر جاش خشک شد و با بهت به جایی که ایستاده بود، نگاه کرد. وسط جادهای خلوت که کمی جلوتر رد لاستیکهای ماشینی روش به چشم میخورد. اون جاده براش آشنا بود... شاید، زیادی آشنا.
سرش رو به طرفین تکون داد تا با این کار، افکار بیحاصل و مزاحم رو از ذهن بیرون کنه؛ انگار که گوشهاش دروازهی بازِی به بیرون بودن و افکار با تکان سرش، از اونجا بیرون میریختن.
چشمهاش رو از خطوط منحنی روی آسفالت گرفت و به ماشین نوکمدادی رنگش دوخت. چند قدم رو طی کرد تا به ماشین متوقفشده برسه و پشت فرمانش جا بگیره؛ روی پدال، فشاری آورد و سپس ماشین از جا کنده و رهسپار راه اشتباهیای شد. راهی که با طی شدنش، روز، لباس مبدلش رو عوض میکرد و در نهایت، به شبی تیره تبدیل میشد تا ظلمت رو به زمین ارزانی بکنه.
با کانورسهای خاکی و کهنهاش، طوری روی پدال فشار میآورد که انگار در تعقیب و گریزی گرفتار شده و کاستهشدن سرعتش، باخت مینهو رو تضمین میکنه.
تنها نوری که جاده به خودش میدید، چراغ ماشینش در حال حرکت بر روی آسفالت بود و مه غلیظ رو که مثل شیرهای بر هوا چکیده بود، میشکافت.
دستهای مینهو به دور فرمان ماشین سفت شده بود و خشمی که اصلاً نمیدونست از کجا پیداش شده، در درونش میخروشید؛ میخواست با نهایت سرعتش در اون جاده برونه تا نفسی رو بگیره. شبیه شخصیتهای غیر قابل بازی در یک بازی کامپیوتری شده بود که صرفاً پیش میرفتن و بیاونکه از گیمر اطاعت کنن، طبق دستورات از پیش تعیینشده، ادامه میدادن.
جاده رو مه گرفته و سیاهی آسمان هم اون رو به سرباز غضبآلود خودش تبدیل کرده بود. مینهو در اون تاریکی و دنیایی از جنس ابهام، میروند و قرار نبود متوقف بشه.
همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد اما لحظهای که زمان رو دور زده و در یک چشم به هم زدن تمام نشد. لحظهای که کمی بیشتر از اون چیزی که باید، طول کشید. ناگهان از بین پردهی طوسی رنگ مه که توسط چراغهای ماشین دیده میشد، پیکری پدید اومد و مینهو، پوزخندی رو به گوشهی لبش نشوند.
صدای برخورد و سپس ترکخوردن شیشهی مقابل راننده که بهواسطهی ضربهی سنگین کوبیدهشدن پیکر اون شخص به ماشینش بود، به گوشش رسید.
_مینهو، به صدای من گوش کن. صدام رو گم نکن.
برای لحظهای، حس کرد کسی کنارش نشسته و دستی روی شانهش قرار داره؛ به صندلی شاگرد نگاه کرد و در کمال تعجب، با جای خالیای مواجه شد که گرمی چرم صندلی نشون میداد تا لحظاتی قبل، اونجا توسط فردی اشغال شده بود. اما حالا حس میکرد کسی، طوری در کنارش هست که نمیتونه ببینتش.
باز هم صدایی رو در میان صدای سکوتِ شب شنید.
_متوقف نشو... چشمهات رو باز کن.
مینهو، چشمهای بستهش رو باز کرد؛ به دستهایی نگاه کرد که دستمال سیاهرنگی رو مقابل صورتش نگه داشته بودن. جسم پارچهای رو که میدونست تا لحظاتی قبل، پردهای از جنس ظلمت به روی چشمهاش کشیده بودن، به کناری پرت کرد.
سرش رو بالا گرفت و از میان نفسهای صدادار لرزانی که میکشید، به جاده خیره شد. جادهای که ناگهان دلِ مهش شکافته و ارابهی طوسی رنگی از میانش پدیدار شد. نورِ چراغهاش، قدرت بینایی اون مرد رو کاسته و تقریباً با چشمهای باز، کورش کرده بودن.
_مینهو... اسمت مینهوئه، درسته؟ راهش رو پیدا کن. فقط خروجی اون دنیای تکراری رو پیدا کن و خودت رو نجات بده. شاید کسی بیرون اون مکان، منتظرت باشه.
و مینهو برای اولین بار در اون دنیای تکرارشوندهی خودش، تغییر ایجاد کرد. تغییری که دنیای فریبنده رو متزلزل کرده و پایههاش رو طوری لرزوند که انگار زلزلهای به بزرگی ده ریشتر، پوستهی زمین رو تاب میده تا هرچه درونش هست رو به خاکستری تبدیل کنه.
مینهو، به نورِ کورکنندهای که هربار قاصدِ اخبار شوم بعدش بود، پشت کرد و به پاهای لرزانش دستور داد تا اون مکان رو با نهایت سرعت ترک کنه. ممکن بود هر لحظه ماشین، از پشت بهش اصابت کنه و باز هم مثل همیشه، آخر داستان رو تکراری رقم بزنه اما ایستادن و منتظر موندن برای مرگ، انتخاب راحتی بود. شاید صدایی که میشنید و میتونست به گونهای چهرهی صاحبش رو در ذهن تصور کنه، جانِ مخفیشدهای در اون بازی بود که به پاهاش توان میبخشید.
پاهاش با ریتمِ خسته اما پیوستهای روی زمین کشیده میشد و مینهو میدوید تا کمی اقبالش رو در تغییر سرنوشت تکراری، امتحان کنه. اگر پایان داستانش محکوم به تموم شدن با ضربهی ارابهی فلزی نبود، چی؟ اگر فقط چیزی بیرون تاریکی و انتهای همون تونلی که شخصی قبلاً درموردش بهش گفته بود، انتظارش رو میکشید، چی؟
دستهاش با کرختی اما لجاجت در کنارش عقب و جلو میشد تا با همگام شدن با پاهای درحال دویدنش، کمی به اون تنِ زخمی و خسته سرعت ببخشه.
پاهاش التماس میکرد که جا بزنه و بایسته، میخواست سرنوشت لعنتی خودش رو بپذیره اما صدایی که مثل نسیمی که در پستوهای اون شب جریان داشت، دستی شده بود که اون رو به جلو هل بده.
_نایست پسر... فقط یکم دیگه، تنها چیزیه که نیاز داری. از اون جاده بگذر و از این زندگی تکراریای که درونش گیر کردی.
پاهای بیرمقش، روی آسفالت کشیده میشد و سینهش به خسخس افتاده بود؛ اکسیژنی که به ریههاش هجوم میآورد، گلو و سینهش رو میسوزوند. گلوش به کویر بیآبی بدل شده بود که قطرهای آب برای تر شدنش نبود.
شانههاش به جلو و عقب تاب میخوردن و موهای تیره و عرقکردهش، در هوا به پرواز درمیاومدن تا تصویر شاهکاری به نام "آخرین باریکهی امید یک مرد" رو قاب نقاشیای در موزه بکنن.
_چیزی در ورای تصورات ماست... چیزی که در پَسِ ظواهر و منظرهای هویدا در پیش چشمهامان، خزیده و انتظار میکشد... چیزی در میان تاریکیها خفته و تنها یک بوسه بر لبانِ حقیقتش است که خواب او را برهم میزند... بوسهای تلخ اما از جنس حقیقت... کام تلخ شود، بِهْ از آن نیست که دروغ، کاممان را به فریب، شیرین کند؟ قدمی دیگر، شاید تنها چیزیست که نیازش داریم... شاید باید به دنیا برگردیم... فقط شاید بتوانیم اینبار، زیستن را بیاموزیم... شاید آخرین فرصت، بیش از این منتظر نماند!
مرد خستهی درحال دویدن برای نجات جانش از سرنوشت تکراری، لبهای لرزانش رو به دهنش کشید؛ سد اشکهاش که از گوشهی چشمهای زیباش شکسته بودن، به بیرون سُر میخوردن و در پیروی از جهت بادی که از مقابل بهشون میخورد، به عقب پرتاب میشدن. چه چیزی در اون کلمات شنیده شده بود که دلش رو تنگ کرده بود و بغضش رو بیپروا، آزاد؟ کلمات قدرت داشتن، مگه نه؟ اگر غیر از این بود، هنوز هم با شیرهی وجودی کشیدهشدهش، در حال دویدن نبود و با کانورسهای کهنهی زخمخورده به جان آسفالت نیفتاده بود.
