𝘏𝘦 𝘥𝘪𝘥𝘯'𝘵 𝘴𝘩𝘰𝘸 𝘶𝘱 (𝘏𝘺𝘶𝘯𝘩𝘰)

592 35 1
                                    

"I blew the candle but he didn't show up"

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

"I blew the candle but he didn't show up"

شمع سبز رنگ که به تنهایی میان زمین کوچک کیک ایستاده، تمام خودش رو از دست داده و در انتها با رسیدن به سطح کیک، سرنوشتش به خاموشی رقم خورده. روی کیک سبز سیج‌رنگی که چهار بابونه‌ی سفید در اطرافش نشسته‌ان، بقایای شمع دیده می‌شه.
پرده‌های توری سفید، به دست باد تکون می‌خورن تا خنکای نیمه‌شب تابستانی رو به داخل آپارتمان کوچکم دعوت کنن. روشنی، هنوز هم نتونسته به آسمان شب چیره بشه و حالا فضای آپارتمانم، تنها با نوری که از آباژور زینتی گوشه‌ی خونه‌ام می‌آد، کمی از تاریکی‌اش رو می‌بازه.
هنوز هم پشت میز چوبی ساخته‌شده با چوب درخت زبان گنجشک نشستم و به کیک دست‌نخورده نگاه می‌کنم. دیگه حتی صدای کوبیده‌شدن مشت به در نمی‌آد. امیدوارم که هیونجین دست کشیده و حالا تو خونه‌‌اش باشه. نمی‌تونم باهاش چشم‌تو‌چشم بشم؛ نمی‌دونم چی بگم و اصلا چطوری تمام حرف‌هام رو خلاصه کنم و بهش بگم؟
یک دنیا حرف با آدم‌های زندگی‌ام دارم که هرگز نتونستم اون شخصیت درون‌گرای وجودم رو رو راضی به، به زبون آوردنشون بکنم. انگار که انتظار داشتم حرف‌هام رو از نگاه و اعمالم بخونن. با کلمات سر جنگ داشتم! مثل حالا که نمی‌دونم چی بگم و چطور هیونجین رو مجاب کنم. کدوم کلمات می‌تونن بی‌کم و کاستی، مقصودم رو برسونن؟!
ساعت ۴:۰۰ صبحه. از ۱۲:۰۰ به انتظارش نشستم اما نیومد! حالا کم‌کم دارم باور می‌کنم که به انتهای جاده‌ی زندگی‌ام رسیدم و دیگه قرار نیست زمینی برای آینده، به اون مسیر اضافه بشه. مسیر، یه جایی همون اطراف مکانی که ایستادم، تموم می‌شه و هرگز قرار نیست قدم‌های بیشتری بردارم.
هر سال درست رأس ساعت ۱۲:۰۰ که شروع روز تولدم محسوب می‌شد، اون می‌اومد. اون؟ خب بهتره بگم خودم. خودِ سال آینده‌ام، به دیدنم می‌اومد و یک ساعت رو صرف صحبت درمورد آینده می‌کردیم.
آینده؟ حالا واژه‌ی غریبی برام به‌نظر می‌آد. حالا که می‌دونم آینده‌ام به ۳۶۵ روزی بنده که ممکنه هرلحظه از مقدارش کم شه، احساس پوچی دارم! مثل در دست گرفتن گلوله‌ای برفی که با تمام‌شدن زمستون، چه با حرارت دست‌هات و چه با تابش آفتاب بهش، که می‌دونی به زودی آب می‌شه؛ انگار که هرگز اونجا نبوده.
ساعت‌هاست که از ۱۲:۰۰ و روز تولدم می‌گذره اما منِ سال بعد، به ملاقاتم نیومد. سال آینده... چیزی که با عبور هر ثانیه، بیشتر درک می‌کنم نخواهم داشت. عدد ۲۶ای که هرگز یکی به رقمش اضافه نمی‌شه. همه‌ی چیزی که داشتم همین بود ولی چطور بگم... احساس می‌کنم هیچ‌چیز نداشتم.
حالا باید خداحافظی کنم؟ من هرگز تو خداحافظی‌ها خوب نبودم.
حس می‌کنم پاهام روی زمین نیست؛ چیزی روی دلم سنگینی می‌کنه. دست می‌ندازم و یقه‌ی تیشرتم رو فاصله می‌دم، انگار که این حس خفگی، تقصیر اونه.
با احساسی که نمی‌دونم چه اسمی روش بذارم، از جام بلند می‌شم و قدم‌های سستم رو به‌سمت در می‌کشم. باید خودم رو به دل خیابون‌ها بندازم تا لای دیوارهای این آپارتمان له نشدم. چنگی به دسته‌ی کلیدهام می‌ندازم و دستگیره‌ی در رو به پایین خم می‌کنم. همین که در باز می‌شه، چیزی روی پارکت‌های خونه‌ام می‌افته و من از ترس، فریاد می‌کشم.
همون جسمی که پشت درم به‌خواب رفته بود، حالا با چشم‌های گنگ و متعجب به اطراف نگاه می‌کنه. خودش رو بالا می‌کشه و بعد از پردازش محیط و موقعیتش، چشم‌های زیباش رو بهم می‌دوزه. انگار همون نگاه کافیه تا ته دلم خالی بشه و چشم‌های هیونجین، نمناک‌.
با بغض بهم می‌گه: "هیونگ! چرا در رو باز نمی‌کردی؟ چرا به تماس‌هام جواب ندادی؟ چرا مثل همیشه نذاشتی بعد همون یک ساعت خلوتت، بیا پیشت؟"
چی باید بهش می‌گفتم؟
چشم‌های من هم تازه به یاد می‌آوردن که قابلیت باریدن دارن. کاسه‌ی چشم‌هام پر شدن و سپس اون گرمی اشک رو، روی گونه‌هام حس کردم.
به سختی سعی می‌کنم بغضم رو پنهان کنم. بهش می‌گم: "چرا نرفتی خونه؟ تمام این مدت، پشت در خوابت برده بود؟"
نمی‌تونم اون نگاه لعنتی‌اش رو تحمل کنم و به خودم لعنت نفرستم. "هیونگ نگرانت بودم! بهم بگو چی شده؟"
دست‌هاش رو دورم حلقه می‌کنه و من در میان گرمای آغوشش، دارم در خاطرات گذشته‌ام گم می‌شم. می‌خوام بهش بگم اما کلماتم باهام قهرن. هیونجین، لایق این خبر بد نیست. پس می‌خوام هرطور که شده، تنها سالی که برام مونده رو در کنار عزیزانم باشم. بدون اینکه از غم‌ها و دلهره‌هام بهشون تحمیل کنم. شاید عاقلانه‌ترین کار نباشه، شاید یه جایی کم بیارم و شاید دلم بخواد ازشون خداحافظی کنم. همه‌چیز در عین مشخص‌بودن، برام مبهمه. آخرش رو می‌دونم اما هیچ‌ ایده‌ای تا رسیدن بهش ندارم.

---
دوست دارید بیشتر تو چه سبکی سناریو بنویسم و آپ کنم؟
برومنس موردعلاقه‌تون کدومه؟
اگر این بوک رو دوست دارید، به بقیه‌ی بوک‌هام هم سر بزنید.
ووت، کامنت و ریک قشنگ، جهت بهبود روحیه‌ی نویسنده‌.

𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang