پاییز خود را به اواسطش رسانده و حالا سلطهی ابرهای تیرهرنگ بارانی، آسمان را دربرگرفته بود. آسمانی که سقف طوسیرنگ بالای سر پسر بود؛ گرفته و آمادهی باریدن.
اولین قطرات اشکهای بیدلیل ابرها، روی گونهی پسر چکید اما به قدمهایش برای فرار از باران شدید بعدش، سرعت نبخشید؛ با همان چهرهی سرد و سفیدرنگی که او را همانند شاهزادهی برف نشان میداد، به آرامی قدم برمیداشت و زیر لبهای رنگپریدهاش، زمزمهای سر میداد. نگاهش به کفشهای کانورسش بود و چشمهای روبه پایینش، زیر سایهی مژههای بلندش پناه گرفته بودند.
باران حالا، سرشانههایش را خیس کرده و کاپشن شمعی طوسیاش را به رنگ تیرهتری درمیآورد. قطرات اشک آسمان از لابهلای موهای نسکافهای رنگش میچکید و از انتهای رشتههای پهنشده بر روی پیشانیاش، سُر میخورد.
گویی از تمام دنیا جدا شده بود که نه باران بر او اثر میکرد و نه سرما در تنش رسوخ؛ به اندازهی کافی، درونش سرما لانه کرده بود تا مقداری بیشتری از آن، آزارش ندهد.
در سمتی دیگر، درست زیر سایهبانی که برای ماشینهای اساتید و آموزگارانشان تعبیه شده بود، گروه چهارنفرهای ایستاده بودند و از دور، به پسری که بیمهابا در زیر باران خیس میشد و به آرامی به سمت ورودی ساختمان اصلی مدرسه میرفت، نگاه میکردند.
یکی از آنها، به پسرک اشاره کرد و سپس روبه شخص کناریاش گفت:
_نگاهش کن؛ اسمش لی مینهوئه. هیچوقت با کسی حرف نمیزنه و همیشه تنهاست.
سونگمین، به مینهو، نگاه کرد.
_سر کلاس شیمی دیدمش. ولی، مطمئنی این کار نامردی نیست؟ بهنظر میآد حالش خوب نباشه!
_باور کن اون یه آدم عوضیه و کارهای وحشتناکی از دستش برمیآد. خودم دیدم بالای سر جسد تیکهپارهشدهی گربهی سرایدار ایستاده بود و نگاهش میکرد. نمیخواد براش دل بسوزونی، اون لیاقتش رو نداره. درضمن، ما قرار نیست جونش رو بگیریم، فقط یه شوخی سادهست.
به هیکلِ خمیدهاش که حالا کمکم نمای پشتش از نظرش محو میشد، خیره شد. با شانههایی افتاده، راهی سالن اصلی مدرسه شد.
_باشه، قبوله. میرم سراغش اما باید قول بدین که فقط یه ترسوندن و شوخی ساده باشه، وگرنه من نیستم.
_باشه، قبوله. نگران نباش فقط یه خوشگذرونی سادهست.
سونگمین، کلاه سوشرتش را محافظ سرش کرد و پس از بازدمی کلافه، اجتماعشان را ترک کرد. با قدمهایی بلند به سمت ساختمان مدرسه دوید و با هر قدم، چالههای پرشده با باران را به تلاطم انداخت. بیتفاوت به پاچهی شلوارش که حالا تا زیر زانو خیس شده بودند، از در عبور کرد و به سالن طویل مدرسه که هنوز هم از وجود دانشآموزان خالی بود، نگاه کرد. از لاکرهای آبی رنگ گذشت و به کلاسهای طبقهی پایین، سرک کشید. به دنبال لی مینهوی منزوی و ترسناک مدرسه گشت اما در طبقهی پایین، اثری از او ندید.
دلشورهاش کمی قدرت تفکرش را مختل کرده بود و دقایقی طول کشید تا سونگمین، به رد کفشهای گلی روی زمین، برسد. میتوانست با دنبال کردن ردپاهایی که تا انتهای سالن کشیده شده بود، البته اگر دوشنبهی خوششانسی برایش بود، پیدایش کند.
کمی بعد، مدرسه شلوغ میشد و شانس سونگمین برای حرفزدن با مینهو، کم. پس به قدمهایش سرعت بخشید و با احتیاط، از مقابل دفتر مدیریت که آقای چوی مشغول برگههای روی میزش بود، گذشت. حالا مقابل پلهها رسیده بود و حدس میزد شخص موردنظرش، طبقهی بالا باشد. پس از طیکردن پلههای سفیدرنگی که حالا به لطف دو جفت کفش، کثیف شده و تمیزیاش را از دست داده بود، در کلاسهای طبقهی بالا سرک کشید.