_فقط کمی بیشتر دوام بیار... کمی بیشتر ادامه بده. اون لحظهای که قدمهات خواستن تو رو ناامید کنن، تو همون امید باش.
و ناگهان دنیای شبِ همیشگی، کم آورد؛ شاید هم عقب کشید و به افتخار تلاشهای اون مرد، حکومتش رو خاتمه داد. حالا صبحی به روش لبخند میزد و نسیم ملایمی، صورتش رو نوازش میکرد. به زخمهای تنش نگاه کرد؛ پارچهی شلوارش از قسمت ساق پا، پاره شده و زخمی در اونجا به چشم میخورد. همین بلا، سرِ تیشرتِ تیرهرنگ زیر کاپشن چرمش هم اومده بود. و یک زخم کج، روی قفسهی سینهش، بهش دهن کجی میکرد. خون از سرش میچکید و با اشکهاش، ترکیب میشد تا باهم از صفحهی صورتش سُر بخورن.
سینهش به سختی بالا و پایین میشد و اما اینبار، از شوق بود که اشک میریخت. دردهایش میتونستن کمی صبر کنن تا اون مرد، برای ثانیههای کوتاهی هم که شده، جشن پیروزی بگیره.
ناگهان دلیل پیروز شدنش رو به یادآورد؛ به عقب برگشت و با لبخندی که لب پارهشدهش رو میآزرد، گفت:
_بالاخره تونستم، مگه نه؟
و اما جای خالی بود که باهاش مواجه شد؛ در اون مکان کسی نبود، حداقل دیگه نه!
لبخند بر روی لبش ماسید؛ چرا که شانس تشکرکردن از اون ناجی رو از دست داده بود. کسی که حالا فقط میتونست زیر لب، اسمش رو زمزمه کنه.
_کیم سونگمین... ازت ممنونم.
.
.
.
_تکون خورد!
میتونست حس کنه اشخاصی بالای سرش ایستادن اما توانایی گشودن چشمهاش رو نداشت.
_دکتر پارک، بیمار در حالت نباتی قرار داره. سطح هوشیاری: استوپور*. فشار کمی به دستم آورد... رفلکس اولیه grasp*. به محرک درد پاسخ میده و پلکهاش با شنیدن صدای بلند، تکون میخورن.
_خوبه... باید از بیمار، نوار مغزی گرفته بشه. از اونجایی که آسیب از نوع تروماتیک* بوده، امکان برگشت و بهبودی بالاست. ۱۴ روز آتی خیلی برامون از اهمیت بالایی برخورداره. تمام علائم و حتی کوچکترین تغییرات، باید چک و کنترل بشه.
میخواست به تمام اصواتی که میشنوه، پاسخ بده و ازشون بپرسه دقیقاً چه اتفاقی داره میافته؛ اما توانایی پاسخگویی نداشت. پس از شنیدن اون اصوات که چیزی ازشون متوجه نمیشد، دوباره به خواب رفت.
.
.
.
_خب، امروز حالت چطوره آقای لی؟
مینهو، چشمهاش از سقف سفید رنگ گرفت و گردنش رو به آرومی به طرف صدا، چرخوند. پرستار مهربانی که هرروز بهش سر میزد و علائمش رو چک میکرد، در یونیفورم پرستاریش -که شامل یک پیرهن بدون آستین و شلوار تقریباً گشاد آبی آسمانی رنگی بود- وارد اتاقش شد.
کنار بیماری که پاش هنوز هم گرفتار گچ و میلههای کارگذاشتهشده در کانال استخوانش بود، قرار گرفت و دکمهی گوشهی تخت رو فشرد. قسمت بالایی تخت کمی بالا اومد و مینهو، به حالت نیمه خوابیده دراومد.
_نگفتی، حالت چطوره؟
_خـ...ـوب
بخاطر ضربهای که به نیمکرهی مغزش وارد شده بود، برای مدتی توانایی تکلم رو از دست داده و حالا با لکنت حرف میزد. در تمام اون مدت، به سختی تلاش کرد تا توانایی حرفزدنش رو به دست بیاره؛ انبوهی از سوالات، به انتظار پاسخگرفتن در سرش جولان میدادن.
_عالیه... خب امروز قراره باهم یه سر بریم بیرون. هوای بیرون خیلی خوب شده.
بعد از کنترل مریضش، به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار کشید. نور ملایمی به داخل میخزید و سبزی درختان بلند پشت پنجره، تجلی روزهای زیبای بهاری بودن. با بازشدن پنجره، نسیم خنکی راهش رو به داخل پیدا کرد.
کمی بعد، مینهو روی ویلچر نشسته بود و پرستار مهربانش -با موهای کوتاهی که تا شانهش میرسیدن و رژ گلبهی رنگی که جذابیت لبهاش رو بیشتر کرده بود- ویلچر رو میروند. حیاط بیمارستان، مثل همیشه از رفت و آمد آسودگی نداشت. اما دیدن دنیای بیرون، بعد از سپری کردن مدتِ زیادی در دنیای تیره و تکراری، براش لذتبخش بود و حس زنده بودن میکرد. انگار که بعد از ۲۸ سال، حالا ناگهان زنده شده و فرصت محدودی برای زندگی داره.
مینهو تا به اون زمان، زندگی شایستهای نداشت؛ بیشتر عمرش رو در باندهای کوچک و بزرگ خلافکاری سپری کرده بود. کارنامهی درخشانی از زندگی ناشایست خیابونی داشت که حالا بهش افتخار نمیکرد. اون مرد از نوجوانی، درگیر کارهایی مثل دزدی قطعات ماشینها تا حمل مواد شده بود.
تقریباً از وقتی که دنیا بهش گفت قرار نیست زندگی آسونی داشته باشه و از یتیمخانه با یک کوله و مقداری اسکناس ناچیز بیرون اومد، متوجه شد چقدر از آدمها بیزاره. اینقدر که میخواست حق از دسترفتهی خودش رو از زندگی اونها به زور به دست بیاره.
وقتی بخاطر دزدی یک تکه نون از مغازهی قنادی کنار خیابون، کتک خورد و زیر نگاههای پر از انزجار بقیه زمین افتاد، مطمئن شد هیچچیز در این دنیا عادلانه نیست و باید برای زنده موندن، به هرکاری دست بزنه.
ای کاش قبل از اینکه در کثافتِ دنیا فرو میرفت، یکی اون رو راهنمایی کرده بود. شاید فقط یک کلمه میتونست سرنوشتش رو تغییر بده. افسوس که نه خودش خواست به دنبال کمک بگرده و نه کمک، به دنبالش گشت.
وقتی به خودش اومد که پادوی یک باند مواد شده بود و چشمهاش حریصتر. فکر کرد میتونه با دزدی اون شش کیلو مواد و پولی که از فروششون به دست آورده بود، فرار کنه اما خیال باطلی بیش نبود.
در یکی از متلهای ارزان قیمت پیداش کردن و اون رو تا سر حد مرگ، کتک زدن. سپس با دست و چشمهایی بسته، اون رو از ماشین به بیرون پرتاب کردن؛ در سینهی جاده و زیر ظلمت شب، روی آسفالت غلت خورد.
حتی با کنارزدن چشمبندش هم نمیتونست در اون سیاهی قیرگونی که اطرافش رو پر کرده بود، چیزی ببینه. نمیدونست کدوم سمت باید بره تا خودش رو از وسط جاده کنار بکشه، تا زیر چرخ ماشینی که صدای حرکت تایرهاش رو میشنید، گرفتار نشه... تا زندگی ناچیزش رو دودستی بچسبه. جان، در آخرین لحظات پایانیش، شیرینتر به نظر میرسید.
و در نهایت، پردهی آخر نمایشش بود که اون رو به دروازهی بین مرگ و زندگی کشونده و مینهو رو از لبهی پرتگاه پایانش، کنار کشیده بود.
_کـ...ـی کمکـ...ـم کرد؟
پرستار، لبخندی زد و همونطور که ویلچر رو از دستههاش گرفته و به جلو هل میداد، گفت:
_راستش وقتی تصادف کردی و ماشین بهت زد، حدود یک ساعت وسط جاده رها شده بودی که از شانست، رانندهی کامیونی که از اونجا عبور میکرد، پیدات کرده و با آمبولانس تماس گرفته بود. اینطوری شد که انتقال پیدا کردی این بیمارستان و قدم اول این بود که جلوی خونریزی داخلی رو بگیریم و ببریمت اتاق عمل. متاسفانه هیچ آشنایی ازت پیدا نکردیم و حتی کارت شناسایی هم همراهت نداشتی... تلفن همراه هم همینطور.