در دلش، خود را لعنت میکرد که برای بار دیگر، در دام نقشههای احمقانهی دوستانش افتاده بود. ایدهی بازی حقیقت و جرئت در مستی، کار احمقانهای بود. حالا میبایست مینهو را طوری متقاعد میکرد و به محل قرارشان، یعنی گورستان پشت تپه میکشاند. آنجا فقط قرار بود یک ویدیو از ترساندن پسرِ تنهای مدرسه بگیرند و بعد کارشان تمام بود؛ البته، سونگمین امیدوارم بود به همین ختم شود.
_انجامش نمیدم، انجامش نمیدم، انجامش نمیدم...
صدای نجوایی را از کلاسِ متروکهای که قبرستان صندلیهای شکسته بود، شنید. گوشهایش را تیز کرد تا مطمئن شود شخص صاحب صدا، همانیست که به دنبالش آمده.
چراغ پرتپرتزنِ انتهای سالن، کمی جو به فضا اضافه کرده بود تا صحنهی ترسناکی را خلق کند؛ درست مثل همانهایی که در فیلمهای ژانر وحشت، کلیشهای تکراری شده بود. اما سونگمین، چندان اهل خرافات و ترسیدن نبود. پس آن اندک حس منفی را کنار زده، به راهش ادامه داد تا جاییکه صداها را با وضوح بیشتری میشنید.
_انجامش نمیدم، مهم نیست چی پیش بیاد...
مینهو داشت با چه کسی حرف میزد؟ از قسمت شیشهای روی در، نگاهی گذرا به داخل کرد و مینهو را گوشهای یافت، درحالیکه زانوهایش را در شکم جمع کرده بود و مانند گهواره تاب میخورد. رفتار آن پسر، برایش عجیب و کمی دلهرهآور بود. حالا دستهایش را سپر گوشهایش کرده و با خود حرف میزد؛ چرا که کسی به جز خودش، در آن کلاس نبود.
_نه... دست از... سرم بردار...
دستهایش را دور گلویش گرفت، انگار که کسی با حلقهی انگشتانش، قصد داشت خفهاش کند. میخواست آن حلقهی انگشتان نامرئی را از دور گلویش باز کند تا راه نفسش بند نیامده بود.
سونگمین، ناگهان یک قدم عقب برداشت و از در فاصله گرفت؛ سوزی پوستش را از روی لباس، نوازش میکرد و باعث میشد موهای تنش سیخ شوند. حس بد، تمام گلبولهای قرمزش را پر کرده و در رگهایش جریان داشت. چیزی در مغزش به او هشدار میداد؛ هشدار فرار. حتی اگر به سلب جایگاهش در گروهشان منجر میشد. خواست قدمی دورتر شود که ناگهان صدای افتادن چیزی روی زمین او را از جا پراند و زهرهاش را ترکاند.
قلبش ناگهان تصمیم گرفت رکورد تپش در دقیقه را بزند؛ دستش را روی سینهاش گذاشته بود که حالا با دم و بازدمهای عمیق، بالا و پایین میشد. سرش را تکان داد و سعی کرد تمام افکار احمقانهاش را به دورترین نقطهی مغزش تبعید کند.
به خودش جسارت داد و باز هم از شیشهی کوچک در، داخل را نگاه کرد. مینهو، روی زمین افتاده بود و گویا از درد به خودش می پیچید. رگ گردنش از فشاری که سعی در مهارش داشت، بیرون زده و صورت سیفیدش به سرخی میزد. به سرعت یک چشم برهمزدن، خودش را درون کلاس پرت کرد. دوتا از صندلیهای قراضه که روی هم قرار داشتند، حالا روی زمین و کنار مینهو، درازکش شده بودند. یعنی مینهو پرتشان کرده بود؟
_هی رفیق، حالت خوبه؟
مینهو، با شنیدن صدای شخصی ناآشنا، جا خورد اما سرش را بالا نیاورد. نمیتوانست آن چشمها را به انسان دیگری بدوزد و راز تاریکش را به همین سادگی، فاش کند.
با دردی که شدیدتر از قبل در تکتک رگهایش پیچید، غرید و نالهای از میان دندانهای چفتشدهاش سر داد؛ بند انگشتانش روی کاشیهای سفیدرنگ، کشیده میشدند و با حالتی غیرعادی، انگشتانش را باز و بسته میکرد.