ویلچر رو گوشهای نگه داشت و خودش هم روی نیمکت نشست. به روبهرو خیره شد و ادامه داد:
_بیمارستان نمیتونست از پس هزینههات بربیاد و چون هیچ مدرک شناساییای ازت نداشتیم، نمیتونستیم سوابق بیمهات رو چک کنیم. با ورود پلیس به ماجرا و تشخیص هویت، مشخص شد که یکم انگار با قانون خوب نبودی و سوء سابقه برای خودت درست کردی. از اونجایی که دولت هم هزینههای درمانیت رو به نوعی پیچونده بود و مشخص بود قرار نیست وونی از اون مبلغ رو پرداخت کنه، پس رئیس بیمارستان میخواست انتقالت بده به یه بیمارستان دیگه که میدونی... یکم جای خوبی نیست و سالم اگه بره، دربهداغون برمیگرده. چه برسه به تو که شرایطت، خطرناک بود.
به نیمرخ زیبای اون مردی که سابقهش در ادارهی پلیس با چهرهی زیبا و فریبندهش تضاد داشت، نگاه کرد. مرد، سرش رو پایین گرفته بود و میشد غم و شرم رو در صورتش دید.
_ولی وقتی دکتر پارک و رئیس بیمارستان داشتن درمورد انتقالت بحث میکردن، یکی شنید. تمام هزینههای درمان و عملت رو تقبل کرد و حتی وقتی بعد از عمل وارد کما شدی، باز هم قبول نکرد که ازت قطع امید کنه.
مینهو با نگاه منتظرش به پرستار، خواستار اطلاعات بیشتری از اون ناجی بود.
_روزی که تو بستری شدی، مادرش رو تازه از دست داده و اتاقش خالی بود. گفت تو رو تو همون اتاق ویآیپی بیمارستان، بستری کنیم و هر روز بهت سر میزد. در جواب دکتری که میگفت "اون غریبهای که بهش میرسی، ممکنه هرگز از اغما بیرون نیاد" بهش گفت "پای سند مرگ و زندگی آدمها رو که من و شما امضا نمیکنیم. همونقدر که ممکنه هرگز بیدار نشه، شانس بیدار شدن هم داره."
به آرومی و ریز خندید؛ اون مرد از نظرش، انسان فوقالعادهای بود که تا به اون روز دیده بود. در روزهای سوگواری خودش، مریضی رو زیر پر و بالش گرفته بود که حتی نمیشناختش.
_هر روز بهت سر میزد؛ باهات حرف میزد، آهنگ میخوند و ازت نظر میپرسید. در دفترچهش برات چیزی میخوند و بهت میگفت...
_ادامـ...ـه بـ... بـده؛ نایسـ... نایست.
با لکنت، جملهی پرستار رو تکمیل کرد. چشمهای اون دختر از تعجب گرد شد و با دهانی باز نگاهش کرد.
_تو... تو یادته حرفهاش رو؟
مرد ۲۸ ساله، سرش رو تکون داد؛ کاغذ مچالهشدهی درون جیبش رو بیرون کشید، مقابل چشمهاش گرفت و و اون نوشتهای رو که انگار در تونل رسیدن به زندگی هم شنیده بود، برای بار هزارم خوند.
_چی میخونی؟
کاغذ رو با تردید به سمت پرستار گرفت؛ دخترک با صدای بلندی اون متن رو خوند.
_چیزی در ورای تصورات ماست... چیزی که در پَسِ ظواهر و منظرهای هویدا در پیش چشمهامان، خزیده و انتظار میکشد... چیزی در میان تاریکیها خفته و تنها یک بوسه بر لبانِ حقیقتش است که خواب او را برهم میزند... بوسهای تلخ اما از جنس حقیقت... کام تلخ شود، بِهْ از آن نیست که دروغ، کاممان را به فریب، شیرین کند؟ قدمی دیگر، شاید تنها چیزیست که نیازش داریم... شاید باید به دنیا برگردیم... فقط شاید بتوانیم اینبار، زیستن را بیاموزیم... شاید آخرین فرصت، بیش از این منتظر نماند!
مبهوت پلک زد و سپس چیزی رو در موتور جستجوگر نیور، سرچ کرد. بعد از پیداکردن چیزی که به دنبالش بود، زیر لب زمزمه کرد "و او آنجا ایستاده".