_هی! میخوام بریم درمانگاه؟ روبهراه نیستی؟
سونگمین، با اکراه بالای سرش ایستاده و به حرکات عجیبش خیره بود. احتمال داشت که مینهو هم قصد یک شوخی را داشته باشد و دوستان نامرئیاش ناگهان از گوشهای بیرون بیایند تا از عکسالعملهای ترسیده و شوکهاش که قطعاً مایهی آبروریزیاش میشد، فیلم بگیرند؟
سر مینهو، کاملاً ناگهانی به سمت راست کج شد تا موهایش مانند شاخههای درخت بید، مقابل چشمانش تاب بخورند. با دندانهایی که بر روی هم ساییده میشدند و گویا قصد داشتند مقاومتشان دربرابر شکستن را امتحان کنند، غرید:
_از اینجا... گمشو!
سینهاش به سختی بالا و پایین میرفت و و هنوز هم صورتش روبه زمین بود؛ چهار دست و پا روی زمین ایستاده بود و با دردی که معادل گزیدهشدن توسط چندین مار زهرآگین بود، توانایی درست فکرکردنش را از دست میداد.
_این یه شوخیه آره؟ ایستگام کردی، مگه نه؟
همان لحظه بود که صدای غرش آسمان، به گوش زمین رسید و برقی، برای لحظاتی آن کلاس متروکه -که از فرط خوششانسی چراغش پریده بود- را روشن کرد. آسمان غرید و سپس مشتهای پرشده با گلولههای یخیاش را با نهایت قوایش، بر جان زمین کوبید. تگرگهای درشت، حالا به جان شیشهی ساختمان مدرسه افتاده بودند و گویا قصد داشتند پنجره را به چهارچوبی بیفایده، بدل کنند.
ناگهان در لحظهای، تمام حواس سونگمین به بیرون معطوف شد تا ببیند چه بلایی بر سر زمین میآید. از پشت پنجرهی عریض، دید که درخت افرای بلند، با وزش شدید باد و برخورد دانههای درشت تگرگ به شاخههایش، یکی از بازوهایش را از دست داد؛ سقوط بازو، چندان هم مسالمتآمیز نبود. چرا که با خود، چنگی به سیمهای برق انداخت و رشتهی اتصالشان را درید.
مدرسه در ظلمات فرو رفت؛ آسمان به رنگ خاکستری تیرهای بود که گویا خورشید را راهی زندانشان در سرزمین دیگری کرده بودند.
صدای غریب مینهو آمد:
_دیگه دیر شده!
به خودش آمد؛ او در کلاس رهاشدهی مدرسه بود، به همراه شاگرد عجیب و غریب!
از بهت بیرون آمد و با قلبی که به سرعت در سینه میتپید، به مینهو نگاه کرد. روی پاهایش ایستاده اما با سری رو بهپایین، چهرهاش را در تاریکی فرو برده بود. صدای جیغ و داد دانشآموزان را از طبقات پایین و کلاسهایی که در فاصلهی دورتری از جایی که بود، قرار داشتند، میشنید.
لبهای خشکشدهاش را تکان داد و پرسید:
_چی... برای چی دیگه دیر شده؟
_شروع شده! در سی و سومین روز پاییز، خطوط انرژی تو زاویهی °۷۲ درجه بههم رسیدن!
شوکه بود و نمیتوانست حرفهای بیسر و ته مینهو را متوجه شده و درک کند.
_چی داری میگی، من نمیفهمم.
رعد و برق دیگری هوا را شکافت و ناگهان سر مینهو، مانند مردهای که در لحظهای به یک زامبی تغییر ماهیت داده باشد، بالا آمد و با روشنشدن چهرهاش، سونگمین حس کرد خون در رگهایش خشک شده.
صورت فرد مقابلش، به سفیدی برف بود اما رگههایی سیاه از گردنش انشعاب پیدا کرده و تا روی گونههایش رسیده بودند. چشمهایش تاریک بود و سرخ؛ مانند شراب سرخی که بر گیلاس چشمهایش خالی شده باشد. گوشهی لبهایش بالا رفته بود و انگار با نگاهش، از درون سونگمین عبور و دلش را خالی میکرد. شبیه به یک انسان نبود؛ نه آنهایی که هر روز میدید. چیزی شبیه به یک هیولای خوش خطوخال در مقابلش ایستاده بود.
سونگمین، با دیدن چنین صحنهی دهشتناکی، ناگهان عقب رفت اما گویا تصمیم احمقانهای بود. پایش به صندلی شکستهی آن گوشه که در کمینش بود، گیر کرد و نفهمید چه زمانی نقش بر زمین شد. آنقدر سریع اتفاق افتاد که توانایی درک و مخابرهی درد به مغزش، برای لحظاتی طولانی به تأخیر افتاد.
سر مینهو، به چپ و راست تکان خورد و ناگهان چینی به بینیاش داد. انگار که بویی ناخوشایند، تمام آن مکان را فرا گرفته باشد. صدای خسخس عجیبی که قطعاً به انسان تعلق نداشت، از دهانش بیرون آمد.
وقتی سیگنالهای درد به عصب سونگمین رسید، سوزش دستش باعث شد تا آخی از درد بکشد.
_آخ، لعنتی. دستم!
دستهی شکستهی صندلی که قسمت چوبی آن کنده شده و حالا فقط یک میلهی برنده بود، بریدگی بزرگی از روی ساعد تا نزدیکی آرنج پسر روی زمین، ایجاد کرده بود. دستش را به آرامی بالا آورد و از قسمت پارهشدهی هودی و پیرهن زیرش، جراحت نهچندان سطحی را دید که حالا دعوتنامهای به خروج مایع حیاتش تبدیل شده بود.
رعد و برقی دیگر و چشمهای سرخی که برق میزدند، لبهایی که از روی دندانها کنار رفته بودند، و قامتی که به طرز عجیبی همانند خود قبلیاش نبود.
_چـ... شمات!
صدای دورگهشدهی فرد مقابلش که حالا در انسانیتش شک داشت، لرزهای بر تیرهی پشتش انداخت و سپس در اعماق مغزش نفوذ کرد.
_تو... توی لعنتی! من... نمیخواستمش اما تو...
و در نهایت تعجبی که چشمهایش را به گشادترین حالت ممکن درآورده بود، نیشهایش را دید که بلندتر شده و لب پایینش را هر زخم کرد. خون سرخ رنگش، بر سپیدی لب و صورتش غلبه کرد.
قبل از آنکه سونگمین حتی فکر فرار به سرش بزند، شخص مقابلش در کمتر از چشم بر همزدنی، ناپدید شد. انگار که در آن سیاهی، حل شده باشد و جزئی از آن. با ترس و وحشت، به چپ و راستش نگاه کرد و در لحظهای، فقط برق سرخرنگ را کنارش دید و سفیدی دندانهای نیش بلند شده. سپس درد غیرقابل وصف شکافتهشدن پوست گردن و مکیدهشدن خونش بود که توانایی حرکتکردن را هم از او گرفت.
_آه، بسـ... بس کن.
سعی کرد تقلا کند اما فهمید با قدرت دندانهایی که در گردنش فرو رفته بودند، هر حرکت و تقلایی میتوانست باعث شکستهشدن گردنش بشود و یا رگش کاملاً پاره. ضعف بر تمام سلولهای بدنش چیره شد و سیاهی بر دیدهاش سایه انداخت. نمیتوانست از درد فریاد بزند، نه توانش را داشت و نه میتوانست. چنگالهای تیزی بر بازوهایش فرو رفته بود که او را بیحرکت نگه دارد و دندانهای برندهای که سونگمین حتی میتوانست عمقشان را حس کند که این وحشتناک بود.
مینهو، بعد از یکماه مقاومت، حالا وا داده بود و سستتر از هر زمانی، فقط از غرایزش فرمان میبرد. عقلش را در پشت عطش چند ماههاش، جا گذاشته بود. مانند تشنهای که به جوی آب رسیده باشد، حریصانه از خونش میخورد و توجهی به فشار ضعیف دستهای طعمهاش که قصد داشتند برای زندهماندن التماس کنند، نداشت.
_تو... داری من رو... میکشی...
برقی آسمان را درید و دلش را پارهکرد؛ سپس چیزی شبیه به موج انفجار، خردههای شیشه را در هوا پراکنده کرد. تکههای ریز و درشت پنجرهی شکسته، مانند ترکش، کلاس را مورد حملات قرار داد.
چشمهایش را گشود، حالا تمام سفیدیاش از بین رفته و سیاهی جایگزینش شده بود. دایرهی سرخی هم مانند آتش جهنم، در میان آن سیاهی، زبانه میکشید. طعمهی زیر دستش، از ضعف روبه بیهوشی بود و هرآن ممکن بود از خونریزی، جانش را از دست بدهد. از مکیدن خونش دست کشید؛ از آن مایعی که به طعم زهر اما مانند شرابی مستش کرده بود، دل کند. دندانهایش را بیرون کشید که صدای نالهی ضعیف و دردمند سونگمین را درآورد.