با دیدن نگاه پرسوال مینهو، توضیح داد:
_این خلاصهی پشت کتابِ "و او آنجا ایستاده"ست. چطور جیب تو سر درآورده؟ تو حتی گوشی هم نداری و این کتاب، چند روز قبل به هوش اومدن تو به چاپ رسید. از کجا آوردیش؟!
_کیم... سونگ... مین!
_کیم سونگمین؟ همونیه که هزینههات رو پرداخت کرد و تا هوشیاری، کنارت موند و یهویی غیب شد. حالا فقط هر هفته، هزینه رو به حساب بیمارستان انتقال میده. بذار نگاه کنم... لابد کیم سونگمین از طرفدارای این نویسنده بوده؛ اسکای. البته همه با همین اسم هنریش، اون رو میشناسن. عجیبه که چیزای زیادی یادت مونده.
.
.
.
امروز بالاخره روزی بود که در میان طرفدارانش حضور پیدا میکرد و بعد از ده سال پر ثمر نویسندگی، هویت واقعیش رو آشکار میکرد. حس میکرد حالا توانایی روبهرو شدن با خود واقعیش و درمیان آدمهایی فقط یک لقب از اون مرد میشناختن و البته کتابهای پرفروشش، رو داره.
بعد از مرگ مادرش، جدیدترین کتابش رو تمام و چاپ کرده بود. حالا اون کتاب جزو پرفروشترینهای کره شده و درخواستهای متعددی برای کسب اجازهی ترجمه به سایر زبانها، دریافت کرده بود.
مراسم امضای کتاب در بین طرفدارانش، حتی بهتر از اون چیزی که تصورش رو میکرد گذشت. مردم با دیدن نویسندهی جوانی که خالق شاهکارهای دنیای ادبیات شده بود، جا خوردن. انتظار جوانی ۳۰ ساله رو نداشتن و همین امر، موجب استقبال بیشتر شده بود.
وقتی تقریباً کتابخانهی ملی که مراسم امضای کتاب و کتابخوانی در اونجا برگزار شده بود، خلوت شد و عدهی کثیری اون مکان رو ترک کردن، چشمهاش رو با آسودگی روی هم گذاشت و به روز لذتبخشی که گذروندن بود، فکر کرد.
_و اون آنجا ایستاده...
پلکهای خستهش رو از هم گشود و به طرفصدایی که از پشت سرش شنیده بود، برگشت.
مردی رو دید که با یک پیرهن آستین کوتاه کاراملی و شلوار پارچهای فاق بلند بژ، پشت سرش ایستاده و یک شاخه گل لیسیانتوس به دست داشت. اون گل به معنی تشکر و قدردانی بود؛ اون شاخه رو به پیشنهاد پرستاری که حالا مثل یک دوست خوب براش شده بود، گرفته و بعد مدت زیادی که صرف بهبودی و البته پیدا کردن ناجیش سپری کرده بود، بالاخره اونجا بود.
سونگمین که فکر میکرد با یکی دیگه از طرفدارانش طرفه، با لبخندی بر لب، از روی صندلی چوبی بلند شد و مقابلش ایستاد. اما با دیدن چهرهای که فقط تصویری از چشمهای بستهش رو به یاد داشت، متعجب نگاهش کرد.
_ازت ممنونم، کیم سونگمین.
~•°•~~•°•~~•°•~~•°•~~•°•~*استوپور: با تحریکات دردناک و پیاپی به بیمار (مانند: فشار بر روی استخوان جناغ سینه) چشمان وی باز می شود و به معاینه کننده نگاه می کند. اما غالبا پاسخ های شفاهی ندارد و فرامین را انجام نمی دهد.
بیمار در این حالت بی قرار است و چنانچه اثر تحریکی برداشته شود، سریعا به حالت شبیه به خواب برمی گردد.*رفلکس اولیه grasp: گرفتن دست افراد در اثر تماس
*تروماتیک: آسیب مغزی وارد شده در سوانح رانندگی و ...
-
طبق قولی که داده بودم، پارت دومش رو هم برای شما عزیزان نوشتم. راستی کامنت و ووت که فراموشتون نمیشه؟
BẠN ĐANG ĐỌC
𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨
Fanfiction𓍯 SKZ oneshots ◌ ◌این بوک شامل وانشات، مولتی و سناریوهایی از گروه استریکیدزه 𓂃