به دو حفرهای که روی گردنش بهجای گذاشته بود، خیره شد. زهری که در انتها، از دندانهای نیشش به قسمت زخمی وارد کرده بود، مانند یک داروی انعقاد خون عمل میکرد و باعث میشد با تجمع پلاکتها در آن ناحیه، خونریزی بند بیاید.
تمام مقاومتش بیهوده بود و برای هیچ! او، به کسی که نمیخواست تبدیل شده بود. پس از پانصدسال و سی و سه روز، تاریخ خودش را تکرار کرده بود. آن پسر دورگه، حالا مقابل قسمت تاریک وجودش، به زانو درآمده بود.
_اگر خون تو نبود، من امشب میمُردم. وقتی فرایند تکمیل میشد و دو خط بههم میرسیدن اما من هنوز قسمت هیولای وجودم رو نادیده گرفته بودم، میمُردم و این فاجعه به دستهای من رقم نمیخورد. تو... باید تاوانش رو پس بدی. باید بمونی و ببینی که مسبب چه جهنمی شدی!
سونگمین که بیحال بر روی زمین افتاده بود و چشمهایش با پردهای از تاری میدید، سعی کرد حرفی بزند اما گویا قدرت تکلمش را بهواسطهی شوک و دردی که بر جانش وارد شده، از دست داده بود.
_نمیذارم حالاحالاها بمیری.
_بهـ... ـم آسیب نزن!
لبخند وحشتناکی روی صورتش نشست؛ خون سونگمین از دندان و دهانش میچکید و پسرک را تا سرحد مرگ میترساند.
_ولی تو مستحقشی. دو خط انرژی، امروز بعد از ۵۰۰ سال بههم رسیدن و حالا مرز بین دنیا و شرِ دربندشده برای سالیان دراز، به باریکی یک تار مو دراومده. فقط من نیستم که باید ازش بترسین؛ حالا بازهم زمین پرمیشه از وجود شیاطینی که فقط در افسانهها شنیده بودین. فکر میکنی افسانههای مکندهی خونها، انسانهای گرگنما و روباهینهها از کجا اومده؟ هر افسانهای، یک پاش روی زمین واقعیت قرار داره.
_من...
_آره، تو! کسی که کلید جهنم رو تو قفلش چرخوند، خودِ تو بودی! حالا بشین و از سرریزشدن آبشار آتیش، روی زمینت لذت ببر.
درد شدیدی درست جای دو حفرهی روبه التیام گردنش، زبانه کشید و ناگهان مانند شخصی که از روی درهای هل داده شود، حس کرد از ارتفاعی سقوط میکند و باد سوزان جهنمی، هر لحظه به او نزدیک میشود.
در لحظهای، مقیاس دنیا عوض شد و سپس چشم گشود. باران تازه میبارید و آسمان دلگیر بهنظر میآمد.
_باور کن اون یه آدم عوضیه و کارهای وحشتناکی از دستش برمیآد. خودم دیدم بالای سر جسد تیکهپارهشدهی گربهی سرایدار ایستاده بود و نگاهش میکرد. نمیخواد براش دل بسوزونی، اون لیاقتش رو نداره. درضمن، ما قرار نیست جونش رو بگیریم، فقط یه شوخی سادهست.
مانند کسی که ناگهان از کابوسی بیدار شده باشد، سرش را بالا آورد و به آنجا نگاه کرد. به هیکلِ خمیدهاش که حالا کمکم نمای پشتش از نظرش محو میشد، خیره شد. با شانههایی افتاده، راهی سالن اصلی مدرسه شد. اما درست لحظهی قبل خروج از میدان دید سونگمین، از روی شانه، به عقب نگاه کرد. چشم در چشم هم شدند و سونگمین نفسش را حبس کرد. آیا آن، آخرین باری بود که چهرهی پریده رنگ پسر منزوی مدرسه را میدید یا آخرین باری که زمین، در خون خود نمیغلتید؟°°°°
انتظارش رو داشتین؟
راستی، بهنظرتون امیدی به پارت دومش هست؟ ساید اگه کامنت و ووتها دلگرمکننده باشن، یه پارت تکمیلی هم بهش اضافه شد.
خلاصه که ریکت یادتون نره و ستارهای به سناریوی "زاویهی نفرینشده" هدیه بدید.
-هاراراستی، اینم دیلی منه و اگر دوست داشتید، جوین بشید.
https://t.me/NyctophiliaNights
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨
Fanfic𓍯 SKZ oneshots ◌ ◌این بوک شامل وانشات، مولتی و سناریوهایی از گروه استریکیدزه 𓂃